بهرام رحمانی: “کابوس امیرحسین فطانت” زندانی افکار با وجدانی زخمی!
دادگاه گروه دوازده نفره که بهنام پرونده گلسرخی معروف شد، یکی از پرسر و صداترین دادگاه-های نظامی حکومت شاه بود و دفاعیات گلسرخی و دانشیان و همراهان آنها همچون عباس سماکار، طیفور بطحائی و دیگران، در سطح گستردهای در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب یافت، مرزهای ایران را شکافت و حتی بهگوش افکار عمومی بخشی از مردم جهان نیز رسید. هنوز هم با گذشت چهل سال که از اعدام کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی می¬گذرد، دادگاه گروه ۱۲ نفره یکی از وقایع مهم تاریخی جامعه ما بهشمار می¬آید. اما هر کس در این مورد نظر میدهد و نامی هم از امیرحسین فطانت بهعنوان لودهنده این گروه می¬برد و او را خیانت¬کار می¬نامد؛ وی، بیدرنگ جنجال بهپا میکند و این سخن را خلاف واقعیت می¬شمارد. ….
—————————————————–
کابوس امیرحسین فطانت
زندانی افکار با وجدانی زخمی!
بهرام رحمانی
bahram.rehmani@gmail.com
دادگاه گروه دوازده نفره که بهنام پرونده گلسرخی معروف شد، یکی از پرسر و صداترین دادگاه-های نظامی حکومت شاه بود و دفاعیات گلسرخی و دانشیان و همراهان آنها همچون عباس سماکار، طیفور بطحائی و دیگران، در سطح گستردهای در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب یافت، مرزهای ایران را شکافت و حتی بهگوش افکار عمومی بخشی از مردم جهان نیز رسید.
هنوز هم با گذشت چهل سال که از اعدام کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی می¬گذرد، دادگاه گروه ۱۲ نفره یکی از وقایع مهم تاریخی جامعه ما بهشمار می¬آید. اما هر کس در این مورد نظر میدهد و نامی هم از امیرحسین فطانت بهعنوان لودهنده این گروه می¬برد و او را خیانت¬کار می¬نامد؛ وی، بیدرنگ جنجال بهپا میکند و این سخن را خلاف واقعیت می¬شمارد.
پلیس مخفی حکومت پهلوی (ساواک) که پس از انقلاب ۱۳۵۷ و سرکوب این انقلاب، بهحکومت اسلامی ایران بهارث رسید؛ ارگان مخوفی بهشمار می¬آمد که دست شکنجهگران آن بهخون هزاران پیکارگر و مبارز راه آزادی و سوسیالیسم آلوده بود؛ ارگانی که با زور و تهدید و سانسور و خفقان، چند دهه مردم حقطلب ما را بهزنجیر حقارت و اسارت کشید که انواع شکنجههایش آشکار بود.(در ضمیمه آخر این مطلب، بهانواع شکنجههای هولناک ساواک اشاره شده است) طبعاً هرکس که بهدام همکاری با ساواک می¬افتاد؛ (مانند آنچه که در چنبره وزارت اطلاعت حکومت اسلامی هم روی می¬دهد)، بهآسانی نمیتوانست خود را از آن آلودگی و همکاری با حکومتی جنایتکار رها کند. از همینرو هم هست که امیرحسین فطانت و امثال او نیز، خود قربانی و عامل دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی حکومتها می¬شوند و خیانت¬شان بهعاملی آزاردهنده، حتی برای خود آن¬ها بدل می¬شود که افشاء و یا انتقاد از آن واکنشی عصبی را برای¬شان در پی دارد.
امیرحسین فطانت، چون پاسخی در برابر گفتگوی من با عباس سماکار و مسائل و بررسی¬ها و واقعیتهای روشنگرانه موجود در کتاب «پنهان در پشت خود»، نداشته است؛ صرفا بهپرخاشگری میپردازد. او آسمان و ریسمان را بههم میبافد تا بخش¬هائی از نوع و زمان همکاری خود با ساواک را باز هم پنهان کند. زیرا حتی خود او بههر شکلی که بهاین امر می¬نگرد راهی برای تبرئه از خطای سهمگین و وحشتناکی که مرتکب شده، نمی¬یابد. اما هربار در این باره سخن می¬گوید در میان ناسزاهایش باز مطالبی چند پهلو و مبهم بیان می¬کند که مخاطب را با پرسش¬های تازه¬ای روبهرو میسازد.
در طول این چهار دهه که از این رویداد می¬گذرد، کسانی که مستقیماً با این پرونده و زندان و شکنجه سر و کار داشته¬اند و یا آنان که این واقعه تاریخی را از راه بررسی و تحلیل تاریخی، یا دیدن فیلم¬های آن دادگاه نظامی، گزارشات و دفاعیات تحسینبرانگیز و جسورانه کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی دنبال کردهاند بهخوبی میدانند که امیرحسین فطانت در لو دادن گروه ۱۲ نفره با ساواک همکاری کرده است. از اینرو، شاید دلیل سکونت آقای فطانت در یک مکان دورافتاده در آمریکای لاتین این باشد که او، از واقعیت تلخ و قضاوت همگانی در اینباره گریخته است.
