برنده نوبلِ ادبیات: ما خاک‌ارّه‌های به جا مانده از تاریخیم

جایزه نوبل ادبیات امسال به نویسنده بلاروس سویتلانا آلکسیویچ تعلق گرفت. مجله آلمانی اشپیگل در گفتگویی با وی از جمله به این پرسش پرداخته است که چرا روس‌ها جنگ را بهتر از غربی‌ها درک می‌کنند. ….

هنگام دریافت نوبل، استکهلم، ۱۰ دسامبر ۲۰۱۵ Reuters©
هنگام دریافت نوبل، استکهلم، ۱۰ دسامبر ۲۰۱۵ Reuters©

کیهان لندن:
سویتلانا الکسیویچ در سه ساعت صحبت با ما چندین بار بابت خانه‌اش پوزش خواست. او چند سالی را در غرب گذرانده. برلین، ایتالیا و فرانسه را دیده و استانداردهای غربی را می‌شناسد و حالا به نظر می‌رسد، به محل زندگی‌اش از دریچه چشم مهمانان  می‌نگرد. خانه‌اش شامل سه اتاق بسیار کوچک در یکی از آپارتمان‌های بلند شهر مینسک پایتخت روسیه‌ی سفید است. پایین در ورودی آپارتمان صندوق‌های پستی  حلبی سبز و خاکستری آویزان است. آسانسور تنگ است و راهروها با کف‌پوش پلاستیک فرش شده است. او سعی کرده که دنیای بزرگ را به اینجا بیاورد: در پاگرد تصویری از قصر سواب نو، تاکسی آبی  ونیز و برجی در چین. اما همه‌ی این تحفه‌هایی که از دنیا جمع کرده، بر دیواری  قالی‌پوش  نصب شده که در اروپای شرقی بسیار رایج است.  آشپزخانه‌ای هم که در آن نشسته‌ایم نمونه‌ی یک آشپزخانه‌ی اروپای شرقی سوسیالیستی و پساسوسیالیستی‌ست. محلی پر از اسباب و اثاثیه که اهالی خانه در آن جمع می‌شوند تا حرف بزنند و حرف بزنند.

کتاب‌هایش از همین جا می‌آید. او در همین آشپزخانه  مصالح لازم کتاب‌هایش را گرد آورده. اینجا با مادر سربازان حرف زده، با بچه‌های جنگ، با زنان ارتش سرخ که در جنگ جهانی دوم شرکت داشتند، با قربانیان چرنوبیل. همه‌ی حرف‌ها را ضبط کرده و بعد پشت میز خانه‌اش در مینسک، همان‌جا که پشت سرش عکسی سیاه و سفید از تئودور داستایوفسکی به دیوار نصب شده، نشسته  و آنها را به هم متصل کرده است. از نوارهای گفتگو، چهل‌تکه‌ای به دست آمده که شکل جدیدی از رمان به حساب می‌آید . اسم‌شان هست: «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» یا «پسرکی از روی، افغانستان و پیامدهایش» یا «چرنوبیل تاریخچه‌‌ی آینده» یا « زمان دست دوم، زندگی بر ویرانه‌های سوسیالیسم».

رنج و عشق در این کتاب‌ها دیده می‌شود. رنج آنها که از ترس مرگبار، تسلیم و پلیدی حرف می‌زنند و عشق زنی که به حرف‌هایشان گوش می‌دهد. ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها. مثل یک رهبر ارکستر از صداها داستان می‌سازد، ملودی را می‌شناسد  و همچنین وزن آهنگ و ریتم زندگی در اروپای شرقی را. او تعریف می‌کند، و همین به آثارش عظمت می‌بخشد. انسان در آثار او مقدم بر همه چیز است. در اصل از انسانیت است که به طور مثال می‌پرسد: چرا بشر می‌جنگد ؟ ماهیت جنگ چیست؟

اشپیگل: سویتلانا الکساندرونا، بلاروس به عنوان آخرین جمهوری اروپای شرقی سوسیالیستی مشهور است. به همین دلیل شاید منظره‌ی فوق‌العاده‌ای که از پنجره‌ی شما می‌بینیم ُ تعجب‌آورتر است. آپارتمان‌های بلند مثل کوهی از نور به نظر می‌آیند.

