احمد رافت: ستمی که بر افغانهای متولد ایران رفته
هزاران هزار افغان ساکن ایران، متولد ایران هستند، اما ملیت ایرانی ندارند. یک دختر افغان که تا ۲۴ سالگی ساکن ایران بوده، از دردها و رنجها و تبعیضها مینویسد. ….
خودنویس:
یک دختر افغان متولد ایران در نامهاش مینویسد: «
من همیشه فکر میکردهام آخر چرا من که در ایران به دنیا آمده بودم، میشدم کسی که ایران نخواسته و ناچار بودم بدرفتاریهای دولتی و گاهی مردمی را اینطور توجیه کنم که ممکلت ایران با مردم خودش هم مشکل دارد چه رسد به من.
..من ایرانیای بودم که مرا نمیپذیرفتند.»
متن کامل این دختر افغان متولد ایران به شرح زیر است:
در ایران به دنیا آمدم و تا بیست و چهار سالگی انجا بودم. ساکن مشهد بودم. هیچ وقت حاضر نشدم بروم ادارهی اتباع خارجی و نامه ی عبور بگیرم تا حق داشته باشم به شهرهای دیگر سفر کنم. حتی وقتی دانشجویان افغان در شهری گرد هم میآمدند و دوستانم میرفتند. همیشه از رویارویی با موقعیتهای توهین آمیز دوری میکردم. دلم نمیخواست بروم به اداره ی اتباع و چهرهی عالی جنابان سپاهی را ببینم که با یقه حسنی به من پوزخند میزنند. عطای مسافرت را همیشه به لقایش میبخشیدم(این عبارت اینجا مصداق داره؟) برای همین برخلاف هر متولد هشتاد و دوییِ معمولی که تا بیست و چهار سالگی حداقل یک بار به تهران یا نیشابور یا شمال سفر کرده، من اصلا هیچ شهری دیگری غیر از مشهد را ندیده ام. خب بله. این دردی نیست. فقط گفتمش تا نمونهی غیر قابل توجهی از وضعیت غیر نرمال یک نفر از نسلی را بگویم که زادهی غربت هستند.
ارتباط من با ایرانیها بیشتر در محیطهای آموزشی و علمی و فرهنگی بوده است و طبیعی است که در چنین محیط هایی به خاطر فضایی که وجود دارد، اهانتی پیش نمیآید. من به مدرسه ی خوبی میرفتم وقتی ابتدایی بودم. در مدرسه ی ابتدایی همان اول خاله ام به من یاد داد که نگذارم توهینم کنند. و هیچ وقت توهین نکردند و نشنیدم. جز معلم بی فرهنگی که شاید ان زمان سی سال داشت و خشمش را بر سر دختر نه ساله ای خالی کرد و تلاش کرد تحقیرش کند. آن دختر، خواهر من بود که دیگر نمیخواست برگردد به مدرسه. ولی برگشت. این اتفاق همیشه من را در حال آماده باش برای دفاع از خود قرار میداد. اما آدمِ تشنج طلبی نبوده ام. در نوجوانی که کله ی همه ی ما داغ میکند، یک حس میهن گرایی در من به وجود آمده بود. محیط مدرسه مان هم طوری بود که عده ای خیلی میخواستند متلک پرانی کنند. ولی موقعیت خوب تحصیلی بیشتر شاگردان افغان مانع از این کار میشد. عده ای از دانش آموزان افغان هم بودند که بدشان نمیآمد کار به دعوا بکشد. این مال وقتی بود که هورمونهای مختلفی وضع آدم را قاتی پاتی میکند. هنوز دقیق نمیدانستیم که چطور میهن پرستی بکنیم . نه ما و نه ایرانی ها. فکر میکردیم پایین بردن هویت ملیِ دیگری یعنی تاییدی بر هویتِ ملی خودمان. البته وضع به این شدت هم بد نبود. اما فضای کلی ذهنی همه ی ما همین بود.
بعد دبیرستانی شدم و خانم شدم و (چند تا مژه زدن) عقلم رسید که تندروی کیلویی چند. بد و خوب همه جا و همیشه هست. آن حالت دفاعیام را که با آن بزرگ شده بودم، شل کردم. با وجود همان حالت دفاعی هم به طور جالبی همیشه صمیمی ترین دوستانم در مدرسه ایرانی بودند.
