ها جون چانگ: سیاست اقتصادی خوب نیازی به اقتصاددانان خوب ندارد
آنچه میخوانید ترجمهی فصلی است از کتابِ در دست انتشار «۲۳ گفتار دربارهی سرمایهداری که راجع به آنها با شما حرفی نمیزنند». ….
سیاست اقتصادی خوب نیازی به اقتصاددانان خوب ندارد
ها جون چانگ
ترجمه ناصر زرافشان
به شما میگویند که:
مداخلهی دولت هر توجیه نظریای که داشته باشد، موفقیت یا عدمموفقیت سیاستهای دولت تا حد زیادی به شایستگی کسانی بستگی دارد که آن را طراحی و اجرا میکنند. به طور ویژه، و البته نه صرفاً، در کشورهای در حال توسعه مقامات دولتی آموزش خیلی خوبی در اقتصاد ندارند تا بتوانند سیاستهای اقتصادی خوبی اجرا کنند. این مقامات باید محدودیتهای خود را بشناسند و از اجرای سیاستهای «دشوار»، مانند سیاستهای صنعتی گزینشی، خودداری کنند و به سیاستهای بازار آزاد بچسبند که بار کمتری بردوششان میگذارد و نقش دولت را به حداقل میرساند. بنابراین میبینیم که سیاستهای بازار آزاد به طور مضاعف خوب است، زیرا نه تنها بهترین سیاستها است که سبکترین مطالبات را بر ظرفیتهای دیوانسالارانه تحمیل میکند.
اما به شما نمیگویند که:
برای اجرای سیاستهای اقتصادی خوب نیازی به اقتصاددانان خوب نیست. دیوانسالاران اقتصادی که بیشترین موفقیت را داشتند معمولاً اقتصاددان نیستند. سیاستهای اقتصادی ژاپن (و تا حد کمتری) کره را در دوران «معجزهآسا»ی آنها حقوقدانان اجرا کردند. در تایوان و چین، سیاستهای اقتصادی را مهندسها اجرا کردهاند. این نشان میدهد که موفقیت اقتصادی نیازی به افرادی که آموزش اقتصادی خوبی دیده باشند ـ بهویژه آموزشی از جنس بازار آزاد ـ ندارد. در حقیقت، چنانکه در سرتاسر کتاب نشان دادهام، در خلال سه دههی گذشته، نفوذ روزافزون اقتصاد بازار آزاد به عملکردهای اقتصادی ضعیفتر در سرتاسر جهان انجامیده است: رشد اقتصادی کمتر، بیثباتی اقتصادی بیشتر، نابرابری بیشتر بین فقیر و غنی و سرانجام اوج آن که فاجعهی بحران مالی جهانی در سال ۲۰۰۸ بود. تا جایی که به علم اقتصاد نیاز داریم، به گونههایی متفاوت از اقتصاد بازار آزاد نیاز داریم.
معجزهی اقتصادی بدون اقتصاددانان
اقتصادهای ژاپن، تایوان، کرهی جنوبی، سنگاپور، هنگکنگ و چین در شرق آسیا اغلب اقتصادهای «معجزهآسا» خوانده میشود. این عبارت البته اغراقآمیز است اما در میان گفتههای اغراقآمیز خیلی پرت نیست. طی «انقلاب» صنعتی قرن نوزدهم، درآمد سرانه در اقتصادهای اروپای غربی و انشعابات این اقتصادها (امریکای شمالی، استرالیا و زلاند نو) سالانه بین یک تا ۵/۱ درصد رشد میکرد (رقم دقیق به دورهی زمانی دقیق و کشوری که در نظر میگیرید بستگی دارد). طی بهاصطلاح «عصر طلایی» سرمایهداری بین اوایل دههی ۱۹۵۰ و میانهی دههی ۱۹۷۰، درآمد سرانه در اروپای غربی و انشعابات آن در حدود سالانه ۵/۳ تا ۴ درصد رشد داشت.
