دفتر خاطرات
يک زن عراقی
• برای تصوير کردن بغدادی مين گذاری شده از خشونت, « لوموند», زنی 49 ساله, عراقي, از طبقه ی متوسط, بدون گرايش واضح به يکی از گرايشات سياسی و آشنا به زبان فرانسه را به ياری طلبيد تا مشاهدات خود را بگويد. او از ترس از انفجارات, بنيادگرايی و امريکايی ها گفت
• ماه پيش اتومبيلی پر از افراد نقابدار
جلوی انستيتوی محل کارِ شوهرم متوقف شد. مامورين حفاظتی که مثلا کارشان حفظ
امنيت محل است, همه فرار کرده اند. يکی از نقابداران از اتومبيل پياده شده.
خطاب به منشی انستيتو شروع به تهديد کرده است که: «به دانشجويان دختر و
کارکنانتان بگوييد که حجاب به سر کنند, از فردا, اگر کسی از آنها را ببينيم که
بی حجاب می گردد جلوی چشم همه تان با موهايش توی گِل و خاک کشيده خواهد شد!».
خبر سريع همه جا پخش شد. خيلی از دخترهای جوان ترجيح دادند که درس را رها کنند
و خانه بمانند
لوموند 5 فوريه 2005
برگردان: سيامک
یکشنبه 25 بهمن 1383 – 13 فوريه 2055
ترس. تنها واژه ای است که
وقتی از من خواسته شد اين متن را تهيه کنم به ذهنم راه يافت. اگر نه ترس به جز
« نگرانی » , « لرزيدن» يا « حال به هم خوردگي» چه چيز ديگری می توانستم انتخاب
کنم ! از آن شب لعنتی 20 مارس 2003 و ابتدای جنگ امريکا عليه کشورم اين واژه ها
فرهنگِ لغات روزمره ام شده اند. من, زن عراقي, مادرِ دو فرزند, سامر 16 ساله و
احمد 10 ساله, می توانم بگويم که امروز ترس همه جا همراهی ام می کند, حتی در
رختخواب. رختخوابی که به همراه پسرانم جمعی شده, از وحشتِ مرگ جدا از يکديگر,
هر کدام در اتاق خودش, اگر اتفاقی و از سر خطا راکتی يا موشکی شبانه روی ما
فرود بيايد.
ترس, بازهم از اينکه صبح برخيزم و آنها را مرده و دور از خود بيابم... ترس,
بازهم از هجوم امريکايی ها به داخل خانه ام, شکستن در خانه و خانه گردی هايشان,
همانطوری که عموما در نقاط ديگر می کنند.
نمی دانم چرا, ولی اوضاع از بهار 2004 , چند هفته ای بعد از سوء قصد کربلا –
حدود صد نفر کشته شدند - به بعد بدتر شده. پيش از اين, البته آشوب حاکم بود,
ولی زنها کم و بيش می توانستند در شهر حرکت کنند. خودم, برای نيازهای مربوط به
شغلم, در بغداد و جاهای ديگر بدون نگرانی زيادی جابجا می شدم. در ماه مي, وضع
تغيير کرد. هر خارجی ای تبديل به هدفی بالقوه شد. من برای کارم رابطه ی زيادی
با خارجی ها داشتم, از اينجا به بعد نگرانی برای آنها سراغ من هم آمد. ترجيح
دادم کار ثابتی در پايتخت پيدا کنم.
دلنگرانی هايم, اما به اينجا خاتمه نيافت. حتی در منزل. غرش کر کننده ی
هواپيماهايی که در ارتفاع پائين پرواز می کنند آرامش مان را در هم می ريزد و
حريم خصوصی زندگی مان را مورد تجاوز قرار می دهد. البته نمی بايست صدای بدون
قطع موتورهای برق را نيز فراموش کرد. ما آبونه ی خطی هستيم که روزانه پنج ساعت
برقمان را تامين می کند. قطع و وصل اين جريانِ برق ريتم زندگی ما را تعيين می
کند. جمعه, روز تعطيل, از لحظه ای که برق داريم به کار می افتم, گاهی موقعها
پيش می آيد که ساعت شش صبح از خواب بيدار می شوم تا بتوانم لباسها را بشويم و
جارو برقی بکشم... برخی مواقع, درست وسط انجام کارهای خانگی هستم که برق قطع می
شود. تا جايی که بتوانم, سعی می کنم شستن لباسها را با دست ادامه بدهم, اگر نه,
منتظر بازگشت برق می شوم, پنج ساعت بعد. همه ی اينها جای خيلی کمی برای فعاليت
روشنفکری باقی می گذارد. مطالعه تبديل به امری لوکس و بی جا شده است !
