احسان سهرابیان مهریزدی: مجازات، جنایتی دیگر اما بدون مجازات!
پدیدهی جرم و نحوهی برخورد با آن اگرچه همواره در طول تاریخ از نگاه “حقوق جزا” چه به وسیلهی اندیشمندان و صاحبنظران و چه تنظیمکنندگان، آمران و مجریان قانون مورد توجه قرار گرفته، اما به جرات میتوان گفت که کمتر از دیدگاه “حقوق انسانی” _ و مجرم به مثابه یک فاعل و در عین حال مفعول انسانی_ به آن نگریسته شده است. ….
پدیدهی جرم و نحوهی برخورد با آن اگرچه همواره در طول تاریخ از نگاه “حقوق جزا” چه به وسیلهی اندیشمندان و صاحبنظران و چه تنظیمکنندگان، آمران و مجریان قانون مورد توجه قرار گرفته، اما به جرات میتوان گفت که کمتر از دیدگاه “حقوق انسانی” _ و مجرم به مثابه یک فاعل و در عین حال مفعول انسانی_ به آن نگریسته شده است. “چیستی” جرم همواره از موارد مورد مناقشه و نحوهی برخورد با آن بعضا از جامعهای به جامعهی دیگر و از حکومتی به حکومت دیگر دستخوش دگرشدگیهایی به سود یا زیان بشر بوده است. در این میان مجازات نیز به عنوان سادهترین راه برخورد با مجرمان همواره جایگاه ویژهای را به خود اختصاص داده، به طوری که تا کنون نیز روشهای اصلاحی نتوانسته و اجازه نیافتهاند که بر مسند آن تکیه کنند.
مدافعان مجازات آن را انتقام جامعه از متعدیان و عامل بازدارنده، مجرمان بالقوه از ارتکاب به جرایم مشابه دانسته و مدافعان مجازاتهای سنگین _از جمله اعدام_ نیز مدعی آن هستند که نوع مجازات را «شدت جرم» معین میسازد؛ حال آن که پدیدهی «جرم»، خود زاییدهی شرایط و مناسبات حاکم بر جامعه است و شدت آن نیز نتیجهی عینی همان مناسبات میباشد. رفتار مجرم واکنشی عینی به کنشهای جامعه ای است که او را پس میزند و وا میدارد که خود را از نقش مفعولی _که اتفاقا همین جامعه برای او تعریف کرده_ رها ساخته و به صورت فاعلی هنجارشکن در آید. این بدان معناست که میزان «بیگانگی ِ» انسان از مناسبات اجتماعی خاص که چنان شرایطی را برایش آفریده _و نتیجتا بیگانگی ِ او از خود_ در شدت جرمش منعکس میگردد. پس همان گونه که جرم پدیدهای با منشاء اجتماعی است، مجازات نیز پدیدهای برخاسته از همان مناسبات در جهت عبرت و اگر دقیقتر به آن بنگریم ارعاب عمومی میباشد. اما این مجازاتها به رغم دامنهی ارعابشان، تا کنون قادر به از میان بردن جرم نبوده و از این پس نیز نخواهند بود وحتی در جوامعی که مجازاتها سنگینتر است میزان جرم نیز گسترش بیشتری دارد و نمونهی آن را در وجود مجازات اعدام در کشورهای آمریکا ،چین ، ایران وعربستان سعودی شاهد هستیم ؛ چرا که ریشهی اصلی آن یعنی «از خود بیگانگی» انسان که محصول جامعهی طبقاتی و به عبارتی دیگر در دورهی کنونی، برآیند فرآیند بازتولید سرمایه است، همچنان از طریق بازتولید همین مناسبات، در روند حرکت ِ پیش رونده اش انواع جرایم را نیز تولید و باز تولید مینماید.
طبقات حاکمهای که بذر فقر، گرسنگی و تبعیض را میپاشند، به یقین نخواهند توانست محصولی چون جامعهی انسانی تعالی یابنده برداشت نمایند. چرا که آنها خود، اولین متجاوزان به حقوق اولیهی انسانی هستند. آنها که انسان را تا حد ابزار بازتولید منافعشان پایین میآورند و او را از وجود انسانیاش تهی میکنند، چگونه میتوانند از این «شیء» انتظار داشته باشند که «انسانی» زندگی و عمل کند _ آن هم در شرایطی که حداقلهای زندگی انسانی از او دریغ شده است؟!
آنها خود جامعهی انسانی را تعریف کرده، چارچوبها و هنجارهایش را معین میسازند و معترضان به این چارچوبها و هنجارهای حاکمه را مجرم نامیده و به مجازات میرسانند. شاید بسیاری از این واکنشهای معترضانه نیز از نظمی انسانمدارانه تهی و حتا آمیخته با صورتی از جنایت باشند، اما این امر چیزی از نقش جامعهای کم نمی کند که او را به دور از هرگونه حقوق انسانی )از جمله حق آموزش( و تهی از خود رها کرده، جامعه ای که هیچ حقی را به جز حق مالکیت و حقوق تابعهی آن به رسمیت نمی شناسد. این جامعه به جای پاسخ دادن به نیازهایی که محرومیت از ارضای آنها، سرخوردگان وضع موجود را به عصیانی، گاه ویرانگر میکشاند، بازدارندگی از طریق مجازات را انتخاب مینماید.