پیش از دبیرستانی شدنم روزگاری رسیده بود که وزارت کشور و به تبع آن اداره ی اتباع خارجی تصمیم گرفته بودند، پدر ما را دربیاورند تا تن به زندگی تحت حکومت طالبان بدهیم. پدرم شغل آبرومندی داشت. از کارش اخراج شد. بیکار شد و مجبور شد دستفروشی کند. من برای این بدبختیها به افغانستان لعنت میفرستادم. همیشه. به طور بسیار تناقض آمیزی هم کسانی را که حاضر نشده بودند آواره ی غربت شوند و در افغانستان مانده بودند، تحسین میکردم. مادرم میگفت از سر شکم سیری است. راست میگفت. همان سالها خشکسالیای شده بود که مردم در مناطق مرکزی افغانستان علف میخوردند.
بعد روی در و دیوارهای محل زندگی مان که بیشتر مهاجر بودیم، نوشته میشد «افغانی خر، برگرد به کشورت» یا تک و توکی پسرکهای شرور، روزی زمین مینوشتند افغانی و تف میکردند. اینها کسانی بودند که وزرات کشور بهشان اینطور تلقین کرده بودند که افغانها شغل آنها را گرفتهاند، برای همین است که شما امکانات زندگی مرفه را ندارید. مشکلات اقتصادی یک مملکت افتاده بود به گردن وجود دو میلیون مهاجر افغانی (هیچ وقت آمار دقیق تعداد خودمان را نفهمیدم). خب من هم یک جورایی حس بدی داشتم از این که اینطور شده بود. از این که در مخمصه بودم. از این که نکند من که در این ممکلت به دنیا آمدهام راستی مقصر هستم در نابسامانی اقتصادی این مردم. اما بعد فهمیدم که دولت ایران سالانه کمکهای کلانی از سازمان ملل میگیرد به خاطر حضور این تعداد افغان در ایران. ای که چه حرصی میخوردم وقتی دولت میگفت از جیب خودش (صرفا مالیات ایرانیها) برای افغانها هزینه میکند و مهمان نواز است.
بعد شروع شد قصههای ناجور و گاه غیر واقعی روزنامهی خراسان در مورد دزدیها و قتل و تجاوزهای افغانها در ایران. یک باره شروع شدند این حکایت ها. بعضی هایشان واقعیت داشتند. بعضیها هم کلن از بیخ دروغ بودند. پلیس اول یک شکهایی میکرد در مورد یک افغان. روزنامه فورا بدون تحقیق تیتر درشت میزد و جرم ثابت نشدهی یک افغان را همانجا ثابت میکرد و امید اجرای عدالت را میداد. بعد کشف میشد که اتهام ثابت نشده. اما روزنامهی خراسان ادامه ی ماجرا را مسکوت میگذاشت و دیگر خبری نمیشد که آن افغان اصلا وجود خارجی داشته یا نه. خودم در جریان یکی از این حکایتها بودم چون قربانی حادثه را به نوعی دورادور میشناختم. گاهی هم به راستی عدهای از افغانها جنایتهای وحشتناکی مرتکب میشدند. خب هیچ توجیهی برای ارتکاب جرم نیست. باید که سرافکنده بود و میشدم سرافکنده، خیلی زیاد.
اردوگاه بود و هر چهار ماه یک بار موج دستگیری مهاجران غیر قانونی. عجیب بود که بعضی از این مهاجران غیر قانونی مثل من متولد ایران بودند که ماموران ادارهی اتباع هوس کرده بودند کارت آنها را قیچی کنند، یا آنها پول کافی برای تمدید مدرک اقامتی شان نداشتند. من هیچ وقت نفهمیدم چطور میشد اگر من که یک بار کل مدارکم را در کتابخانهی آستان قدس گم کرده بودم، با این که آنجا به دنیا آمده بودم و هیچ وقت از مشهد پا به بیرون نگذاشته بودم، ناگهان میشدم یک مهاجر غیر قانونی و به اردوگاه سفید سنگ فرستاده میشدم. پدربزرگم را به سفید سنگ بردند و من هر هفته میرفتم به ملاقاتش. برایاش گوشت آبپز میبردم اما هیچ وقت نتوانستم غذا را زیر لباسم مخفی کنم تا ماموران نبینند. همیشه وقتی دستم را مهر میزدند و بازرسیام میکردند، لو میرفتم و فقط میتوانستم آب میوه را به او برسانم. زمستان بود و او را با آن سنش روی زمین خیس مینشاندند تا نوبت ملاقاتش شود. آنجا بود که گریه میکردم و حس حقارت شدید به من دست میداد. اما کینه را نمیگذاشتم رشد کند. چون پیوندهای زیادی با ایرانیان و دوستان و همسایگان ایرانی ام داشتم.