الکسیویچ: بله ، بلاروس یک دیکتاتوری زیباست. به آن تابلو نگاه کنید. رویش نوشته « مینسک شهر قهرمانان»…

اشپیگل:می‌گویند که الکساندر لوکاشنکو به شما تبریک گفته. با اینکه شما به تکرار از او شدیداً انتقاد کرده‌اید. به شما چه گفت؟

الکسیویچ: هیچ. در تلویزیون مدعی شدند که او به من تبریک گفته. اعطای جایزه‌ی نوبل با انتخابات ریاست جمهوری هم‌زمان شده بود و به همین دلیل ناظران بین‌المللی بسیاری اینجا بودند. او در راس اخبار قرار داشت.  یک هفته بعد که خارجی‌ها برگشتند، مرا خائنی خواند که می‌خواهم خلق بلا روس را به کثافت بکشم.

اشپیگل: همسایه‌هایتان چه می‌گویند؟

الکسیویچ: تبریک گفتند. آنها به من افتخار می‌کنند.

Reuters©
Reuters©

اشپیگل: چه کسانی اینجا زندگی می‌کنند؟

الکسیویچ: قبلاً این خانه‌ها را برای کادرهای حزب ساخته بودند. خیلی از آنها ولی در سال‌های گذشته پولدار شدند و به ویلاهای‌شان نقل مکان کردند. حالا بعضی از هنرمندان اینجا زندگی می‌کنند. در سال‌های اخیر آپارتمان‌ها را نوسازی کردند، به همین دلیل قیمت خانه به چیزی حدود یک میلیون دلار رسیده.

اشپیگل: تقریباً همان اندازه که شما به عنوان جایزه‌ی نوبل دریافت می‌کنید.

الکسیویچ:علاقه‌ی زیادی به زندگی لوکس ندارم. آزادی برایم مهم‌تر است.

اشپیگل: آزادی را چطور می‌شود خرید؟

الکسیویچ :آزادی برای من به این معناست که کتاب‌هایم را بدون نگرانی از بابت مسائل مالی منتشر کنم.

اشپیگل: کتاب‌های شماغیر عادی هستند. مثل یک گروه کر سازماندهی شده‌اند. وقت و زحمت بسیاری روی آنها گذاشته‌اید، چون محصول صدها مصاحبه هستند. چطور کار می‌کنید؟

الکسیویچ: برای هر کتاب سال‌های متمادی وقت می‌گذارم. اولین کتابم مربوط به زن‌های ارتش سرخ بود که علیه آلمانی‌ها جنگیدند و بعد تاریخ‌شان دزدیده شد. تجربیات آنها هیچ گاه در تاریخ نگاری رسمی‌ اتحاد شوروی درج نشد. می‌خواستم این کمبود را جبران کنم و برای این کار به سراغ صدها زن رفتم و با آنها به گفتگو پرداختم. برای کتابم درباره  فاجعه‌ی راکتور اتمی ‌چرنوبیل هم به سراغ آنهایی رفتم که بعد از فاجعه آنجا ماندند و سعی کردند تا می‌شود همه چیز را درست کنند. کمی‌ بعد از فاجعه‌ی اتمی‌ هنوز زنده بودند. همیشه همین‌ طور است. دنبال آدم‌هایی می‌روم که به شدت ضربه خورده‌اند ولی هنوز قدرت حرف زدن دارند. بیشتر مردم سوار پله برقی زندگی می‌شوند و روی آنچه بر آنها گذشته کار نمی‌کنند. کتاب‌های من اما سرگذشت آنهاست که خودشان در موردش حرف می‌زنند. تاریخ ما از اشک و درد لبریز است. سعی می‌کنم بفهمم آنها که در متن حادثه بودند، چه کسانی هستند .

اشپیگل: از کی تبدیل به شنونده شدید؟

الکسیویچ: والدین من معلمین روستا بودند. در دوران کودکیم در روستای ما تقریباً مردی وجود نداشت، به جز مردان مسن و البته پدر من که مدیر مدرسه بود. همه در جنگ  به نام سرباز و یا پارتیزان کشته شده بودند. زنان دور هم می‌نشستند و از زندگی‌شان می‌گفتند و من گوش می‌کردم.

اشپیگل: پس این شروع کار نویسندگی‌تان به شمار می‌رود؟

الکسیویچ: شاید این‌طور باشد. من عاشق صدای انسان شدم و بعدها فهمیدم که می‌شود این صداها را به شکل کتاب در آورد. کتابی مهم و مفید با راویان جورواجور و متفاوت. کتاب درباره‌ی آنها که هیچ وقت چیزی نگفتند و کسی هم از آنان نپرسیده که نظرشان در مورد ایده‌های بزرگ چیست.