در مقابل، در سالهای معجزهآسا، کموبیش بین دههی ۱۹۵۰ و میانهی دههی ۱۹۹۰ ( و در مورد چین بین دههی ۱۹۸۰ و امروز) درآمد سرانهی کشورهای آسیای شرقی که در بالا به آن اشاره کردیم سالانه حدود ۶ تا ۷ درصد افزایش داشت. اگر نرخهای رشد ۱ تا ۵/۱ درصدی وصفکنندهی «انقلاب» و ۵/۳ تا ۴ درصدی گویای «عصر طلایی» باشد، سزاوار است نرخهای ۶ تا ۷ درصد را «معجزه» بخوانیم.[۱]
با این رکوردهای اقتصادی طبعاً این تصور به وجود میآید که این کشورها باید در دورههای یادشده تعداد زیادی اقتصاددان خوب داشته باشند. به همان گونه که آلمان به خاطر کیفیت مهندسانش در مهندسی پیشرفت کرده است و فرانسه به خاطر استعداد طراحانش پیشگام طراحی اجناس در جهان است، به نظر بدیهی میرسد که کشورهای شرق آسیا به خاطر توانمندی اقتصاددانانشان به معجزههای اقتصادی دست یافته باشند. بهویژه در ژاپن، تایوان، کرهی جنوبی و چین که در آنها دولت نقش خیلی فعالی را در سالهای معجزه ایفا کرد، میتوان استدلال کرد که میبایست بسیاری از اقتصاددانان درجهیک بوده باشند که برای دولت کار میکردهاند. امّا چنین نبود. در حقیقت نبود اقتصادددان در دولتهای اقتصادهای معجزهگرِ شرق آسیا چشمگیر بود. دیوانسالاران اقتصادی ژاپنی عمدتاً در حقوق آموزش دیده بودند. در تایوان، اغلب مقامات اصلی اقتصادی مهندسان و دانشمندان بودند، نه اقتصاددانان؛ همان طور که در چینِ امروز این قضیه صادق است. کره نیز، بهویژه قبل از دههی ۱۹۸۰، نسبت بالایی از حقوقدانان را در دیوانسالاری اقتصادی خود داشت. او وون چول، مغزی که در پشت برنامهی صنعتی شدن سنگین و شیمیایی در دههی ۱۹۷۰ بود ـ برنامهای که اقتصاد این کشور را از صادرکنندهی محصولات صنعتی سطح پایین به بازیگری فعال در سطح جهانی در زمینهی الکترونیک، فولاد و کشتیسازی متحول ساخت ـ آموزش مهندسی دیده بود.
اگر، مانند نمونههای شرق آسیا، برای این که عملکرد اقتصادی خوب داشته باشیم به اقتصاددانان نیازی نداریم؛ پس علم اقتصاد به چه درد میخورد؟ آیا صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و دیگر سازمانهای بینالمللی وقتی دورههای آموزش اقتصاد برای مقامات دولتی کشورهای درحال توسعه ارائه میکردند و به جوانان باهوش این کشورها برای آموزش در دانشگاههای امریکا و انگلستان که به خاطر برتریشان در علم اقتصاد شهرت دارند بورس میدهند، پولشان را هدر دادهاند؟ توضیح احتمالی تجربهی شرق آسیا آن است که برای کسانی که سیاست اقتصادی را اداره میکنند آنچه مورد نیاز است هوش و استعداد عمومی است، نه دانش تخصصی در اقتصاد. شاید آموزش اقتصاد در کلاسهای دانشگاه آنچنان از واقعیت فاصله گرفته که نمیتوان از آن استفادهی عملی کرد. اگر قضیه چنین باشد، دولت نه با استخدام کسانی که در رشتهای درس خواندهاند که اسماً از همه مرتبطتر با سیاستسازی اقتصادی است (یعنی علم اقتصاد) بلکه از طریق به خدمت گرفتن کسانی که در معتبرترین رشتهها در آن کشور درس خواندهاند (که میتواند حقوق، مهندسی یاحتی اقتصاد باشد) میتواند سیاستسازان اقتصادی قابلتری به دست آورد. اگرچه این واقعیت که در بسیاری از کشورهای امریکای لاتین اقتصاددانان و کسانی که آموزش بسیار در اقتصاد دیدهاند سیاست اقتصادی را اداره کردهاند («بچههای شیکاگو»ی ژنرال پینوشه مهمترین مثال است)، اما عملکرد آنها خیلی بدتر از شرق آسیا بوده است، غیرمستقیم در تأیید این گمان است. هند و پاکستان اقتصاددانانی در ردهی جهانی دارند، اما عملکرد اقتصادیشان قابلمقایسه با شرق آسیا نبوده است.
