“مارکسیزم، اخلاق و طبیعت انسان ” نوشته فیل گسپر

مارکس با دفاع از آزاد سازی انسان، دست رد بر اخلاق بورژوایی می زند. ….

مارکسیزم، اخلاق و طبیعت انسان
نویسنده: فیل گسپر
مترجم:  صادق افروز

به گفته فیلسوف سوسیالیست آلمانی در اوائل قرن بیستم ، کارل ولاندر ، به محض آنکه کسی از مارکس درباره اخلاق سوال می کرد ، مارکس شروع به خندیدن می کرد .
من نمی دانم این داستانی که ولاندر می گوید تا چه اندازه صحت دارد ، اما بطور قطع و یقین هنگامی که حاکمان امروز ما درباره اخلاق سخن می رانند بسیار مضحک و خنده آور است .
تقریبا ، آنها همواره هنگامی که از اخلاق صحبت می کنند منافع خود را در نظر دارند ، ولی اینطور وانمود می کنند که گویا آنها برای مصالح همگانی و کل جامعه بشر مسائل اخلاقی را در نظر می گیرند .
اما بسیار دشوار است که بپذیریم اخلاق چیزی جز ایدئولوژی طبقه حاکم نیست . بیشتر مردم به این دلیل سوسیالیست می شوند که فکر می کنند چیزی باید مورد مخالفت قرار گیرد .نه به این دلیل که منافع مادی شان به خطر افتاده است ، بلکه آنها فکر می کنند طبقات حاکم به دلیل نژاد پرستی ، برتری طلبی جنسی و جنگ های امپریالیستی که به کشته شدن هزاران نفر منجر می شود و دفاع از سیستمی که زندگی بشری را نابود می کند تا یک اقلیت بسیار کوچک بطور افسانه ای ثروتمند شوند ، باید مورد مخالفت قرار گیرند .

ایده اخلاق از کجا می آید؟ بعنوان یک ماتریالیست ، مارکس ، ایده منبع الهی قوانین اخلاقی را رد کرد. منابعی که خارج از جامعه بشری بر جامعه بشری نازل شده است . مارکس همچنین نظر فیلسوف آلمانی در قرن هجدهم ، امانوئل کانت را مورد انتقاد قرار داد . به عقیده کانت ، مبنای اخلاقیات بطور خالص در عقلانیت است .
کانت می گفت ، قوانین اخلاقی باید بطور مساوی در مورد تمام عوامل منطقی بکار گرفته شوند .کانت می پنداشت با استفاده از این شیوه می توان بعضی از قوانین را قابل اعتبار و برخی دیگر را غیر قابل اعتبار دانست ..به دیده کانت قانون معتبر اخلاقی ، قانونی است که شما همواره آرزو می کنید همه از آن پیروی کنند و قانون غیر قابل اعتبار اخلاقی آن چنان قانونی است که چنین آرزویی درباره آن ندارید و نمی خواهید همه جا گسترش یابد .بنابر این کانت می گفت دروغ گفتن از نظر اخلاقی بد است . و یا اگر همه به دلیل منافع اخلاقی شان دروغ می گفتند اطمینان و ارتباط از بین می رفت و شما به اهدافتان نمی رسیدید .

اما در اوائل قرن نوزدهم هگل می گفت اخلاق کانتی ، همه ، شکل است و نه محتوی .یا به عبارت دیگر محتوی آن از جای دیگری به عاریت گرفته شده است .کانت می گفت دزدی بد است زیرا اگر همه دزدی کننداساس سازمان مالکیت خصوصی زیر گرفته می شود . کانت به هیچ وجه به این سوال که ایا اصلا وجود مالکیت خصوصی ضروری است یا نه پاسخ نمی گوید .پاسخ هگل این بود که محتوی اخلاق از سنت تاریخی و فرهنگی می آید .ولی این اگرچه در معنی توضیحی اش صحت دارد ، به ما چیزی در مورد اینکه این سنت ها باید پذیرفته شوند یا نه ، نمی آموزد .