کشتاری در اردوگاه انجام شد که خبرش سالها بعد درز پیدا کرد. آنجا را خراب کردند و به جایش ساختمان تازهای بنا کردند. ماجرا دهان به دهان گشت اما هیچ وقت رسما چیزی اعلام نشد. نه واکنشی از سوی سازمان ملل در خاطرم هست، نه پاسخی از وزارت کشور ایران. از افغانستان که هیچ وقت انتظاری نداشتهام.
خب چنین صحنههایی را در یونان هم میتوان شاهد بود. در فرانسه شاید یا در ترکیه. اما آیا میشود توجیه کرد؟ خیلیها سفید سنگ و اردوگاههای مشابه آن را تجربه کردند. شاعران، نویسندگان، نقاشان و خوشنویسان و… در کنار کارگران بیسواد و دزدان و اوباشان. نمیشود وجود نخالهها را در یک اجتماع انکار کرد و من اصلا قصد ندارم یک تصویر پاک و بی لک از جامعهی مهاجر افغان در ایران بسازم.
فرصتی که برای رشد به افغانها داده میشد، بسیار اندک بود. رشد اقتصادی خانواده، رشد فرهنگی، علمی و هنری برای نسل من آسان نبوده است. اصلا آسان نبوده است، آنطور که یک ایرانی در اروپا فرصت داشته یا یک افغان در استرالیا. کشورهای اروپایی هم مثل هر جای دیگری بغض و غرضهایی در سیاستهایشان با خارجیان دارند. اما همیشه چیزی به نام قانون مدنی وجود داشته. آنجا همه چیز تدوین شده است و برای برخورد با هر شرایطی قانونی در نظر گرفته شده است. اگر هم در نظر گرفته نشده، تلاش میشود که ابهامات رفع شوند و وجهه ی تمدن اروپاییشان را حفظ کنند. اما در ایران چنین خبری نبوده و نیست. یک پناهنده هیچ وقت نمیداند با او چه خواهند کرد. هر روزه و هر هفته هر سازمانی و هر نهادی ساز تازهای میزند. یک سال حق تحصیل از مهاجران گرفته میشود و ما نمیتوانیم درس بخوانیم. بعد درست در وسط سال تحصیلی تصویب میکنند که اگر مبلغ تعیین شدهای پرداخت کنیم میتوانیم به مدرسه برویم. با این حال ما این کار را میکنیم و سعی میکنیم عقب افتادههای نیم ساله را جبران کنیم و به کلاس برسیم. بعد آخر سال میگویند میتوانید امتحان نهایی را بدهید اما مدرکی به شما ارائه نخواهد شد. با این وضع تلاشهای یک افغانی مثل من به جایی نمیرسد. بنابراین نمیشود ادعا کرد که در اروپا ایرانیان اگر به جایی رسیدهاند مطلقا تلاش خودشان بوده و دولتهای اروپایی رفتار شایستهای با ایرانیان ندارد و بعد آن را با وضعیت افغانها در ایران مقایسه کرد. اصلن قابل مقایسه نیست. چون اگر محیط فراهم نباشد، تلاش ایرانیان خارج از ایران هم مثل تلاش مهاجران مقیم ایران به جایی نمیرسد.
من همیشه فکر میکردهام آخر چرا من که در ایران به دنیا آمده بودم، میشدم کسی که ایران نخواسته و ناچار بودم بدرفتاریهای دولتی و گاهی مردمی را اینطور توجیه کنم که ممکلت ایران با مردم خودش هم مشکل دارد چه رسد به من.
در مدت این همه سال اما فقط این نبوده. من هیچ وقت زندگی در ایران را فراموش نمیکنم. در ایران که بودم خود را جزیی از ایران نمیدانستم و همیشه بیگانه بودم. نه فقط به این دلیل که از سوی جامعه و دولت ایران پس زده میشدم، بلکه به این دلیل که خودم هم نمیخواستم در آن جامعه حل شوم. اما حالا که اینجا هستم، حس میکنم من حل شده بودم، فقط نمیخواستم بپذیرم. آن حس دفاعیای که از کودکی در من ایجاد شده بود، به واقع در من مانده بود و همین بود که نمیگذاشت بپذیرم که من مثل یک ایرانی زندگی میکنم. میگفتم من همیشه صد در صد افغان هستم. حالا میفهمم که من نیمه ایرانی شاید باشم. چون اشتراکات زیادی که با محیط زندگیام ایجاد کرده بودم، چنان در من نفوذ کردهاند که هیچ وقت نمیتوانم دلتنگیام را برای ایران خاموش کنم. من ایرانیای بودم که مرا نمیپذیرفتند. افغانیای هستم که با هم وطنان خودم به راحتی نمیتوانم بجوشم. برزخی است که در آن باقی خواهم ماند و واقعیت هم همین است.