وقتی جان کنت گالبرایت، بذلهگوترین اقتصاددان تاریخ، گفت «علم اقتصاد بهمثابه راهی برای اشتغال اقتصاددانان بهغایت سودمند است» بدون تردید اغراق میکرد، اما گفتهی او خیلی هم دور از واقعیت نبود. به نظر نمیرسد علم اقتصاد خیلی به درد مدیریت اقتصادی در جهان واقعی بخورد.
در عمل، وضع بدتر از اینهاست. دلایلی هست که فکر کنیم علم اقتصاد به طور ایجابی به زیان اقتصاد هم است.
چهطور هیچ کس نتوانست پیشبینی کند؟
در نوامبر ۲۰۰۸، ملکه الیزابت دوم از مدرسهی اقتصادی لندن که یکی از مهمترین دانشکدههای اقتصاد در جهان است بازدید کرد. وقتی یکی از استادان آنجا، پروفسور لوییس گاریکانو،[۲] در مورد بحران مالی که تازه جهان را فراگرفته بود سخنرانی خود را ایراد کرد، ملکه پرسید: «چهطور هیچکس نتوانست آن را پیشبینی کند؟» علیاحضرت سؤالی کرد که از آغاز بحران در پاییز ۲۰۰۸ در ذهن خیلی از مردم بود.
طی چند دههی گذشته، بارها بار کارشناسانی بسیار ورزیده ـ از اقتصاددانان برندهی نوبل تا ناظران مالی در سطح جهانی و تا بانکداران جوان سرمایهگذاری با مدارج اقتصادی از برترین دانشگاههای جهان ـ به ما میگفتند که اوضاع اقتصاد جهانی از هر جهت خوب است. به ما گفته میشد که اقتصاددانان سرانجام آن فرمول جادویی را یافتهاند که امکان میدهد اقتصادهایمان با تورمی ناچیز بهسرعت رشد کند. مردم از اقتصادی «افسانهای» سخن میگفتند که در آن چیزها کاملاً درست است ـ نه افراط و نه تفیط که کاملاً متعادل. آلن گرینسپن، رییس پیشین هیئت مدیرهی فدرال رزرو، که طی دو دهه بر بزرگترین و (به لحاظ مالی و ایدئولوژیک) تأثیرگذارترین اقتصاد جهان ریاست میکرد و به عنوان «رهبر» این ارکستر هم نائل شد. رهبر نام کتابی بود که باب وودوارد،[۳] روزنامهنگاری که به سبب واترگیت به شهرت رسید، دربارهی او نوشت. جانشین او، بن برنانک هم از «اعتدال بزرگ»[۴] سخن میگفت که به سبب مهار تورم و ناپدید شدن چرخههای قهرآمیز اقتصادی پدیدار شده است.
بنابراین، این معمایی واقعی برای اغلب مردم، ازجمله ملکه، بود، که در جهانی که تصور میشد اقتصاددانان زیرک همهی مسایل اصلی را حل کردهاند، چهگونه امور میتوانست بهخطا، آنهم چنین فاحش، جریان داشته باشد. چه طور شد همهی این آدمهای زیرک با درجات دانشگاهی از برخی از بهترین دانشگاهها، با انبوه معادلات فوق ریاضی که از سر تا پایشان میریخت، اینگونه خطا میکردند؟
آکادمی بریتانیا، که از نگرانی ملکه درس گرفته بود، در هفدهم ژوئن ۲۰۰۹ نشستی با شرکت برخی از اقتصاددانان برجستهی دانشگاهها، بخش مالی و دولت برگزار کرد. نتیجهی این نشست در نامهای به قلم تیم بسلی،[۵] استاد برجستهی اقتصاد در مدرسهی علوم اقتصادی لندن و پروفسور پیتر هنسی،[۶] تاریخنگار مشهور دولت بریتانیا در کویین ماری، دانشگاه لندن، در تاریخ ۲۲ ژوییه ۲۰۰۹ به ملکه تسلیم شد.[۷] در این نامه، این دو استاد گفتند که هریک از اقتصاددانان به طور منفرد افراد صاحبصلاحیتی هستند و کار خود را با توجه به اقتضای آن کار بهدرستی انجام دادهاند، اما در وقوع ناگهانی بحران این قدر درگیر جزئیات بودهاند که کل را از یاد بردند. به نظر آنان، «تصور جمعی بسیاری از افراد هوشمند، خواه در سطح ملی خواه بینالمللی، از درک ریسکهای سیستم به طور کلی ناتوان بوده است.»
