نامه طنز محمد صدیق کبودوند به دادستان تهران
«به محمد صدیق کبودوند مرخصی تعلق نمیگیرد چون دادستان تهران از او خیلی عصبانی است.» اینجانب محمد صدیق کبودوند در این پنجسالی که به خاطر عقیده ام در زندان هستم هیچ شکنجه ای مرا آنقدر ناراحت نکرده که آگاهی از عصبانی بودن شما از دست من. وای بر منِ زندانی که دادستان به آن عزیزی و محترمی را عصبانی کرده باشم ….
ایران گلوبال:
«به محمد صدیق کبودوند مرخصی تعلق نمیگیرد چون دادستان تهران از او خیلی عصبانی است.»
اینجانب محمد صدیق کبودوند در این پنجسالی که به خاطر عقیده ام در زندان هستم هیچ شکنجه ای مرا آنقدر ناراحت نکرده که آگاهی از عصبانی بودن شما از دست من. وای بر منِ زندانی که دادستان به آن عزیزی و محترمی را عصبانی کرده باشم
جناب آقای عباس جعفری دولت آبادی، دادستان شریف تهران
آقای دادستان! من شرمنده ام که زندانی بدی برای شما بوده ام. باور کنید در تمام سی روز گذشته که اعتصاب غذا کرده بودم، هروقت مجسم میکردم که شما با خانواده در چلوکبابی هستید و دارید دو سیخ کوبیدۀ اضافه هم سفارش میدهید و در همان حال از دست من عصبانی هستید، با خودم میگفتم ممدصدیق شرمت باد!
جناب آقای دادستان!
همانطور که اطلاع دارید اعتصاب غذای من به این خاطر است که میخواهم بعد از ۵ سال از مرخصی استفاده کنم و به دیدار فرزند بیمارم بروم. باور کنید هیچ منظور دیگری از اعتصاب غذا ندارم. حالا معاون شما میگوید چون شما از دست من خیلی عصبانی هستید، به من مرخصی نمیدهید. من متأسفم که اعصاب شما خراب است و به این راحتی از یک زندانی که کیلومترها و دیوارها و میله ها از شما دور است، عصبانی میشوید. حالا اگر بین ما روابط دوستانه ای برقرار بود و مثلاً تخته نرد از شما برده بودم یا گرلفرند شما را از چنگتان درآورده بودم یا با شوخی خرکی نخ تسبیح شاهمقصود شما را پاره کرده بودم، حق داشتید از دست من عصبانی باشید.
اما در آن مقام که شما هستید و در این وضعیت که من هستم، و اصولاً عصبانیت دادستان کل از یک زندانی بی دفاع و بی گناه، منطقی به نظر نمیرسد. حالا اگر من از دست شما عصبانی باشم که بیخود و بی جهت از آغوش خانواده و اجتماع جدایم کرده اید و به خاطر عقیده ام، زندانیم کرده اید، باز یک چیزی. اگر بیش از این از دست من عصبانی نشوید باید بگویم دست پیش گرفته اید که پس نیفتید. لابد وقتی هم رژیم ساقط شود و شما را محاکمه کنند، در دادگاه برای دفاع از خود میگوئید این کبودوند ذلیلمرده اعصاب مرا خرد کرده بود و من چون نروس بودم جنایت میکردم!
جناب دادستان
راستی دلیل «خیلی عصبانی» بودن حضرتعالی از بنده را معاون شریفتان میگوید «چون بیانیه امضا میکنم و نامۀ انتقادی مینویسم.» قربانتان بروم، حالا مگر چقدر این بیانیه ها و نامه ها برای شما اهمیت دارد که عصبی تان هم بکند؟ خوب من همیشه فعال حقوق بشر بوده ام. الان هم از این نامه ها مینویسم، در زندان هم که هستم. حالا شما میتوانید زندانی ترم کنید! ولی دیگر عصبانیت چرا؟
سه سال پیش که در مراسم جوایز مطبوعات بریتانیا، به عنوان «روزنامه نگار بینالمللی سال» انتخاب شدم اگر خودم آنجا بودم خواهش میکردم به جای اسم من، نام شما را به عنوان «مدافع برجستۀ حقوق بشر» در حکم جایزه بنویسند که با هم رفیق شویم، ولی خوب، چه کنم که در زندان بودم و دستم از مراسم کوتاه بود. (زندانی کردن من یک ضررش هم همین است. دودش توی چشم خودتان رفت!) اما اینکه با عصبانیت فرموده اید این کبودوند نامه مینویسد تا دوباره جایزه بگیرد، عرض میکنم نه والله. تنها جایزه ای که من دنبالش هستم چند روز مرخصی بعد از پنج سال زندان است که فرزند مریضم را ببینم. قول میدهم زود برگردم. اصلاً شما هم میتوانید با من تشریف بیاورید که در خانۀ ما یک آبگوشتی بخوریم و عیادتی بکنیم و همدیگر را ماچ کنیم که رفع دلخوری و عصبانیت شده باشد.
آقای دادستان
میدانم که روی شما هم فشار زیاد است و اعصاب برایتان نمانده. شوخی نیست حفظ چنین پست و مقامی که باید هزار جور خم و راست شوید و خوشخدمتی و فرمانبری بکنید و حق را ناحق کنید و ناحق را حق جلوه بدهید که رهبری از آنطرف راضی باشد آقا مجتبا از اینطرف، مصباح یزدی از آن گوشه و لاریجانی از آن زاویه و رئیس جمهوری از بالا و حداد عادل از پائین و آقای اژه ای از وسط.
راستی نام آقای اژه ای را آوردم، باید همینجا از شما تشکر کنم که هنوز مرا گاز نگرفته اید! آیت الله محسنی اژه ای وقتی سمت قضائی داشت، عیسی سحرخیز را گاز گرفت. سحرخیز هم مثل من روزنامه نگار بود و در یک جلسه ای آقای اژه ای را عصبانی میکند و این آیت الله او را با یک دست میگیرد، (با دست دیگر عمامه اش را نگهمیدارد) و از روی پیرهن، شانۀ چپ او را گاز میگیرد. مسلماً اگر آن جناب میل به گاز گرفتن من بکنید، شدیدتر از آیت الله اژه ای خواهید گرفت چرا که به علت نداشتن عمامه، میتوانید دو دستی مرا نگهدارید و گاز را دقیقتر بگیرید. بنابر این از اینکه تا به حال عصبانیت خود را مهار کرده اید، سپاسی مضاعف دارم.
لابد اطلاع دارید که آقای سحرخیز هم مثل من زندانی است و شکایتش هم از عامل گاز به جائی نرسیده. (البته اگر همان روز حادثه به انستیتو پاستور مراجعه میکرد چه بسا مدرک معتبری هم بدست میآورد.)
جناب آقای دادستان
دنیا محل گذر است. بخشش از بزرگتر است. من نه به خاطر حقوق بشر، نه به خاطر رأفت موهوم اسلامی، نه به خاطر انسانیت، بلکه به خاطر چیزی که به شما مربوط میشود، یعنی به این دلیل که ده سال از من بزرگتر هستید، خواهش میکنم از اینکه در این پنج سال زندانی بدی برای شما بوده ام، مرا ببخشید. قول میدهم در شش سال آینده که در این سمت باقی هستم!، طوری رفتار کنم که شما را عصبانی نکنم. این را هم بگویم و بروم (مأمور شکنجه معطل است) اگر همچنان تصمیم دارید به من مرخصی ندهید، لطفاً رسماً اعلام کنید که من هی بیخودی اعتصاب غذا نکنم. مُردم از گشنگی جناب دادستان!
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.