بهروز سورن: تلنگری به خاطرات و یادها! بخش سوم
آنها که امروز در مقام دفاع از این خاندان هستند بدانند که این روایت یکی از شاهدان عینی جنایات شاه و ارتش آن است. باری بهر جهت آنروز نیز ضلع غربی دانشگاه تهران محل درگیری معترضان با نیروهای سرکوبگر بود. ….
در نظر اول این روایت شبیه داستان سازی و قهرمان پروری هاست. یادآور شخصیت های کتابهای رمان حماسی است. اما حقیقت است و علی مهدیزاده چنین بود. گویا شخصیت او را از درون کتابهای رمان ماکسیم گورکی استخراج کرده باشی و یااز خرمگس اقتباس کرده باشی. جای خالی رمان نویس های کشورمان شدیدا احساس میشود. علی اما همینطور بود که نوشتم و کینه ای بسیار به آزادی کش ها از همه نوعش داشت. آنروز علی و رحیم هر دو از تیررس گلوله های ارتشی ها ی مستقر در این بخش از دانشگاه تهران در امان ماندند اما نمیدانستند که از خاکستر خاندان دیکتاتوری پهلوی اژدهائی خونخوار بر خواهد خواست و سالها بعد به زندگی اثرگذار و شرافتمندانه آنها پایان خواهد داد.
………………..
علی مهدیزاده ولوجردی ( منوچهر )
دود و آتش و صدای شلیک گلوله خیابان مجاور ضلع غربی دانشگاه تهران را فرا گرفته بود. جمعیت به کوچه های فرعی خیابان میدویدند و هر یک دیوار یا سنگری شبیه آن را برای در امان ماندن از شلیک گلوله ها انتخاب میکردند. کشته ها و زخمی ها را بکناری می کشیدند و به بیرون معرکه منتقل میکردند. شعار پشت شعار و فحش و ناسزا بود که بسوی ارتشی ها و خاندان ستم شاهی روانه می شد. دانشگاه تهران مرکزی ترین پایگاه برای تجمع و اعتراضات علیه این خاندان در شهر بود. تقریبا هر روزه آنجا غوغائی برپا بود.مردم مصمم بودند تا تاریخ را ورق بزنند و طرحی نو در اندازند. تشنه آزادی و عدالت بودند.
آنها که امروز در مقام دفاع از این خاندان هستند بدانند که این روایت یکی از شاهدان عینی جنایات شاه و ارتش آن است. باری بهر جهت آنروز نیز ضلع غربی دانشگاه تهران محل درگیری معترضان با نیروهای سرکوبگر بود. جنگ و گریزی خیابانی برقرار بود. این منطقه بوی دود و خون میداد. جوانان حاضر در خیابان حق داشتند که از تیررس گلوله های ارتشی ها پنهان می شدند. آخر جان آدمی و آزادی خواهی و اندیشه ورزی چه کار با سرب داغ داشت.
همهمه ای در گرفته بود و فریاد پشت فریاد که زخمی ها از خیابان بیرون کشیده شوند و به بیمارستان منتقل شوند.صدای آمبولانس ها نیز از گوشه و کنار دانشگاه شنیده میشد.سرها همه خم شده بودند و از کنار دیوارها سرک می کشیدند تا اوضاع را بررسی کنند و گامی به پیش و یا عقب بردارند. در میان همهمه و دود اما یکنفر از میانه خیابان با دستان خالی بسوی سربازان میرفت و از خم کردن سر و بدن خود هم خودداری میکرد و به سربازان زل زده بود. اگر او را نمی شناختم قطعا با خود فکر میکردم که مجنون! است و یا قدرت شنیدن صدای شلیک گلوله ها را ندارد. اما او را می شناختم علی مهدیزاده ( منوچهر ) بود.
چندی پیش از آن از زندان قصر و روی دوش مردم حمل و آزاد شده بود. سالها بجرم اندیشه اش و اهدافش که نیل به آزادی و عدالت اجتماعی بود در زندان بسر برده بود. قصد ایستادن نداشت و چنانچه ادامه میداد میتوانست خودش را به کشتن دهد. انگاری آزاد شده بود که جنبش و قیام عمومی را یاری رساند. باری بهرجهت با همراهی رحیم به میانه خیابان دویدیم و او را کشان کشان به کنار دیوار و محلی امن تر کشیدیم و پس از مدتی منطقه را ترک کردیم. میان علی و رحیم حسین پور رودسری ارتباطی عمیق و عاطفی برقرار بود. رحیم سالها انتظار کشید تا علی از زندان آزاد شود و الان علی بیرون از زندان بود. رحیم ارزش این حضور را میدانست و تلاش میکرد لحظه ای از او دور نماند.
در نظر اول این روایت شبیه داستان سازی و قهرمان پروری هاست. یادآور شخصیت های کتابهای رمان حماسی است. اما حقیقت است و علی مهدیزاده چنین بود. گویا شخصیت او را از درون کتابهای رمان ماکسیم گورکی استخراج کرده باشی و یااز خرمگس اقتباس کرده باشی. جای خالی رمان نویس های کشورمان شدیدا احساس میشود. علی اما همینطور بود که نوشتم و کینه ای بسیار به آزادی کش ها از همه نوعش داشت. آنروز علی و رحیم هر دو از تیررس گلوله های ارتشی ها ی مستقر در این بخش از دانشگاه تهران در امان ماندند اما نمیدانستند که از خاکستر خاندان دیکتاتوری پهلوی اژدهائی خونخوار بر خواهد خواست و سالها بعد به زندگی اثرگذار و شرافتمندانه آنها پایان خواهد داد.
علی مهدیزاده از فردای آزادی اش پشت درب زندان ها حضور داشت و تا آزادی تمامی زندانیان سیاسی ناآرامی میکرد. زندانیان سیاسی آزاد شده از زندان قصر روی شانه مردم حاضر در آن نقطه حمل می شدند که شعارهای متناسب با آندوران را سر میدادند. درود بر زندانی سیاسی فدائی, درود بر زندانی سیاسی مجاهد, درود بر زندانی سیاسی و ….. چند روزی پس از آزادی از زندان نیز علی روی دوش کارکنان اداره ای که پیش از دستگیری در آن کار میکرد به محل کار بازگشت و ابقاء شد. شوق دیدار با علی و چهره همیشه بشاش و دوست داشتنی اش همیشه با اطرافیانش بود. هنوز گرد و خاک آزادی از زندان از تنش پاک نشده بود که اشتیاق سازماندهی روابط او را فرا گرفت و نشست پشت نشست وقت او را پر کرد و تا لحظه دستگیری اش که بروایت آلبوم جانباختگان راه کارگر دهم فروردین سال ۱۳۶۲ است, آرام و قرارنگرفت.
شکنجه و فشار از نوع اسلامی اش نیز نتوانست علی را بشکند و بروایت یکی از نزدیکانش که همزمان با او در زندان بود علی را برای اجرای حکم اعدام صدا میزنند. علی وسیله ای زیر پایش قرار میدهد و در حضور سایر زندانیان سیاسی از مواضع سیاسی ایدئولوژیک خود دفاع کرده و سپس خطاب به حاضرین میگوید: بمن نگاه کنید! راه کارگری ها اینگونه به استقبال مرگ میروند! علی همانگونه که وعده داد نیز رفت. آنروز هفتم آبان سال ۱۳۶۲ بود.
به همت یارانش و برای یادبود علی و مهدی خسرو شاهی درختی در شهر فرانکفورت کاشته شده است.
۲۹٫۰۶٫۲۰۱۵
Sooren001@yahoo.de
http://gozareshgar.com
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.