با نفوذ ترین تئوری های اخلاقی از قرن هجدهم به بعد تمایل به این دارند که اخلاق را به عنوان یک ابزار برای کنترل انگیزه های بشر ببینند بعنوان مثال محتوی مرکزی تئوری کانت این است که اخلاق باید به منظور جلوگیری از نزاع های اجتماعی تمایلات انسان را کنترل کند .
این چنین نظراتی فرض را بر این می گیرند که انسان ها افراد مجزایی هستند که همواره باهم در حال رقابتند و در پی منافع خود هستند و اگر به حال خود رها شوند در یک جنگ همه علیه همه ، درگیر خواهند شد .
مارکس در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی اش در سال ۱۸۴۴ با یک درک متفاوت از انسان آغاز می کند .در مفهوم ارائه شده توسط مارکس ، انسان ها داتا رقابتی نیستند ، بلکه موجوداتی هستند که بدون همکاری با یکدیگر قادر به ادامه زندگی نیستند .علم جدید این نظریه را تایید می کند .بشر به عنوان مجموعه ای از افراد مجزای اتمیزه شده که بطور مستمر باهم در جنگ و نزاع هستند تکامل نیافت ، بلکه در گروه های اجتماعی که به پشتیبانی یکدیگر احتیاج داشتند تکامل پیدا کرد . به گفته یک انسان شناس به نام ریچارد لی :
قبل از بوجود آمدن دولت و پدیدار شدن نابرابری اجتماعی (در حدود ۵۰۰۰ سال قبل ) مردم چندین هزار سال در گروه های اجتماعی کوچک زندگی می کردند که هسته اصلی اقتصادشان شامل مالکیت اجتماعی زمین و منابع و مبادله عمومی و توزیع غذا بود و روابط
سیاسی شان بر اساس برابری نسبی بود این ایده که خشونت و جنگ همواره بخشی از جامعه بشری بوده ممکن است عقلانی به نظر آید اما نگاهی به تجارب تاریخی تصویر بسیار متفاوتی را آشکار می سازد . آنگونه که برایان فرگوسن متذکر می شود اسناد باستان شناسی در سطح جهانی این ایده را که جنگ همواره بخشی از موجودیت انسانی بوده زیر سوال می برد .برعکس این اسناد نشان می دهد که جنگ بطور عمده از ده هزار سال پیش آغاز شده است .

جنگ در نتیجه تکامل تاریخی، مشخصا پس از اسکان های با دوام و انباشت ثروت و ظهور هیرارشی اجتماعی و نخبگان با منافع ویژه شان و دشمنی ها و رقابت های شان بصورت یکی از ویژگی های جامعه درآمد .
جنگ به جای اینکه بیان تمایل بشر نسبت به خشونت باشد ، منعکس کننده منافع کسانی است که در راس جامعه قرار می گیرندو از جنگ سود می برند .
شواهدی از این دست بر این مدعا را که انسان طبیعتا خشونت طلب نیست ، خودخواه و رقابتی و خارجی ستیز (اکزونوفوبیک) نیست صحه می زنند. این طبیعی نیست که جامعه بشری بوسیله یک هیرارشی سازمان داده شود یا زن نسبت به مرد موقعیت ضعیف تری در جامعه داشته باشد .سرمایه داری آنطور که مدافعین اش می گویند بیان کننده طبیعت و ذات بشری نیست .

مارکس به این مسئله پی برد که در موقعیت های متفاوت تاریخی و اجتماعی ، رفتار و روانشناسی بشر می تواند بسیار متفاوت باشد . همانگونه که در شرایط متفاوت فیزیکی ، آب می تواند جامد ، مایع و یا گاز باشد .جوهر انسان یک وراثت مجرد نیست .در واقعیت امر مجموعه ای از روابط اجتماعی است .
معهذا رفتار انسان به دلائل بیولوژیک و روانشناسی محدودیت هایی دارد .اگر این محدودیت ها وجود نداشت ، این امکان وجود داشت که جوامع طبقاتی ای وجود داشته باشند که اکثریت جامعه به پذیرش استثمار و ستم مشروط شده باشند .اما تاریخ تمام جوامع طبقاتی خلاف این این ایده را نشان می دهند .

