بازگشت به صفحه قبل

عبور اتومبيل از روي دست كودك كارگر

شهر زيباي ما!

تهران- خبرگزاري كار ايران

چندي پيش عكس‌‏هايي در رابطه با به‌‏‌‏كارگيري كودكي در جريان يك معركه‌‏گيري در برخي سايت‌‏ها منتشرشد ، اما ، با وجود انتشار تصاوير مذكور ، ما وقع امر و جزئيات به كارگيري اين كودك محملي از انتشار نيافت تا اين كه " سعيد فرزانه " ، گزارش‌‏گر گروه كارگري ايلنا ، در تماسي با ما اعلام كرد كه به عنوان يكي از بينندگان مستقيم ! معركه مذكور كل ماجرا را ديده و با پسرك نيز گفت و گويي داشته است ؛ بدون آن‌‏كه چيزي را از بابت انتشار عكس‌‏ها در سايت‌‏هاي خارج كشور بر عهده بگيريم ، شما را به خواندن مطلب " سعيد فرزانه " فرا مي‌‏خوانيم.
*****************************************************

جهت مشاهده عکس ها لطفا اینجا و اینجا کلیک کنید. لازم به ذکر است که نصب لینک های عکس ها در این صفحه توسط سایت لج ور انجام شده و  هیچ گونه رابطه ای بین تصاویر و خبر گزاری کار ایران وجو
د ندارد.

*****************************************************

اين جا تهران است ؛ شهر آدم‌‏هايي كمابيش شبيه به هم ؛ آدم‌‏هايي كه همه عاشق تماشاي معركه‌‏گيريند ؛ فرق چنداني ندارد كه معركه چه باشد ، ما اما فقط تماشا مي‌‏كنيم ! چندي پيش من هم به تماشاي يك معركه گيري دعوت شدم ؛ با اشتياق رفتم و ديدم كه حالا روايت كنم.
گفته بودند معركه ساعت چهار بعد از ظهر برگزار مي‌‏شود . من و رفقايم- كه آن‌‏ها هم اتفاقا علاقه‌‏مند تماشاي معركه بودند - ساعت چهار و نيم رسيديم ؛ اما هنوز خبري نبود. چرخي آن اطراف زديم تا پيكان قراضه‌‏اي آمد و در ميدانچة موعود ايستاد.
ما اولين تماشاچي‌‏هايش بوديم. مرد گردن كلفتي از پيكان پياده شد و بلند گويي از صندوق عقب اتومبيل بيرون آورد و چند بار نعره كشيد.
صدا كه درست شد شروع كرد : " ياابوالفضل ... جماعت بيائيد كه اگر نبينيد ، معجزه نديده‌‏ايد ؛ هاي جماعت ..... "
چند نفري آمدند و به ياابوالفضل دوم و سوم كه رسيد ، جماعت بيشتري منتظر ايستادند. يك ساعت تمام به گفتن ياابوالفضل گذشت تا حدود بيست - سي نفري آمدند و معركه شروع شد.
معركه‌‏گير ، پسر بچه ريزاندامي را از داخل ماشين بيرون آورد و اشاره كرد كه پيراهنش را در بياورد. بچه با اكراه ، دكمه ها را يكي بعد از ديگري كند و با يك زيرپوش ركابي گوشه دايره معركه ايستاد.
معركه گير گفت : " اين شيرمرد را كه مي‌‏بينيد ، كمربسته ابوالفضل است ! آقا به او نظر كرده و ... " زد زير گريه ؛ با آن هيبت و ريش و پشم مثل دختربچه‌‏هاي پنج ساله گريه مي‌‏كرد ... گريه كه نه ! شانه‌‏هايش مي‌‏لرزيد و به تقليد از هنرپيشه‌‏هاي ناوارد تلويزيون دستش را جلو چشم‌‏هايش گرفته بود . كمي كه گذشت باز شروع كرد به حرف زدن . اين بار لحنش را گم كرده بود ؛ در گفته‌‏هاي قبلي اثري از حالت قدسي را ميان كلماتش مي‌‏شد شنيد ؛ اما اين بار بيشتر شبيه به بوقچي هاي سيرك حرف مي‌‏زد ؛ بچه را كه با زيرپوش انگار كه معذب بود ؛ كنار خودش ايستاند و گفت : " ببينيد ! فقط نيم متر قد و بالا دارد ، پنج سال هم سنش است " كف دست‌‏هاي بزرگش را مثل تبليغ حراجي‌‏ها به هم كوبيد : " به نگاه ابوالفضل تريلي ده تن از رويش بگذرد ، آخ نمي گويد . "
معركه ديگر داشت حوصله سر بر مي‌‏شد ؛ ما تماشاچي‌‏ها زياد عادتي به شنيدن نداريم ، آن‌‏چنان كه طالب ديدنيم . بالاخره ديديم . موكتي را چند لا كرد و روي زمين جلوي چرخ‌‏هاي پيكان گذاشت.
گفت: " حيف كه تريلي ندارم ، والا نشانتان مي‌‏دادم. " و براي اثبات حرفش رو به جمعيت پرسيد : " كسي اينجا تريلي ندارد تا معجزه را نشانتان بدهم؟ " صدايي بلند نشد . گفته بودم كه ما تماشاچي ها فقط اهل ديدنيم ، چيزي هم نمي‌‏گوئيم !
معركه گير گفت: " دو تا جوون رشيد مي‌‏خوام كه اين پيكان رو هل بدن . "
يكي با هيبت تر از خودش از بين جمعيت آمد و آستين‌‏هايش را بالا زد . معركه‌‏گير بيهوا دستش را انداخت دور بازوي پسرك و كشيد طرف خودش . چيزي كنار گوشش گفت كه بچه به سينه خوابيد روي زمين . معركه گير نشسته جهيد پشت پسرك و به جماعت گفت: " بگوئيد يا علي ... يا ابوالفضل ... يا ... " جماعت دم گرفتند : "يا علي ... يا ابوالفضل... يا ... " بچه دستش را پس كشيد . معركه گير توي بلندگو رو به پسرك گفت :‌‏ " تو كمربسته آقايي... ترس ندارد كه ! " بعد بازوي بچه را گرفت . انگشتش كه بازو را در دست داشت ، چيزي كم از قطر بازو نداشت . آرام‌‏تر گفت : " انگشت ها را نبند ... نگاه نكن . " به جماعت گفت : " چرا ساكتيد؟ يا ابوالفضل ... " جماعت باز دم گرفتند ؛ باز هم تكرار كردند و باز هم ... تا به اشاره معركه‌‏گير جوانك پيكان را هل داد به جلو . جماعت هنوز داشتند مي‌‏گفتند . با هر زوري كه جوانك به پيكان مي‌‏داد ، دندان هاي بچه پرزورتر روي هم مي‌‏سائيد . همه ساكت شدند ...
پيكان از روي ساعد بچه رد شده بود ؛ چشم‌‏هاي بچه در تدارك گريه بود . گريه اش كه شروع شد- اين بار نه شبيه به گريه معركه گير كه بيشتر شبيه بچه‌‏اي كه اسباب بازيش را گم كرده باشد ، اشك مي‌‏ريخت و جويده چيزهايي مي‌‏گفت - صداي بچه توي هوار معركه گير گم شد : "صلوات . " جماعت صلوات فرستادند و توي جيب به دنبال پول خردي گشتند . معركه تمام شده بود و جماعت شاد از آن چه ديده بودند ، سراغ كار و زندگيشان رفتند.