اما پرسشی اساسی که باید از مدافعان مجازات به مثابه «امر بازدارنده» به عمل آید این است که اگر آن چنان که میگویند، مجازات عاملی قطعی در جلوگیری از وقوع جرم و جنایت میباشد، چگونه است که در پی تاریخی که همچون قایقی بر سیلاب خون مجازاتشدگان به کنارهی اکنون رسیده است، باز هم جرایم و مجرمان _آن هم در چنین ابعادی_ در تک تک سلولهای جوامع به حیات خود ادامه میدهند؟ این قایق تا کجا باید _و میتواند_ بر موجهای خون به پیش رانده شود؟ شاید از نظر ایشان بتوان گفت: تا نابودی کامل بشریت!
چیزی که واضح است این است که مجازات در مفهوم عام و کلیاش و مجازاتهای خشن مانند اعدام، سنگسار، حبس ابد و… در مفهوم خاص آن نه تنها گامی در راستای از میان برداشتن جرم برنمیدارند، بل که با تولید این خشونت ِ احتمالا ثانویه، راه را برای بازتولید سایر خشونتها _که از آنها بعضا تحت عنوان جرم یاد میشود_ هموار میسازند. آخر چگونه ممکن است فردی که شاهد صحنههای خشونتبار مجازات بوده است، هیچ گاه در طول زندگانیش دست به خشونت نزند؟! این خشونت حتا اگر در حد پرخاش در محیط خانواده، مدرسه یا محل کار و… باشد، باز هم خشونت است؛ و این سادهترین محصول جامعه ای است که خشونت را _حتا اگر صرفا برای مجرمان جنایی باشد_ در مجازاتهایش بروز میدهد.
باید دانست که مجازات تنها یک قربانی ندارد. از صادرکنندگان احکام به مثابهی قربانیان ِ پنهان که به نوبهی خود سهمی عظیم در روند مجازات بر عهده دارند که بگذریم، اگر نخست نگاهی به مجری احکام صادره بیندازیم، خواهیم دید که خشونت در نگاه او جلوهای طبیعی دارد، به خصوص که از دیدگاه قانون جاری نیز چنین خشونتی جرم شناخته نمیشود. مجری به عنوان فردی که خشونت را اجرا میکند با قرار گرفتن در روند بیگانه شدن از خویش انسانی، هم زمان با فرد مجازات شده، قربانی خشونتی میشود که با دست خود _ و البته غالبا با حکم فرد یا افراد دیگر_ میآفریند. از نگاه او جسم و جان انسانها در پیشگاه قانون چیزی بیارزش است. او به عنوان موجودی از خودبیگانه که در حد شیئی بیتفکر فروکاسته شده، قادر به تشخیص این مهم نخواهد بود که قانون به مثابهی امری ازلی – ابدی نیست و همان گونه که در بستر تاریخ ِ جوامع شکل میگیرد، در روند تحولات جوامع نیز تغییر مییابد؛ و بسیارند جرمهایی که در این روند به فضیلت و فضیلتهایی که به جرم تبدیل گشتهاند. این امر به ویژه در مورد جرایم و فضایلی که به گسترههای اخلاقی و عقیدتی مربوط میگردند بسیار اتفاق افتاده است. اما زمانی که جرم یا نحوهی برخورد با مجرم در بستر تحولات تاریخی – اجتماعی تغییر مییابد، چه کسی و چگونه میخواهد _و اصلا میتواند_ جفای رفته به فرد مجازات شده در گذشته را بزداید؟ و چه بسیار انسانهایی که در طول تاریخ به دلیل داشتن دیدگاههایی که امروزه حتا درستی شان از لحاظ دانش بشری به اثبات رسیده و یا دست کم مورد پذیرش عموم _از جمله قانونگذاران_ واقع شده اند، مورد تعقیب و شکنجه و اعدام قرار گرفتهاند. اکنون چه کسی میتواند پاسخگوی آن همه قساوت در برخورد با آن جانهای نو جو باشد؟ قساوت همواره محصول اصرار عوامل سلطهگر بر تداوم وضع موجود است. وضعیتی که تداومش تنها توجیه طبقاتی دارد و این تنها ابزاری است که آن را با دست کاری در مفهوم غریزهی بقایابی و بازتعریف آن به شکلی وارونه، بر نوعی از غریزهی «تنازع بقا» استوار میسازد.آگاهی طبقاتی مجازات کنندگان تنها یک غریزهی «ایجادی» است؛ غریزه ای سخیف که در صورت ماندگاری اش جامعهی بشری را به نابودی میکشاند. این غریزه برآیند منافع طبقات فرادست است؛ حال چه فرق میکند که این طبقه، طبقهی حاکم در جوامع رسما سرمایهداری باشد و یا طبقهی برگزیدهای مانند «نومن کلاتورا» در جوامع پسا انقلابی؟!