در این زمینه هیچ کس به اندازه مارکس اطلاعات نداشت. از همان نوشته های ابتدایی اش به انتقاد از سرمایه داری بعنوان یک سیستم غیر انسانی پرداخت .جامعه ای که انسان ها نمی توانند احتیاجات خود را بر آورده کنند و به انجام کارهایی مشغول هستند برای ارضای خاطر دیگران. به عبارت دیگر ، سرمایه داری نیاز های اساسی انسان و طبیعت انسانی را نادیده می گیرد . به عقیده مارکس
کار نسبت به کارگر به یک خارجی تبدیل می شود . به این معنی که به هستی وجودی اش متعلق نیست … بنابر این در کارش ، کارگر خود را تاکید نمی کند بلکه انکار می کند. احساس رضایت نمی کند و شاد نیست. انرژی فیزیکی و ذهنی اش را با آزادی رشد نمی دهد . بدنش را
می میراند و ذهنش را نابود می کند .بنابر این کارگر تنها خودش را در خارج از کار احساس می کند . وقتی کار نمی کند در خانه است ، و هنگامی که کار می کند در خانه نیست .کار او بنابر این نه یک کار داوطلبانه ، بلکه یک کار ناگزیر است ، یک کار اجباری است . لذا این کار نه برای برآورد احتیاج بلکه تنها وسیله ای برای برآوردن نیازهای خارج از آن است .کاراکتر بیگانه اش با روشنی در این واقعیت ظاهر می شود که زمانی که اجبار برداشته می شود ، کار همچون طاعون به کنار زده می شود .در نتیجه ، انسان(کارگر) در هیچ یک از
فعالیت های حیوانی اش مثل خوردن ، نوشیدن و تولید مثل کردن خودش را آزاد احساس نمی کند . و در فعالیت های حیوانی اش خود را جز حیوان در نظر نمی گیرد . آنچه حیوان است انسان می شود و آنچه انسان است تبدیل به حیوان می گردد .

به عبارت دیگر ، سرمایه داری طبیعی نیست ، و محدودیت های مصنوعی را که بر رشد و تکامل انسان توسط اشکال سازمان های اجتماعی جاری تحمیل کرده است اکثریت عظیم انسان ها را از شناخت پتانسیل های واقعی شان محروم کرده است . حالا این مسائل چه ربطی به اخلاق دارد ؟نظرگاه مارکس در مورد اخلاق در مقام مقایسه به فلاسفه یونان مثل ارسطو بسیار نزدیک تر است تا فلاسفه مدرنی مثل کانت .مارکس به جای اینکه اخلاق را به عنوان مجموعه ای از قوانین در نظر بگیرد ، طبیعت انسانی را را در نظر میگیرد و اینکه چگونه طبیعت انسان می تواند شکوفا شود و چگونه می تواند ظرفیت های خود را تکامل دهد .

در ده هزار سال گذشته جامعه بشری به طبقات آشتی ناپذیر تقسیم شده است . و این به این معنی است که اخلاق نه به عنوان تئوری آزادسازی انسان ، بلکه به عنوان مجموعه ای از قوانین تنظیم شده ، و هر طبقه سعی در حظ منافع خودش دارد . مارکس اینگونه اخلاقیات مختلف طبقاتی را که در سیستم سرمایه داری به تقابل کشیده می شوند مورد توجه قرار داد:
سرمایه دار هنگامی که سعی می کند روز کاری را تا آنجا که ممکن است طولانی تر بکند و اگر بتواند دو روز کاری را از داخل یک روز دربیاورد حق خود را به عنوان خریدار نگه می دارد . از طرف دیگر طبیعت عجیب کالا بیانگر یک محدودیت در مصرف اش توسط خریدار است .نیروی کار حق خود را به عنوان فروشنده هنگامی که آرزو می کند ساعات کار به اندازه یک زمان معمولی کاهش یابد ، حفظ می کند از این رو یک تعارض بین یک حق علیه حق دیگر وجود دارد که هر دو به یک اندازه مهر قانون مبادله را بر خود دارند . بین حقوق متساوی نیرو تصمیم می گیرد. از این رو در تاریخ تولید سرمایه داری ، نعیین آنچه از آن به عنوان یک روز کاری نام می برند ، خود را به عنوان نتیجه یک مبارزه ، مبارزه بین سرمایه انبوه(کلکتیو) یعنی طبقه سرمایه دار و نیروی کار انبوه یعنی طبقه کارگر آشکار می سازد .