هر صبح, به محض بيدار شدن به انفجارهای اولِ صبح فکر می کنم. معمولا ساعت
وقوعشان بين 7 تا 9 صبح است. با خوردن صبحانه حدود ساعت هفت و نيم صبح, گوشم هم
به بيرون است. بازهم همه اينها مانع نمی شود که با هر انفجار, يا حتی از هر
صدای بستن و باز کردن در يا هر صدای غيرمترقبه ای از جا نپرم ! به نحوی
خودخواهانه, به خودم می گويم : « خوشبختانه که ما قربانيانش نيستيم و بچه ها
مدرسه نرفته اند ». ولی فوری احساسِ مسخرگی می کنم. مگر بقيه چی هستند ؟ اين «
بقيه » کی هستند ؟ اين انفجار چند نفر را يتيم, بی همسر و بيوه کرده ؟ بعد با
بوسيدن پسرانم و همسرم, دلشوره هايم آغاز می شود : آيا در انتهای روز دوباره
آنها را خواهم ديد ؟
با نزديک شدن انتخابات, مدارسی که بعنوان مراکز رای گيری تعيين شده بودند, مورد
تهديد قرار گرفتند. مدرسه ی احمد هم يکی از آنها بود. خوب البته, اين ترس من را
تشديد کرد. بخصوص روزی که به خانه تلفن کردم که از سلامت همه مطمئن شوم, و مثل
هر روز ببينم پسرها به خانه برگشته اند, که احمد گفت : « مامان, ما را به خانه
برگرداندند, چون در مدرسه بمب کار گذاشته شده بود ! » به سرعت چهره ی وحشت زده
اش در حالی که دنبال من می گردد جلوی چشمم آمد. می لرزيدم, ولی سعی می کردم
خودم را کنترل کنم تا بيش از آنکه خودش بود به وحشتش نياندازم. در بازگشت به
خانه, به معلمش زنگ زدم. او گفت که 200 نفر در جلسه ی اوليای بچه ها با مسئولين
مدرسه شرکت کرده بودند که گارد ملی دستور تخليه مدرسه را داده است. تعداد زيادی
بمب های ساعتی در اطراف مدرسه کشف شده بود.
دو هفته بعد, حدود ساعت يازده شب, انفجاری محله را تکان داد, تا حدی که خانه ی
ما را لرزاند. طبيعتا, نزديک ما بود. از سر احتياط با وجود اين وضع در خانه ی
خودمان مانديم. فردای آن روز, در مدرسه پيش از هرچيزی چشمان گودافتاده ی خانم
مدير مدرسه را ديدم, بعد شيشه های شکسته روی زمين, کارگرانی مشغول جمع آوری
شيشه ها بودند, و معاون مدرسه که مشغول بررسی صدمات وارد شده به مدرسه بود. بمب
جلوی در مدرسه کار گذاشته شده بود. اگر در موقع کلاس بچه ها منفجر شده بود,
احمد می توانست يکی از قربانيانش باشد.