ناتوانی تصور جمعی؟ مگر اکثریت اقتصاددانان از جمله اکثر آن کسانی که در نشست آکادمی بریتانیا حضور داشتهاند (اگرچه نه همهی آنها)، نبودند که به مردم میگفتند بازار آزاد بهتر از هر ترتیب دیگری عمل میکند زیرا که ما عقلایی و فردگرایانه رفتار میکنیم و بنابراین میدانیم برای خودمان (و نه برای هیچکس دیگر، احتمالاً به استثنای اعضای بلافصل خانوادهمان) چه میخواهیم و میدانیم مؤثرترین راه به دست آوردن آن چیست؟ من به یاد نمیآوردم که در اقتصاد بحث چندانی راجع به تصور، بهویژه نوع جمعی آن دیده باشم، گرچه در طول دو دههی اخیر حرفهام امور اقتصادی بوده است. حتی یقین ندارم که مفهومی همچون تصور، جمعی یا غیر آن؛ جایگاهی در گفتمان خردگرای مسلط در علم اقتصاد داشته باشد. پس، بزرگان و نیکان دنیای اقتصاد بریتانیا اساساً میپذیرند که نمیدانند اشکال کار در کجا بوده است.
اما این دستکم گرفتن ماجراست. اقتصاددانان تکنسینهایی معصوم نیستند که شغلی مناسب در محدودهی باریک تخصصشان داشته باشند، تا این که به سبب فاجعهای که هر قرن یکبار رخ میدهد و کسی نمیتواند پیشبینیاش کند دستهجمعی به خطا رفته باشند.
طی سه دههی گذشته، اقتصاددانان با تراشیدن توجیهات نظری برای از میان برداشتن مقررات مالی و تعقیب بیحساب و کتاب سودهای کوتاهمدت، در به وجود آوردن شرایطی که منجر به بحران ۲۰۰۸ (و دهها بحران مالی کوچکتر شد که پیش از بحران ۲۰۰۸ و از اوایل دههی ۱۹۸۰ رخ داد از قبیل بحران بدهی جهان سوم در ۱۹۸۲، بحران پزوی مکزیک در ۱۹۹۵، بحران ۱۹۹۷ آسیا و بحران ۱۹۹۸ روسیه)، نقش مهمی را ایفا کردند. از این گستردهتر، آنان نظریههایی را در توجیه سیاستهایی مطرح و تبلیغ کردند که منجر به رشد کندتر، نابرابری بیشتر، عدم امنیّت شغلی شدیدتر و بحرانهای مالی بیشتری شد که جهان را در سه دههی اخیر گرفتار خود ساخت. در رأس همه، آنان سیاستهایی را ترویج کردند که چشماندازهای توسعهی درازمدت در کشورهای در حال توسعه را تضعیف کرد. در کشورهای ثروتمند، این اقتصاددانان مردم را تشویق کردند و قدرت فناوریهای جدید را دست بالا بگیرند زندگی مردم را هرچه بیثباتتر کرد باعث شد آنها زیان کنترل ملی روی اقتصاد را نادیده بگیرند و آنان را از صنعتیزدایی خشنود ساخت. علاوه بر این، استدلالهایی را میتراشیدند و عرضه میکردند که در آنها اصرار میشد که همهی نتایج اقتصادی حاصله از آن سیاستها را که برای بسیاری از مردم جهان ناخوشایند و مورد مخالفت آنها بود ـ مانند تشدید نابرابریهای اجتماعی، حقوق مدیران اجرایی شرکتها که سر به جهنم گذاشته بود، یا فقر خارقالعاده در کشورهای فقیر ـ همه و همه اموری طبیعی و اجتنابناپذیرند، زیرا سرشت انسانی (خودخواه و عقلانی) است و باید به مردم متناسب با سهم مولّدشان پاداش داده شود.
به عبارت دیگر علم اقتصاد بدتر از آن بود که بیربط تلقی شود. علم اقتصاد، آنگونه = که در سه دههی گذشته مورد عمل قرار داشته است به شکل ایجابی برای اغلب مردم زیانآور بود.