نکتهای که اتفاقا در همین جا _درست در ادامهی نگاه به این غریزهی غیرطبیعی_ باید مورد توجه قرار گیرد این است که از نگاه این طبقات جنایت همیشه جنایت نیست و مرتکبان این اعمال نیز همواره مجرم و مستحق مجازات شناخته نمیشوند. گاهی بسیاری از آنان قهرمانان ملی و میهنی نام میگیرند و از سوی این طبقات و فریبخوردگان آنان در میان پرچمهای افراشته و مارشهای باشکوه نظامی با حلقههای گل و مدالهای افتخار استقبال میشوند. به عنوان مثال هواپیمایی را در نظر بگیرید که برای بمبباران منطقه ای به پرواز درمی آید؛ گذشته از این که این عمل به خودی خود _حتا در مورد کشتن دشمنان_ (۱) تا چه اندازه میتواند وحشیانه و ارتجاعی باشد، انسانهای بی گناه دیگری که شاید هیچ گونه هم سویی مستقیم و غیر مستقیمی با دشمنان نداشته باشند را نیز به قتل میرساند. اما در اینجا چیزی که اغلب از دید ذهن «عام» _ به مثابه کسانی که عموما سودی نیز از تداوم وضعیت موجود عایدشان نمیگردد_ پنهان میماند این است که این افراد نه تنها از سوی مجریان قانون و یا حتا در ذهن تودههای مردم محاکمه نمی گردند و به دستان بی رحم «مجازات» _این آیهی منزل و مبتذل بازمانده از دوران سپری شده_ سپرده نمیشوند، بل که مورد تقدیر عمومی نیز قرار میگیرند. خلبانی که بر فراز شهرها و روستاها و در کل، مناطق انسانی یا مراکزی که وجودشان برای انسانها موید و تداوم بخش ِ زندگی است بمبها را رها میکند، خود نیز به همراه بمبها سقوط میکند به قعر جهانی که تهی از مفهوم انسان است و آنان که به استقبال چنین جنایتکار مخوفی میروند _از طبقهی حاکم که بر اساس منافعاش عمل میکند که بگذریم_ رمهی سرخوردهای هستند که عقدهها و زخمهای شان تنها با خون دیگران گشوده میشود و التیام مییابد.
اکنون نکتهای دیگر که باید بدان توجه شود و نظام جهانی موجود میکوشد تا کمتر مورد توجه قرار گیرد این است که برای جلوگیری از وقوع جرم باید به جست و جوی ریشههای وقوع آن رفت و با یافتن و نابودی آن ریشهها از تکرار آنها جلوگیری به عمل آورد و افراد را به جای مجازات، بازپروری نمود و به آغوش جامعه بازگرداند. اما نظام جهانی حاکم از چنین جست و جوهایی واهمه دارد؛ زیرا که این ریشهها در خاک همین نظام طبقاتی است که گسترش یافته و آن را در راستای حفظ و بقای اش یاری میکنند.
لغو رسمی مجازات در معنای عام آن و مجازاتهای خشن همانند اعدام، سنگسار، قطع عضو، شلاق و… نه تنها به بازگذاردن دست افراد برای ارتکاب به جنایت _ آن چنان که مدافعان مجازات میگویند_ نمی انجامد، بل که آموزشی عمومی را در پی خواهد داشت که طی آن با مذموم دانستن هرگونه خشونت _حتا در مورد جنایتکاران_ افراد را به رعایت موازین انسانی تشویق خواهد کرد.
پی نوشت:
۱- مقولهی دفاع از حیات، مبارزه در راه آزادی و رهایی و حفاظت از دستآوردهای انسان بنیاد در برابر دشمنان خشن آن هم به خصوص در روند تحولات انقلابی که از جانب طبقات حاکمه کوشیده میشود با سرکوب و به خاک و خون کشیدن آن را به تسلیم وا دارند _که البته همگی این موارد نیز در چارچوب حق «دفاع» گنجانیده میشوند_ امر دیگری است که نیاز به بررسی جداگانهای در نوشتهای دیگر دارد. با این همه از شدت وضوح لازم به توضیح نیست که همان گونه که هیچ هدفی _هر چند انسان محور_ نمیتواند موجب توجیه وسیلهاش گردد، هیچ گونه وحشی گری و قساوت نیز حتا در راستای چنین اهدافی توجیهپذیر نمیباشد.
————————————————–
منبع: کانون مدافعان حقوق کارگر
http://kanoonmodafean1.blogspot.com
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.