از اولين روز درگيری ها, همان مارس 2003, احمد و دوستانش شروع به بازی جنگ
کردند, اسباب بازی هايی که می خواستند, سرباز کوچولو و مسلسل و تانک و هواپيما
بود. احمد معمولا خودش را جای امريکايی ها می گذارد. سلاحی در دست, در را با
لگد باز می کند و فرياد می زند : « Go ! go ! go ! » هميشه طرف GI های امريکايی
را انتخاب می کند, تکنولوژی آنها چشمش را خيره می کند. وقتی عراقی ها کشته می
شوند خوشحال می شود. بچه های خاله ها, عموها و دايی هايش نيز همين زبان و همين
منطق را دارند : منطق قوی تر, بارها برايشان توضيح داده ام که اينها
اشغالگرانند, و بايد از سرزمين خود در مقابل اشغالگران دفاع کرد, برايشان از
ويرانی ها و صدماتی که اين جنگ به بار آورده گفته ام, فايده ای ندارد, آسيب
اينقدر عميق است که در مدت زمانی چنين کوتاه به نظرم غيرممکن می آيد بتوان به
بهبودش دست يافت. خشونت موجود از آنها بچه هايی آشفته, مغشوش, مضطرب و بيم زده
از اينکه شايد کشته يا ربوده شوند, ساخته است. ربودن بچه ها تبديل به امری جاری
و روزمره شده. سه تا از دوستان پسر بزرگم به اين ترتيب ربوده شده بودند و در
مقابل پرداخت 30000 دلار آزادشان کردند.
با وجود همه ی اين ترس ها, که گاهی چون خوره باعث تحليل رفتن می شوند, همچنان
برای رفتن به سرکارم خودم اتومبيلم را می رانم. اين در حالی است که رقم زنان
راننده به شدت رو به کاهش است. ساده است : يعنی به اين ترتيب عملا در مسيری که
مرا به سمت محل کارم می برد, عملا تنها زن هستم ! بعضی مواقع يکی دو نفری را می
بينم. آنها هم به نظر می آيد خشکشان زده, نگاهشان خيره و رو به جلو است. وقتی
نگاههايمان به هم برخورد می کنند, فقط برای طلبِ حمايت و همبستگی است, با
دانستن اينکه ما در مقابل هر مهاجمی که هر لحظه می تواند پيدايش شود, هيچ سلاحی
برای دفاع از خود نداريم.
به همين ترتيب از ستون های امريکايی هم می ترسم. هر صبح, موقع خروج از خانه همه
ی تلاشم متوجه اين است که در راه به آنها برخورد نکنم تا مثل همه ی آدمهايی که
زير آتشبارهای آنها و يا سر راه Humvees – اتومبيل های زرهی – شان جان خود را
از دست داده اند, نشوم. بدبخت کسی که کمی زيادی نزديک شود !پشت Humvees نوشته
شده : « توجه, خطر مرگ : تا صد متری دور شويد در غير اينصورت در معرض خطر مرگ
هستيد ! » چند هفته ی پيش تانکشان خانواده ای را در اتومبيلشان له کرد. اينها
تازه طفلی ها حسابی کنار پياده رو پارک کرده بودند. هر روز ستونی از آنها درست
موقعی که من محل کارم را ترک می کنم, عبور می کند. يک روز بعدازظهر, در حالی که
داشتم خود را برای رد شدن از خيابان آماده می کردم, فرياد سربازی امريکايی بر
سر جوانی موتورسوار تقريبا پانزده ساله, به وجودم وحشت ريخت. سرباز آماده ی
شليک بود و جوان داشت به سمت آنها می آمد. نزديک بود خودم را روی او بياندازم
تا حفاظتش کنم, ولی بالاخره با فرياد زدن بر سرش و علامت دادن به او فهماندم که
بايستد. بی حواس داشت به سمتی ديگر نگاه می کرد. تا متوجه امريکايی ها شده بود,
به موقع ترمز کرده بود, وگرنه می توانست مفت بميرد, قربانی کم توجهی خودش. او
هم بی ترديد پدر و مادری دارد, روياهايی و زندگی ای برای خودش. ای لعنت خدا بر
امريکايی ها و کسانی که حمايتشان می کنند.
البته افراد ديگری هم هستند که در پديد آوردن حمام خون کنونی دست دارند.