اشپیگل: بیشتر قهرمانان داستان‌هایتان آدم‌هایی هستند که شوک‌های بزرگی به آنان وارد شده است.

الکسیویچ: می‌دانید، برعکس آنچه در غرب مرسوم است، در محدوده‌ی بزرگ اتحاد شوروی سابق سنت روان‌پزشکی وجود نداشت. ما حتی امروز هم روان‌پزشک کم می‌بینیم. به همین دلیل با هم حرف می‌زنیم و این گفتگوها نقش همان روان‌درمانی را به عهده دارد.

اشپیگل: یعنی میز آشپزخانه به جای کاناپه‌ی روان پزشک؟

الکسیویچ: دوستان من به همین آشپزخانه می‌آیند که حالا با هم نشسته‌ایم. امروز هم درست مثل دوران پروستریکا، اینجا بار غصه‌هایشان را سبک می‌کنند.

اشپیگل: شما در بلاروس زندگی می‌کنید. کشوری با زبان مستقل خودش، اما به روسی می‌نویسید. چرا؟

الکسیویچ: کتاب‌های من یک مجموعه است. تاریخچه‌ی روح سرخ ،سرگذشت انسان‌های آرمان‌شهری (اوتوپیایی). حدود چهل سال روی آنها کار کردم. تاریخ صد ساله‌ی ما را در بر می‌گیرد و این اوتوپی به زبان روسی حرف می‌زند.

اشپیگل: انسان‌های شوروی…

الکسیویچ: …دقیقا، روسی زبان یک محدوده‌ی جهانی عظیم بود، لابراتوار بزرگ مارکسیسم- لنینیسم. محدوده‌ای بزرگ‌تر از روسیه. بلاروس هم بخشی از آن به حساب می‌آمد، وطن پدرم. من متولد اوکرائین هستم که سرزمین مادریم بود. فرهنگ و زبان روسی همان حلقه‌ی بزرگی‌ست که همه ما را به هم وصل می‌کرد. مرا هم همین طور.

اشپیگل: ولادیمیر پوتین سیاست هر چه قدرتمندتر شدن را در پوشش دفاع از«خاک روسیه» پیش می‌برد. تفاوت دنیای شما و او در کجاست؟

الکسیویچ: تفاوت در جغرافیا و زبان نیست. با این همه ‌یک دنیا از هم فاصله داریم. وقتی که پوتین از روسیه‌ی بزرگ سخن می‌گوید، منظورش سرزمینی‌ست که بر پایه‌ی  ذهنیت نظامی ‌پایه‌گذاری شده و عمر سنت‌هایش به اندازه‌ی تاریخ روسیه است. تاریخی که خونریزی و کشورگشایی مهر و نشان‌اش را بر آن زده. ما انسان‌های جنگیم و در آن فاصله‌ای که جنگی در کار نبود، خود را برای نبرد آینده آماده می‌کردیم. این روسیه‌ی پوتین است. جایی که هر انسانی یک سرباز به حساب می‌آید.

اشپیگل: برای مدتی این ‌طور به نظر می‌آمد که روسیه دارد راه دمکراسی را در پیش می‌گیرد و به اصلاحات می‌رسد.

الکسیویچ: اما نشد. مااز شانسی که داشتیم نتوانستیم استفاده کنیم.

اشپیگل: چرا؟ شما یکی از روشنفکران مهم دوران پروستریکا بودید، همان برهه‌ی زمانی که روسیه داشت درهایش را می‌گشود و مدرن‌تر می‌شد. کجای کار خراب شد؟

الکسیویچ: در دهه‌ی نود ما رمانتیک فکر می‌کردیم. تلاش‌مان این بود که با مردم گفتگو کنیم. اما مردم ساکت بودند و هیچ‌کدام از ما دلیل‌اش را نمی‌دانستیم. در حالی که موضوع بسیار ساده بود: ما مردم را با مسائلی درگیر کرده بودیم که درک‌اش برایشان بسیار دشوار بود. «آزادی»، آنها از خود می‌پرسیدند این دیگر چیست؟ فقط وقتی پوتین آمد و از«روسیه‌ی بزرگ» سخن گفت، صدایش به مردم رسید. ما باید زبان سخن گفتن با مردم را پیدا کنیم.