يك گپ دوستانه!
اسمش " اميرحسين " است . معركه‌‏گير بعد از اينكه پولي از ما گرفت ، اجازه داد در حضور خودش ده دقيقه‌‏اي وقت اين " كمربسته " را بگيريم ؛ پرسيدم : " چند سالت است؟ " مات و مبهوت نگاهمان كرد . انگار تا به حال كسي از او نپرسيده بود . معركه گير گفت : " پنج شش سال ." پرسيدم : " خانه‌‏ات كجاست؟ " به معركه‌‏گير نگاه كرد و زير لب صداهايي درآورد . معركه‌‏گير گفت : " بچه خودم است. " گفتم : " اين پول را ندادم اراجيفي كه براي مردم تعريف كردي را به من هم بگويي. " گفت : " بالله بچه‌‏ خودم است ." به امير حسين نگاه كرديم . حرفي نزد . به معركه گير گفتم : " شش تومان ديگر مي‌‏دهم كه بروي و توي ماشين بنشيني ؛ اگر قبول نداري ، همان پولي كه اول داديم را هم بده تا برويم. " پول را گرفت و توي ماشين نشست . به اميرحسين گفتم : " اين يارو باباته؟ " با سر اشاره كرد كه : " نه ." گفتم : " تو چطوري باهاش كار مي‌‏كني؟ " زير لب من و مني كرد . يكي از رفقا شكلاتي باز كرد و داد به دستش . گفتم : " ماهي چقدر به بابات پول ميده كه تو براش كار كني؟ " با كم رويي گفت : " خيلي ... صدتومن ." گفتم : " شب ها كجا مي‌‏خوابي؟ " گفت : "همين جا . " ماشين را نشانم داد . گفتم : "ماشين كه از روي دستت رد ميشه دردت نمياد؟ " گفت " " زياد نه ... خوب مي شه . اول ها چرا ؛ خيلي درد ميومد . " گفتم : " يعني الان اصلا درد نداره؟ " گفت : " چرا ... اما آقا داوود يه قرصي مي ده زود خوب مي‌‏شه ." گفتم : " قرصه چه شكليه؟ " چيزي نگفت . گفتم :
" سياهه؟ تلخه؟ " سرش را تكان داد . گفتم : " بعد از خوردن قرص زود خوب مي‌‏شي؟ " گفت : " مي‌‏خوابم بعد خوب مي‌‏شه . " گفتم : " آقا داوود پول رو به كي ميده؟ " گفت : " به ننه . " گفتم : " يعني به بابات نمي‌‏ده؟ " گفت : " اون نيست. "
هنوز داشتيم ، گپ مي‌‏زديم كه داوود از ماشين پياده شد و بي‌‏حرف بازوي بچه را كه انگار با دست‌‏هايش اخت شده بود ، گرفت و داخل ماشين نشاندش و حركت كرد.