عربهايی که از کشورهای همسايه می آيند تا از امريکايی ها انتقام بگيرند. اوباشی
که از هرج و مرج کنونی استفاده می کنند تا جنايات خود را انجام دهند. بعثی های
سابق که بعد از از دست دادن همه چيز می کوشند وجود خود را به اثبات برسانند. و
البته مقاومت واقعي. از کجا می آيد ؟ نبايد فراموش کرد که تصوير امريکا در ذهن
عراقی ها و بسياری ديگر از اعراب با خشونت, با ويتنام, با جنگ اسرائيل و
فلسطين, با تحريم های اقتصادی ای که سيزده سال است به کشور ما تحميل شده, با
شکنجه های اعمال شده توسط سربازان ايالات متحده, با حملاتشان به خانه های مردم
عجين شده است. با اين وضع, اگر از ميان قربانيان جنبش مقاومت شکل بگيرد آيا
مايه ی تعجب است ؟ قصد ندارم خشونت را توجيه کنم – هر نوع اقدامی عليه عراقی ها
و تاسيسات قابل محکوميتند -, ولی تا زمانی که امريکايی ها در عراق رفتاری
اشغالگرانه دارند, خشونت بی ترديد تداوم خواهد يافت.
امروز خود را در خانه ام بيگانه حس می کنم. همه ی بی رحمی هايی که در حق شهر
محبوبم صورت گرفته, خونی که جلوی ديدگانش جاری شده, ظلمتی که در آن دست و پا می
زند, هيچکدام افتخاری برای اين جنگ بيدادگر رقم نمی زنند. بغداد غمگين است,
بغداد رنجور است. در همه جا ديوارهای بلند حفاظتی برپا شده که نيمی از راههای
عبور و مرور را اشغال می کنند, و ترافيکی خشم آور ايجاد می کند. در همه جا می
بايست ساعات طولانی انتظار کشيد تا چند ليتری بنزين, نفت و يا گاز تهيه کرد.
کمبود مواد سوختی در حدی است که در خانه می بايست همه در يک اتاق جمع شويم, تا
در سوخت نفت صرفه جويی کنيم. اگر پسر بزرگم بخواهد برای درس خواندن تنها باشد,
می بايست که سرمای سالن را تحمل کند. زن همسايه ام, اهلام, تازگی هفت ساعت در
صف نفت مانده بود. در حاليکه همزمان شوهرش دو روز در صف بنزين بوده است, تا 30
ليتر بنزين, حداکثری که هر نفر اجازه دارد, تهيه کند ( او داخل ماشين خوابيده
بود ). بچه هايشان در منزل, تنها و رها مانده بودند. در ورود به منزل اهلام يکی
از پسرانش را با چاقويی در دست غافلگير کرده بود, طوری که مثلا خواسته بود سر
برادر کوچکترش را ببرد. با گرفتن چاقو از او, همسايه ام از او پرسيده چکار می
خواستی بکني, و او جواب داده بود : « می خواستم همان کاری که در تلويزيون می
کنند, بکنم ! ». در عراق سال 2005, بچه ها به جز تلويزيون هيچ ندارند. مدتهاست
که خروج خانوادگی به رستوران و يا گردش را قطع کرده ايم. از شروع جنگ ديگر خارج
نمی شويم : بهتر است که خانه بود و از خطرات مصون ماند.
جدا از خشونت روزمره در زندگی مان, خشونتی که هر لحظه در اخبار روزانه هم هست
ما را دوره کرده اند. دردناک ترين خبر, خبر سه هفته ی پيش مبنی بر قتل دوستی
عزيز هدا تحيا حسن و برادرش علی بود. نقاش, سراميک کار, انسانی ظريف و بافرهنگ,
هدا قربانی جنايتکارانی شد که اتومبيلش را می خواستند ! چه حيف شد, خدای من,
چقدر حيف ! آن شب, برای هدا تا صبح گريه کردم, تصويرش از جلوی چشمم محو نمی شد.
زنها ديگر کمتر توی خيابان ظاهر می شوند. آدم ربايي, نگاههای دشمنانه ی مردان و
فقدان امنيت دلايل اصلی اين پديده اند. از همه جسورتر ها به سرعت می روند
خريدهای روزانه شان را می کنند و به سرعت می کوشند تا قبل از اينکه شب بشود به
خانه برگردند. ترس همراه ماست, گاهی مواقع برايم پيش می آيد به اتفاق زن همسايه
ديگری با هم به خريد می رويم, ماي, زنی 50 ساله. هر دومان عصبی هستيم, هرکدام
بيش از ديگری ! هربار وقت بازگشت تازه نفس مان درمی آيد و هر بار شکرگزاريم که
صحيح و سالم به خانه هامان برگشته ايم ! زنانی وسط خيابان ربوده شده اند, و
برخی ديگر هم تنها به دليل اينکه شلوار جين تنگ به تن داشته اند, کشته شده اند.