اما از این ما نمی توانیم نتیجه بگیریم این اخلاق ها یعنی اخلاق سرمایه داران و اخلاق کارگران به یک اندازه معتبر هستند .در دنبال کردن منافع خودشان ، طبقه کارگر به نمایندگی عمومی کل انسان ها می رسند .. زیرا منافع کارگران ایجاب می کند که نظام سرمایه داری سرنگون شود تا بتواند خودش را ازاد سازد . در این حال کل بشریت را ازاد می کند . در مبارزه برای پایان دادن به استثمار و ستم ، کارگران باید اخلاق طبقه حاکمه را به چالش بکشند . هنگامی که کارگران یک کارخانه را اشغال می کنند یا صاحبان خانه از تحویل خانه به بانک هایی که قصد مصادره خانه را دارند خودداری می کنند اخلاق سرمایه داری به چالش کشیده می شود . در مرحله عالی تر مبارزه این ضرورت ممکن است بوجود آید که از قهر علیه خشونت بکار گرفته شده توسط دولت استفاده شود .

مارکسیست انگلیسی ، کریس هرمان چنین توضیح می دهد:
آنچه از نظر مارکس اهمیت اساسی داشت نه رفتار یک شخص منفرد ، بلکه مبارزه بین نیروهای اجتماعی بود ، نه اخلاق شخصی بلکه نبرد برای ایجاد یک جامعه خوب بود. و در این مبارزه زبان اخلاق اغلب زبانی است که توسط طبقه حاکم بکار گرفته می شود تا کسانی را که با آن مخالفند تحت کنترل قرار دهد.

هر رشد واقعی مبارزه طبقه کارگر با ارج گذاشتن به ارزش هایی آغاز می شود که متوجه همکاری واقعی و بنابر این جماعه بشری واقعی می گردد .بر ضد اتمیزه کردن بازار ، این چنین مبارزاتی همبستگی و پشتیبانی متقابل و روی هم گذاشتن قابلیت ها را افزایش می دهد .
اخلاق طبقه کارگر بر اساس پایان دادن به استثمار و ستم است . اما در دست یافتن به چنین هدفی اتخاذ هر اقدامی قابل توجیه نیست .ترتسکی در همین زمینه نوشت: آن روش هایی را که بخشی از طبقه کارگر را بر علیه بخشی دیگر بر می انگیزد و یا اعتماد توده ها را نسبت به خودشان و سازمانشان تقلیل می دهد نباید مورد استفاده داد .

بنابر این از نظرگاه مارکسیزم هنگامی که جامعه به طبقات تقسیم شده است یک اخلاق جهانی نمی تواند وجود داشته باشد. ولی ، طبقه کارگر در مبارزه در راه منافع خودش ، این امکان را بوجود می آورد که چنین اخلاقی پدیدار شود .آنطور که انگلس می گوید :
ما بر آنیم که همه تئوری های اخلاق تا کنونی در تحلیل نهایی محصول شرایط اقتصادی زمانه خود بوده اند . و از زمانی که جامعه به سوی آنتاگونیزم های طبقاتی حرکت کرد ، اخلاق همواره اخلاق طبقاتی بوده است . این اخلاق یا تسلط و منافع طبقه حاکم را توجیه کرده است ، یا از زمانی که طبقه تحت ستم به اندازه کافی نیرومند شد این اخلاق ، خشم این طبقه را علیه این تسلط و منافع آتی ستمدیدگان را نمایندگی کرده است . در این روند یک پیشرفت در اخلاق وجود داشته است ، مثل دیگر رشته های شناخت بشر . اما تا کنون از فراز اخلاق طبقاتی عبور نکرده ایم . یک اخلاق واقعی انسانی که ماورای آنتاگونیزم طبقاتی و خاطره آن دوران قرار می گیرد تنها زمانی در یک مرحله جامعه امکان پذیر می شود که نه تنها بر آنتاگونیزم های طبقاتی غلبه کرده است بلکه آنها را در زندگی عملی به فراموشی سپرده است .

تاریخ ترجمه
۲۲ سپتامبر ۲۰۱۲
صادق افروز

—————————————————–
منبع: روشنگری
http://www.roshangari.net

ارسال دیدگاه