اشپیگل: زمانی امیدوار بودید که شاید این روند بهتر پیش برود؟

الکسیویچ: برای مدتی بله، هر چند همان وقت هم در اطرافم انسان آزادی نمی‌دیدم. خیلی‌ها فکر می‌کردند همین که به خیابان بریزند و شعار بدهند، آزادی خودش به سویشان پرواز خواهد کرد. اما هیچ‌ کس نفهمیده بود که آزادی به چه پیش‌زمینه‌هایی نیاز دارد.

اشپیگل : بسیاری فکر می‌کنند که بعد از فروپاشی شوروی، ملت‌های جدید می‌توانند برای رشد خود چهارچوب‌های جدیدی بسازند، به سراغ هویت جدیدی بروند. در جمهوری‌های بالتیک، گرجستان و همین‌طور بلاروس. حالا دیگر همه جا دولت‌های ملی جدیدی تشکیل شده.

الکسیویچ: من همیشه به طرح‌های ملی اعتقاد داشتم، اما از پذیرش ناسیونالیسم سر باز می‌زنم. هر جا که ناسیونالیسم افراطی به قدرت برسد، کار به خونریزی ختم می‌شود. گمان می‌کنم که پیش از همه باید دمکراسی را پایه‌گذاری کنیم. در بلاروس با یک ترکیب جمعیتی روبرو هستیم که بخش بزرگی از آن را روس‌ها تشکیل می‌دهند. یعنی آنها باید اینجا را ترک کنند؟ همه‌ی این استادان؟ خیلی احمقانه خواهد بود. بعضی‌ها آرزو داشتند که همین اتفاق بیفتد.

اشپیگل: به نظر می‌آید که امروز می‌خواهید بگویید که دهه‌ی نود  دوران اشتباهات و به کژراهه رفتن بود.

الکسیویچ: دورانی بسیار زیبا و ساده‌دلانه بود. ما برای خودمان تصوراتی از مردم داشتیم. امروز می‌توانیم با اطمینان بگوییم: لوکاشنکو و پوتین مردم را بهتر از ما می‌شناسد. آنها به زبان مردم صحبت می‌کنند.

اشپیگل: اما این چطور امکان دارد؟ شما در کتاب‌هایتان تمام این صداها را منعکس می‌کنید. هزاران صدا و با این همه می‌گویید که مردم را نفهمیده‌اید؟

الکسیویچ: اگر کتاب‌های مرا با دقت خوانده باشید، می‌بینید: موضوع درست همین است. در آنجا هر کسی واقعیت خود را فریاد می‌زند: یک کمونیست، یک جلاد، یک دمکرات، همه. من سعی می‌کنم این آش هفت‌جوش عظیم روسی را بنمایانم و نشان بدهم که چطور  دارد می‌جوشد و سر می‌رود . من به این «هومو سویتیکوس» که همه‌ی انسان‌های تحت حکومت سوسیالیتسی را موجوداتی اپورتونیست و تسلیم ترسیم می‌کند اعتقاد ندارم. چون که برای خیلی از دمکرات‌ها این جمله تبدیل به فحش شده. برای من نه. من پدرم کمونیست بود و وصیت کرده بود که با کتاب حزب دفن‌اش کنند. من اگر امروز از مردمم متنفر باشم باید از پدرم و بسیاری از دوستان و آشنایانم هم متنفر باشم. من ولی سعی می‌کنم بهتر آنها را بفهمم.

اشپیگل: خودتان را یک انسان شوروی معنا می‌کنید؟

الکسیویچ: حتماً. من باید راهی طولانی را طی می‌کردم تا خود را از نظر روحی آزاد کنم. سال‌ها به سوسیالیسمی ‌با چهره‌ی انسانی اعتقاد داشتم، فقط وقتی که به افغانستان رفتم و از نزدیک دیدم که ارتش شوروی چه بر سر آن کشور آورده، توهم‌زدایی شده بازگشتم.