وضع «دیگر» اقتصاددانان چه طور بود؟
اگر علم اقتصاد آن چنان که توصیف کردم بد بود، من که به عنوان یک اقتصاددان کار می کنم چه کنم؟ اگر نامربوط بودن خوشخیمترین پیآمد اجتماعی کنشهای حرفهای من و زیانبار بودن پیآمد محتملترش است، آیا نباید حرفهام را به چیزی تغییر دهم که به لحاظ اجتماعی مفیدتر است، مانند مهندسی برق یا لولهکشی؟
من اقتصاد را رها نکردهام چرا که باورم این است نباید بیفایده یا زیانآور باشد. با وجود همهی این بحثها، خود من در سرتاسر این کتاب، در تلاش برای تبیین این که سرمایهداری واقعاً چهگونه عمل میکند از علم اقتصاد بهره بردم. این گونهی خاصی از علم اقتصاد ـ یعنی اقتصاد بازار آزاد که طی چند دههی اخیر تجربه کردیم ـ است که خطرناک است. در سرتاسر تاریخ، مکتبهای فکری اقتصادی بودهاند که به ما برای مدیریت بهتر و توسعهی اقتصادهایمان یاری کردهاند.
از جایی که امروز در آن هستیم آغاز کنیم، آنچه اقتصاد جهانی را در پاییز ۲۰۰۸ از سقوط کامل نجات داد اقتصاد جان مینارد کینز، چارلز کیندلبرگر[۸] (نویسندهی کتاب کلاسیکشیفتگی، هراس و سقوط[۹] در مورد بحرانهای مالی) و هایمن مینسکی[۱۰] (استاد برجستهی امریکایی در زمینهی بحرانهای مالی که چنان که باید قدرش دانسته نشد) است. اقتصاد جهانی به وضعیت مجدد رکود بزرگ ۱۹۲۹ بازنگشت چون ما بینشهای آنان را جذب کردیم و نهادهای مالی اصلی را نجات دادیم (هرچند به شکل مناسبی بانکدارانی را که مسئول شوربختی بودند تنبیه نکردم یا هنوز این صنعت را اصلاح نکردهایم)، مخارج دولتی را بالا بردیم، بیمههای مستحکمتر سپردهها را ارائه کردیم، دولت رفاه (که درآمد بیکاران را سرپا نگهداشت) را حفظ کردیم و در مقیاسی بیسابقه به بخش مالی نقدینگی تزریق کردیم. چنان که در نکتههای پیشین گفتیم، نسلهای پیشین و امروز اقتصاددانان بازار آزاد با بسیاری از این کارها که جهان را نجات داده، مخالفاند.
مقامات اقتصادی شرق آسیا اقتصاد میدانستند، هرچند به عنوان اقتصاددان آموزش ندیده بودند. اما، بهویژه تا هنگام دههی ۱۹۷۰، بخش عمدهی اقتصادی که آنان میدانستند از نوع بازار آزاد نبود. علم اقتصادی که در عمل میشناختند اقتصاد کارل مارکس، فریدریش لیست، جوزف شومپیتر، نیکلاس کالدور و آلبرت هیرشمن بود. البته، این اقتصاددانان در زمانهای مختلفی میزیستند و با مسایل مختلفی مواجه بودند و دیدگاههای سیاسی بهغایت متفاوتی داشتند (که دامنهی آن از لیست در جناح راست تا مارکس در جناح چپ را در بر میگیرد). اما، اشتراکی بین اقتصادهاشان وجود داشت. این اشتراک شناخت این مطلب بود که سرمایهداری از طریق سرمایهگذاریهای درازمدت و نوآوریهای فناورانه که ساختار تولیدی را تغییر میدهد توسعه مییابد، نه صرفاً از طریق گسترش ساختارهای موجود، مانند بادکردن یک بادکنک. بسیاری از کارهایی که مقامات دولتی شرق آسیا در سالهای معجزه انجام دادند ـ حمایت از صنایع نوزاد، تجهیز مقتدرانهی منابع از کشاورزی که به لحاظ فنآوری ایستا است به بخش پویای صنعتی و بهرهبرداری از آنجه هیرشمن «پیوندها»ی میان بخشهای مختلف خوانده است. اگر کشورهای شرق آسیا، و در حقیقت پیش از آنها بخش اعظم کشورهای ثروتمند در اروپا و امریکای شمالی، اقتصادهایشان را بر اساس اصول اقتصاد بازار آزاد اداره کرده بودند، در مسیری که از سرگذراندند اقتصادشان توسعه نیافته بود.