ماه پيش اتومبيلی پر از افراد نقابدار جلوی انستيتوی محل کارِ شوهرم متوقف شد.
مامورين حفاظتی که مثلا کارشان حفظ امنيت محل است, همه فرار کرده اند. يکی از
نقابداران از اتومبيل پياده شده. خطاب به منشی انستيتو شروع به تهديد کرده است
که: «به دانشجويان دختر و کارکنانتان بگوييد که حجاب به سر کنند, از فردا, اگر
کسی از آنها را ببينيم که بی حجاب می گردد جلوی چشم همه تان با موهايش توی گِل
و خاک کشيده خواهد شد!».
خبر سريع همه جا پخش شد. خيلی از دخترهای جوان ترجيح دادند که درس را رها کنند
و خانه بمانند. بقيه, که از قبل حجاب داشتند, بی تفاوت برخورد کردند. و آنهايی
که می خواستند به تحصيل ادامه دهند تصميم گرفتند بر خلاف تمايلشان حجاب
بگذارند. فردای آن روز, تنها چند نفری هنوز بی حجاب بودند. از نظر من, که محجبه
نيستم و مخالف حجاب هم هستم, اين واقعه وحشت آور بوده است و بر نگرانی های من
افزود. اگر زنان عراق در مقابل حجاب اجباری قرار بگيرند چه خواهم کرد ؟ قادر به
تحمل يک چنين اجباري, چنين اضمحلالی نيستم !
انتخابات ؟ می بايست گفت : من شرکت نکردم. اول به دليل امنيت خانواده ام و بعد
هم به دليلِ اعتقادي. گرايشاتی متعدد و شهرهای زيادی از اين انتخابات کنار
گذاشته شده بودند ؛ چيزی که باعث می شد اين انتخابات عليل باشد, و به نظر می
آمد از قبل تصميم گيری شده باشد !
دوستی پزشک که خانه اش در نزديکی يکی از حوزه های رای گيری است, برايم تعريف می
کرد که در چارچوب در منزلش بوده و داشته به رای دهندگان نگاه می کرده است, که
متوجه می شود جوانی کنار ديوار روبرو پيش می آيد. رفتار جوان کمی عجيب به نظر
می رسيده است. تازه داخل خانه اش شده بوده که صدای انفجاری می شنود : انفجاری
انتحاري. همان جوان با رفتار مشکوک به سمت چهار نفر پليسی که وظيفه ی تفتيش
بدنی رای دهندگان را داشتند جلو رفته و موقعی که آنها به تفتيش بدنی اش پرداخته
اند ضامن انفجاری کمربند مواد منفجره اش را رها کرده بود. سرش افتاده بود روی
بام يکی از خانه های همسايه, و يکی از بازوهايش در سالن منزل دوست من. پليسها و
پنج نفر ديگر همه درجا کشته شده بودند. يکی از مردانِ همسايه به دوستم نزديک
شده و التماس کنان گفته بود : « کمکم کنيد, ديگر نمی توانم راه بروم.» ترکشی به
پشتش اصابت کرده و همانجا سيخ مانده بود. دوستم فرياد زنان خواهش کرده بود
اتومبيلی بيايد و اين مرد را به بيمارستان برسانند. ولی رفت و آمدبا اتومبيل در
شهر ممنوع بود. بيست دقيقه بعد, مرد از زخمهايش جلوی در خانه جان داد. يک
قربانی بيشتر برای جنگی که اين همه را يتيم کرد, اين همه را بيوه و اين همه را
بی همسر, اين همه را فقير, معلول, اين همه زندانی بيگناه و اينهمه اوباش را
آزاد و مسلط بر جانِ مردم کرد, زنان را در خانه هايشان به بند کشيد, تا محکوم و
نگرانِ آينده ی اين سرزمين باشند.
ناديا احمد
( به دلايل روشن امنيتي, اين نام مستعار است)