اشپیگل: دمکراسی به زمان بیشتری نیاز دارد؟

الکسیویچ: غربی‌ها فکر می‌کنند که مردمانِ دیگر جوامع درست مثل غربی‌ها فکر می‌کنند. اما تفاوت وجود دارد. به سیر تاریخ مربوط می‌شود. ما در مراحل متفاوتی از رشد سیاسی هستیم. تغییرات جهانی به زمانی بیش از ۲۰  تا ۲۵ سالی نیاز دارد که ما تا حال در اختیار داشتیم. به گذشت چندین نسل. انقلاب اکتبر تلاشی برای سریع کردن این حرکت بود. بلشویک‌ها حکم می‌کردند «ما انسانیت را به سوی خوشبختی می‌رانیم» البته با دست‌های پولادین، و دیدیم که شکست خورد.
بازگشت به بلاروس، فرودگاه مینسک، ۱۵ دسامبر ۲۰۱۵ Reuters©

اشپیگل: خشونت و جنگ تجربه‌ی پایه‌ای آنهایی ست که موضوع کتاب‌های شما هستند. در دنیای غرب سال‌هاست مردم خود را در امنیت بیشتری می‌بینند. موج تروری که اروپا این روزها تجربه می‌کند، به ادعای بعضی از سیاستمداران نوع جدیدی از جنگ است.

الکسیویچ: می‌دانید دیگر جنگ به عنوان یک مفهوم همه‌گیر برای من وجود ندارد. جنگ‌های متعارف مثل جنگ دوم جهانی‌ست که من در موردشان نوشته‌ام یا جنگ افغانستان و در کنارشان چرنوبیل. من هنوز یادم است که چطور مردم را از نقاط مسموم منتقل می‌کردند. پیرترها جنگ جهانی دوم را تجربه کرده بودند و نمی‌توانستند درک کنند که چرا باید دوباره بگریزند: خورشید می‌درخشید، موش‌ها به این سو و آن سو می‌دویدند و ارتش خودی همه جا به چشم می‌خورد. مرتب می‌پرسیدند: جنگ شده مگر؟

اشپیگل: شما چه فکر می‌کنید؟

الکسیویچ: نوع جدیدی از جنگ بود. من همیشه این تصویر را در ذهن دارم: سربازی داشت پیرزنی را با یک سبد پر از تخم مرغ از روستا منتقل می‌کرد. آنجا چاه بزرگی کنده بودند که مردم شیر، تخم مرغ و کره را در آن می‌ریختند تا مدفون‌شان کنند. دنیا در یک لحظه عوض می‌شود. آدم باید هیزم و درخت را بشوید و مواد غذایی را مدفون کند، مرگ چهره‌های مختلفی دارد. آب اگر در آن شنا کنی و زمین اگر مدتی طولانی روی آن دراز بکشی، می‌تواند کشنده باشد و حالا تروریسم شکل دیگری از جنگ است. حالا ما دیگر اسیر دست چند نفر متعصب شده‌ایم. چطور می‌شود با آنها مبارزه کرد را من نمی‌دانم. چچن‌ها چطور جنگیدند؟ تروریست‌هایی که تک و تنها به جنگ روسیه‌ی بزرگ رفتند؟ حالا اروپا در برابر این آزمایش قرار گرفته. ما آمادگی رویارویی با این پدیده را اصلاً نداریم. همه‌ی راکت‌های اتمی‌، که بشر در این سال‌ها روی هم انباشته، به کارش نمی‌آید. جنگ آینده طور دیگری پیش خواهد آمد و هیچ‌کس دقیقاً نمی‌داند چطور و با چه ابزاری.

اشپیگل: شما می‌گویید که پوتین به روح شوروی بازگشته تا به روسیه هویت جدیدی ببخشد. حالا با این حملات تروریستی به پاریس، روسیه هم جزئی از دنیای غرب شده و در سطحی برابر با اولاند، مرکل و اوباما قرار گرفته؟

الکسیویچ: من سیاستمدار نیستم. اما گمان می‌کنم که ما به دوران زورآزمایی برگشته‌ایم، به قوانین قرون وسطا و این دنیای جنگ است که پوتین به خوبی با آن آشنایی دارد. سرباز روس چگونه مردن را به خوبی می‌شناسد. جان او همیشه ارزش چندانی نداشته…

اشپیگل : بر پیکر مردم اروپای غربی زخم حملات تروریستی نشسته. می‌شود گفت که شاید به همین دلیل سران کشورهای غربی حالا پوتین را به چشم دیگری نگاه می‌کنند. سعی می‌کنند خودشان را براساس برنامه‌های او تنظیم کنند…

الکسیویچ: حتماً، ما در شرایط حاضر داریم بازگشت به سنت‌های نظامی‌ را تجربه می‌کنیم. من فکر می‌کنم که دمکراسی برای مدتی عقب‌نشینی خواهد کرد. فرهنگ امید جایش را به فرهنگ وحشت خواهد سپرد. در این مرحله تجربیات روسیه خیلی بیشتر از غرب است. روسیه همیشه درشرایط وحشت زندگی کرده.

