نامه ناصر زراعتی به سیمین بهبهانی در رابطه با ممنوعالخروج بانوی شعر ایران
اینها خواستند شما را آزار بدهند، وگرنه میتوانستند یک روز قبل بگویند که نمیتوانید از ایران خارج شوید. گذاشتند تا در آخرین لحظه، گذرنامهتان را بگیرند. ….
نامه به سیمین بهبهانی
ناصر زراعتی
شاعرِ بزرگِ ایرانزمین، عزیزِ ایرانیان، سیمین خانم بهبهانی!
نگذاشتند بیایید؟ گذرنامه شما را گرفتند؟ شما را ممنوعالخروج کردند؟
مهم نیست. گاهی عَدو شود سببِ خیر اگر خدا خواهد؛ البته خدایِ بخشنده و مهربانِ شما، نه خدایِ کینهجویِ قَهارِ جبّارِ اینها…
شما به این کاغذپاره دولتی نیاز ندارید. گذرنامه شما را ملتِ ایران صادر کرده است؛ گذرنامهای که احتیاجی به تمدید و تجدید ندارد؛ گذرنامهای همیشگی و تاریخی…
شما هر جا که باشید، در قلبِ تکتکِ هممیهنانتان جایی شایسته دارید. با شعرهایِ گویا و زیبایتان همیشه با ما هستید؛ شعرهایی که آیندگان از رویِ آنها، سرگذشتِ شیرین و شاد و (متأسفانه بیشتر) لخ و اندوهناکِ ایران و ایرانیان را، بخصوص در این سی سال، میتوانند بخوانند.
به خانه آرام و زیبایتان برگردید، کنارِ فرزندان و عزیزانِ مهربانتان، در این روزهایِ پایانِ اسفندماه که آفتابِ درخشانِ تهران نویدِ بهار را در هوا میپراکَنَد… چه بهتر که به سرمایِ اینجا نیامدید!
یکی از آن دختران و پسرانِ پُرشورِ بیشمار را بگویید تا با دوربین یا موبایلش بیاید پیامِ شما را بهمناسبتِ روزِ زن ضبط کند. چند لحظه بعد، دنیا تصویرِ شما را خواهد دید و صدایِ شما را خواهد شنید!
حالا که شما را ممنوعالخروج کردهاند، ما در اینجا، در این سرمایِ غُربتِ هجرت و تبعیدهایِ اجباری و خواسته یا ناخواسته، در تمامِ رادیوها، تلویزیونها، نشریههایِ چاپی یا اینترنتی و در همۀ جلسهها و گردِهماییها، «سیمین بهبهانی» را کنارِ خود خواهیم داشت. اگر بتوانیم، تصویر و صدایتان را میبینیم و میشنویم. هرگاه هم نتوانیم، شعری از شما خواهیم خواند. شما با ما هستید. در شبِ چهارشنبهسوری، همراهِ ما، شادیکنان، از رویِ آتش خواهید پرید و در نوروز، تصویرِ چهرۀ مهربانِ شما را در سُفرۀ هفتسین، کنارِ دیوانِ حافظ، بینِ دو آینه خواهیم گذاشت تا از شاعرِ باشهامتِ میهنمان ابدیتی بسازیم!
اینها خواستند شما را آزار بدهند، وگرنه میتوانستند یک روز قبل بگویند که نمیتوانید از ایران خارج شوید. گذاشتند تا در آخرین لحظه، گذرنامهتان را بگیرند.
ظاهرِ قضیه این است: پیرزنی هشتاد و چند ساله، محروم از بینایی، با قلبی بیمار، یکّه و تنها، رهاشده در فرودگاهی کیلومترها دور از خانه، صبحِ زود…
میدانم که دلِ شما آنقدر بزرگ و روشن و مهربان است که هیچگاه، ذرّهای غُبارِ کینه و نفرت بر آن نمینشیند. مطمئنم شما آن مأمورِ (البته) مَعذور را نه فقط میبخشید، که حتی دلتان هم به حالش یسوزد!
واقعیت اما این است که شیرزنی چون شما این بار نیز مانندِ بارهایِ پیش، این آزارها را بهسادگی از سر خواهد گذراند و همچنان استوار، چون سروِ سَهی، خواهد ایستاد و برای مملکت و مردمش بازهم شعرهایِ زیبا خواهد سُرود و این ماجرا را هم در قالبِ شعری شاید طنزآمیز، ثبت خواهد کرد.
بیش از بیست سال از آن جنگِ هشتساله گذشته است؛ جنگی که برایِ اینها «نعمت» بود، اما برایِ مردمِ ایران ثمری نداشت جُز کُشته و زخمی و دربهدری و ویرانی و رنج و نکبت. همان زمان، خواستِ برحقِ مردم برایِ دوباره ساختنِ میهنِ ویرانشده، در شعرِ زیبایِ شما تَبَلور یافت، اما اینها بهجایِ سازندگی، سالهاست که یابویِ قدرت را همچنان میتازانند و آرزوی جنگی دیگر، «نعمت»ی دیگر، را در سر میپَرورانند. بهقولِ نیما: «آرزویِ او محالش باد!»
با اینهمه کبکبه و دبدبه، با اینهمه بهاصطلاح «قدرت» اما از شما میترسند، همچنانکه از پیرمردی آزاده، رنجدیده و مُبتلا به سرطان (دکتر محمد ملکی) هم هراس دارند، شش ماه به زندان میاندازندش و «محارب»ش میخوانند؛ همانطورکه از همه میترسند، از مادرانِ داغدار، از زنانِ مبارزِ برابریخواه، از دختران و پسرانِ جسور، از فیلمساز و نویسنده و روزنامهنگار و نقاش و بازیگر تا کارمند و کارگر… این ترس، این هراس، این وحشت کابوسِ خواب و بیداریِ اینهاست. شب و روز، پیوسته با این کابوسِ هولناک دست به گریباناند. و این دروغهاشان، این وقاحتِ باورنکردنی، این تلاشهایِ مذبوحانه، این سنگدلی و رذالتشان همه زاییدۀ همین ترس است.
دلِ من آنجاست، پیشِ شماها… تنها آرزویم این است که این روزها، در «خانه» میبودم؛ کنارِ دوستان و عزیزانم…
من روزهایِ روشنی را پیشِ رو میبینم. چشم و دلِ شما روشنتر است. به من بگویید آیا درست میبینم؟
از دور، دستِ مادرانۀ مهربانِ شما را میبوسم و برایتان تندرستی و آرامش آرزو میکنم. به امیدِ آنکه بمانیم و باهم، در کنارِ هم، آن روزهایِ روشن را ببینیم.
دوست و دوستدارِ کوچکِ دورافتادۀ شما
۹ مارس ۲۰۱۰
گوتنبرگِ سوئد
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.