اقتصاد هربرت سیمون و دنبالهروانش حقیقتاً شیوهی درک ما از بنگاههای مدرن و به طور گستردهتر اقتصاد مدرن را متحول ساخت. این اقتصاد به ما کمک کرد که از این اسطوره رهایی یابیم که اقتصادمان صرفاً با تعامل منفعتجویان عقلانی از طریق سازوکار بازار متشکل میشود. وقتی دریافتیم که اقتصاد مدرن متشکل از مردمی با عقلانیت محدود و انگیزههای پیچیده است که به شیوهای پیچیده، مرکب از بازارها، دیوانسالاریها (عمومی و خصوصی) و شبکهها سازمانیافتهاند، درک این امر آغاز میشود که اقتصادمان را نمیتوان بر اساس اقتصاد بازار آزاد اداره کنیم. وقتی بهدقت بنگاهها، دولتها و کشورهای موفقتر را مشاهده کنیم، در مییابیم که نمونههایی هستند که این دیدگاه ظریف از سرمایهداری را دارند، نه دیدگاه سادهانگارانهی بازار آزاد را.
حتی درون مکتب چیرهی علم اقتصاد، یعنی مکتب نوکلاسیکی، که بخش اعظم مبانی اقتصاد بازار آزاد را ارائه کرده، نظریههایی هست که بیان میکند چرا بازارهای آزاد احتمالاً نتایجی زیر بهینه تولید میکنند. اینها نظریههای «شکست بازار» یا «اقتصاد رفاه» است که نخستین بار در اوایل قرن بیستم آرتور پیگو استاد کمبریج مطرح کرد و بعداً اقتصادادانان دورهی مدرن که صرفاً چندتاییشان، مانند آمارتیا سن، ویلیام بامول و جوزف استیگلیتز، را نام میبریم توسعه بخشیدند.
البته اقتصاددانان بازار آزاد یا این اقتصاددانان را نادیده گرفت و یا بدتر آنان را به عنوان پیامبران دروغین رد کرد. این روزها، در کتابهای درسی اصلی علم اقتصاد، به کمتر کسی از اقتصاددانان بالا، به جز آنانی که به مکتب شکست بازار تعلق دارند اشاره میشود، بگذریم از این که به شکل مناسبی تدریس نمیشوند. اما رخدادهایی که طی سه دههی گذشته آشکار شده نشان داده است که در عمل چیزهای مثبتتری از این اقتصاددانان میتوان آموخت، تا اقتصاددانان بازار آزاد. موفقیتها و شکستهای نسبی بنگاههای مختلف، اقتصادها و سیاستهای طی این دوره، نشان میدهد که دیدگاههای این اقتصاددانان که اکنون نادیده گرفته میشود، یا حتی به فراموشی سپرده شدهاند، درسهای مهمی برای آموختن ما دارند. علم اقتصاد نباید بیفایده یا زیانآور باشد. صرفاً باید انواع درست اقتصاد را بیاموزیم.
[۱] اگر دارای اقتصادی «معجزهآسا» باشید که سالانه ۷ درصد رشد کند، درآمد سرانهتان طی ده سال دوبرابر خواهد شد. اگر اقتصاد «عصر طلایی» داشته باشید که درآمد سرانه سالانه ۵/۳ درصد رشد کند، حدود ۲۰ سال طول میکشد که درآمد سرانهتان دوبرابر شود. در این بیست سال درآمد سرانه در اقتصاد «معجزه» چهاربرابر خواهد شد. در مقابل در مورد اقتصاد «انقلاب صنعتی» که با نرخ سالانهی یک درصدی درآمد سرانه رشد میکند، هفتاد سال طول میکشد تا درآمد سرانه دو برابر شود.
[۲] Luis Garicano
[3] Bob Woodward
[4] great moderation
[5] Tim Besley
[6] Peter Hennessy
[7] نامه را میتوانید از نشانی اینترنتی زیر دانلود کنید:
http://media.ft.com/cms/ 3e3b6ca8-7a08-11de-b86f-00144feabdc0.pdf.
[8] Charles Kindleberger
[9] Manias, Panics, and Crashes
[10] Hyman Minsky
—————————————————-
منبع: نقد اقتصاد سیاسی
http://pecritique.com