اشپیگل: یعنی در روسیه  وقتی مردم به عکس‌های خلبانان جنگی که در ترکیه به آنها شلیک شده می‌بینند، به جنگ افغانستان فکر نمی‌کنند؟

الکسیویچ: نه، پوتین در یکی از سالگردها گفت: تصمیم برای حمله به افغانستان کاملاً صحیح بود. جنگ یکباره به جنگی قهرمانانه بدل شد واز همه جا می‌شنویم میخائیل گورباچف که  گناه فروپاشی شوروی به دوش او گذاشته شده، یک جنایتکار است. پرونده‌ی ۲۵ سال گذشته بسته شده است.

اشپیگل: ژوزف استالین همیشه با میل این ضرب‌المثل را تکرار می‌کرد که هر جا ارّه‌کشی باشد، خاک‌ارّه هم هست. در کتاب‌هایتان خاک‌ارّه‌ها را جمع می‌کنید؟

الکسیویچ: ما همه خاک‌ارّه‌های به جا مانده از تاریخیم. شما هم در غرب همین طور. با یک تفاوت: انسان‌هایی که در دوران سوسیالیسم و پس از آن زندگی می‌کردند، همیشه در لابلای چرخ دنده‌های حوادث بزرگ گیر کردند. جان انسان اینجا هیچ وقت ارزشی نداشت. همیشه در میان دو سنگ آسیای تاریخ له شدند.

اشپیگل: در آلمان به شما انتقاد می‌کنند که کتاب‌هایتان ادبیات واقعی نیست، شما در آفرینش شخصیت‌های تخیلی موفق نیستید و کارتان بیشتر به روزنامه‌نگاری شبیه است.

الکسیویچ: همه‌ی اشکال هنر از نقاشی گرفته تا موسیقی، امروزه به دنبال اشکال و محتوی جدید می‌گردند. این نظریه از کجا آمده که ادبیات باید همان ‌طور که بوده، بماند؟ زندگی سرعت گرفته و واقعیت برای ذهن یک نفر بیش از اندازه پیچیده شده است. رمان صداها، من ادبیات خود را چنین می‌نامم. به همه گوش می‌دهم. نویسندگان را بیشتر به قلم منسوب و تشبیه می‌کنند. من خود را چون گوشِ شنوا می‌بینم.

اشپیگل: برای شما تفاوت میان روزنامه‌نگاری و ادبیات در چیست؟

الکسیویچ: کار روزنامه‌نگار جمع آوری اطلاعات و انتشار آنهاست. من با استفاده از متدهای روزنامه‌نگاری مواد خامی ‌را جمع‌آوری می‌کنم  تا به شیوه‌ای ادبی روی آنها کار کنم. من با مردم درباره‌ی مواردی چون زندگی، مرگ، یا نیکی و  پلیدی حرف می‌زنم. اینها همان مسائل بزرگی هستند که ادبیات به آن می‌پردازد.  وقتی که از دارنده‌ی جایزه نوبل، جوزف برودسکی، پرسیدند تفاوت یک کتاب خوب و یک کتاب بد را در چه چیزی می‌بینید، پاسخ داد: تفاوت‌شان سلیقه‌ی نویسنده در مورد متافیزیک است. من هم این‌ طور فکر می‌کنم. اول یک انسان را در زمان خاص خود می‌بینم و بعد انسان را در کلیت‌اش. طبع انسانی را.

اشپیگل: جایزه‌ی نوبل زندگی‌تان را عوض کرد؟

الکسیویچ: در صف شعرایی چون برودسکی یا نویسندگانی چون بوریس پاسترناک ایستادن احساس عجیبی‌ست. هنوز به آن عادت نکرده‌ام . و از زاویه سیاسی، در نخستین کنفرانس مطبوعاتی‌ام از من درباره اوکرائین پرسیدند و من پاسخ دادم که پوتین در آنجا دارد آتش جنگ داخلی را شعله‌ور می‌کند. تا همین تازگی‌ها این حرف برای کسی جالب نبود، حالا اما وزن خودش را دارد و سخنگوی پوتین فورآ موضع‌گیری کرد.

اشپیگل: چه گفت؟
الکسیویچ: گفت که من اطلاعات همه جانبه‌ای ندارم.
—————————————————-
*منبع: مجله اشپیگل، ۵ دسامبر ۲۰۱۵
*مترجم: گلناز غبرایی

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.