پزشكي و امكان معجزه
فرداي روز معركه‌‏گيري ، وضعيت " اميرحسين " را براي دكتر " حميدرضا نادري " ، متخصص بيماري‌‏هاي عفوني تشريح كردم.
او گفت : اين پسربچه به طور حتم مبتلا به سوء تغذيه شديد است كه به صورت وزن كمتر از 60 درصد وزن مورد انتظار براي سن ، و يا قد كوتاه‌‏تر از 70 درصد مورد انتظار براي سن تعريف مي شود ( هر چند وزن كودك را نمي دانيم ، ولي صدكِ پنجاهِ قد براي يك پسربچه 6 ساله حدود 110 سانتي مترو طبيعي است كه قد 80 سانتيمتري اين كودك ، زير صدك 3 و نشان‌‏دهنده سوء تغذيه شيد اوست.)
دكتر نادري معتقد است : بچه هاي مبتلا به سوء تغذيه شديد دچار اختلالات متعددي در دستگاه هاي داخلي بدن هستند و به اصطلاح از اشكالات متابوليك متعددي رنج مي برند ؛ هم چنين اين كودكان ، با توجه به عدم كفايت دستگاه ايمنيشان ، مستعد ابتلا به عفونت هاي گوناگون نيز مي باشند : عفونت هاي باكتريايي ( اسهال هاي التهابي و خوني ، ذات الريه ) ، عفونت هاي ويروسي ( اسهال ، سرخك ) ، عفونت هاي تك ياخته اي ( مالاريا ، ژيارديا ) و كرم هاي روده اي كه همگي خود باعث سوء جذب مي شوند و مشكلات بيمار را مضاعف مي سازند ، در اين كودكان با بيماري زايي و مرگ و مير قابل توجهي همراهند.
اما در ارتباط با مسأله استخوان دست و معجزه (!) نيز با پزشك ارتوپدي مشورت كرديم.
دكتر " صادق رحمتي " معتقد است : با توجه به اختلالات متابوليك متعدد ، احتمال اين كه اين كودك مبتلا به " استئومالاسي " باشد ، زياد است ؛ استئومالاسي يك ناهنجاري ساختماني استخواني است كه منجر به نرمي شديد استخوان ها مي شود ، به گونه اي كه ممكن است استخوان بدون شكستگي دچار تغيير شكل بشود . اين استخوان ها بعلت ساختمان غيرطبيعي ممكن است ، چنين فشاري را بدون شكستگي تحمل كنند ؛ منتهي اين ناهنجاري در صورت عدم درمان ، عوارض متعددي را به دنبال خواهد داشت.
مضاف بر اين ، فشاري شديدي كه به طور مستمر بر ساعد و اعصاب و عروقي كه به انگشتان دست مي رسند ، وارد مي آيد ، باعث تحليل رفتن اعصاب و اختلال در خون‌‏رساني دست مي شود و حتي ممكن است منجر به " سندروم كُمپارتمان " گردد ؛ ( گير افتادن اعصاب و عروق در يك فضاي مسدودِ تحت فشار ، كه باعث قطع خون‌‏رساني و گانگرن انگشتان دست مي شود . ) هم چنين با اين اوضاع و احوال ، اين كودك به احتمال قريب به يقين دچار اشكال در مسير هدايت عصب دست است كه برايش يك اندام معيوب و بي خاصيت را به ارمغان خواهد آورد.

شهر زيباي ما
در سال 2004 سازمان بين المللي كار گزارشي را منتشر كرد كه سخت شگفت انگيز بود : " هم اكنون در سراسر جهان حدود 246 ميليون كودك پنج تا هفده ساله (يعني از هر شش كودك يك نفر ) در دام استعمار گرفتار شده و مجبور به كار هستند . " اين گزارش كارشناسانه با بررسي دقيق مشخص كرده است كه از اين تعداد ، 179 ميليون نفر ( يعني از هر هشت كودك يك نفر ) درگير شديدترين اشكال استثمار كودكان شده اند ، به نحوي كه قابليت هاي جسمي ، روحي يا اخلاقي آن ها واقعا در مخاطره قرار دارد.
" امير حسين " يكي از اين كودكان است ؛ آن هم در شهري كه 80 درصد مردمانش از زندگي در حد " سير شدن " برخوردارند ؛ اين اتفاق اگر در ميان كشورهاي تنگدست آفريقا مي‌‏افتاد ، حرفي نبود . لااقل جايي بود كه همه گرسنه اند ، اما تهران ... شهر تماشاچي‌‏هاي بي‌‏حرف ... آزار و استعمار كودكان ممكن است ، در خوش‌‏نام‌‏ترين شهرهاي اروپايي و آمريكاي شمالي هم واقع شود ، اما هميشه در خفاست و پنهاني و مسلما جرمي سنگين تلقي مي‌‏شود ؛ اما نمايش و معركه آن در ميان جمع بدعتي است كه تنها از شهري بي در و پيكر ساخته است ،شهري با مردمان تماشاچي!

بازگشت به صفحه قبل