فطانت تاکنون بهپرسش¬ درباره آغاز و نوع و مدت همکاریش با ساواک پاسخی سر راست و واقعی نداده است. بهخصوص سئوال مهم این است هنگامی که گروه ۱۲ نفره در زندانها در زیر شکنجههای هولناک ساواک قرار داشت که در سرانجام آن گلسرخی و دانشیان اعدام شدند او کجا بود و چه می کرد و بعد از آن تا مقطع انقلاب که از ایران گریخت چه همکاری¬های دیگری با ساواک داشته(چون طبیعیست که او همکاریش را با این سازمان قطع نکرده بود) و در رابطه با جنبش دانشجوئی چه کسان دیگری را گیر انداخته است؟ کسانی که بدون آگاهی از نقش و احتمالا جاسوسی او اسیر شکنجه و زندان شده¬اند.
او ادعا میکند که قرار بود ساواک او را بکشد. ادعا می¬کند؛ چون در دادگاه نام او ذکر شده ساواک در پی از بین بردنش بوده است. البته مدرک روشنی موجود نیست که در دادگاه این گروه، وابستگی دروغینش بهسازمان چریکهای فدائی ذکر شده باشد، بلکه از یک نفر سیزدهم(فراری) هم نام بردهاند. اما به فرضِ نام بردن از او، گروه¬های مبارز(که از جاسوسی او خبر نداشتند) و یا ساواک چرا باید او را می¬کشتند؟ و واقعیت زمان هم نشان داد که ساواک او را نکشت و دیگران هم از سال ۱۳۵۴ به بعد که عباس سماکار و یوسف آلیاری در زندان کشف کردند که او جاسوس است بهرازش پی بردند.
در عین حال، در رابطه با این پرونده زبان و قلم فطانت بهشدت زمخت و اتهامزن و طلبکار است. از منظر روانشناسی، اغلب کسانی که بههر دلیلی با پلیس مخفیها همکاری میکنند با خودشان جدل دارند و پرخاشگر و بددهن و هوچی می¬شوند؛ زیرا در برابر هر اعتراضی به کردارشان، پاسخی مستدل و منطقی ندارند که ارائه بدهند.
اما آیا این عذاب وجدان می¬تواند آنان را به درک واقعیت و اعتراف بهکار ناشایستی که کرده¬اند وادارد؟
بهنظر میرسد امیر فطانت، در واقعیت امروز هم هنوز پشت خود پنهان است. او، در داستان و یا واقعیت به لو دادن این گروه اقرار میکند، اما می¬کوشد هزار نوع توجیه غیرمنطقی و مظلوم¬نمایانه برای این عمل غیرقابل قبول بتراشد. و وقتی کسی مثل عباس سماکار که با زیر و بم تمام این رویداد آشنا ست با ارائه شواهد و دلیل، واقعیت همه¬جانبه همکاری او را با ساواک و پنهان¬کاری¬های امروزش را افشاء می¬کند، فطانت برمی¬آشوبد و خشمگین میشود و پیش-نهاد تشکیل «کمیته حقیقت¬یاب» می¬دهد تا او «نماینده¬اش» را به این کمیسیون بفرستد.
عجب! در واقع امیرحسین فطانت به جای پاسخ ساده و سر راست و منطقی بهپرسش¬ها و مطالبی که عباس سماکار مطرح کرده، سنگی بهچاه می¬اندازد که یک عده باید جمع شوند بروند و آن را بیرون بیاورند.
من شخصا در این رابطه می¬توانم این را بگویم که؛ بههیچوجه با یک مناظره رودررو تلویزیونی و رادیوئی با ایشان مخالفتی ندارم، ولی اگر امیر فطانت واقعا می¬خواهد «حقیقت» روشن شود؛ چرا ابتدا بهمسایل و پرسش¬هائی که در کتاب «پنهان در پشت خود» مطرح شده پاسخ روشن و بدون فرار از مطلب نمی¬دهد؟ فقط در این صورت است که اگر باز مناظره¬ای لازم شد می¬توان بهآن تن داد،، در غیر این صورت آیا باز ما درگیر طفره رفتن¬های ایشان و مغلطهکاری¬های کنونیش نخواهیم بود؟
***
من (بهرام رحمانی)، پس از اینکه کتاب امیر فطانت بهنام «یک فنجان چای بی¬موقع» را خواندم و با ریا و تهمت و تحقیر و گستاخی نویسنده، بهخصوص برخورد تحقیرمیز او با کرامت دانشیان مواجه شدم، بهراستی از این همه ادعا و طلبکاری این جناب بهحیرت فرورفتم. او بهجای این که صادقانه بهگناه خود اعتراف کند و از همه بخواهد که او را ببخشند، تازه پس از این همه سال باز بهمیدان آمده و کوشیده است با متهم کردن کرامت دانشیان و غیرسیاسی بودن او و دیگران، توجیهی برای خطایش و حضور دوباره¬اش در اجتماع پیدا کند. ای کاش او ذره¬ای صداقت داشت تا ببیند که رفتار مردم آزادی¬خواه با او(که در عین خطا، قربانی هم هست) مانند رفتار با جنایت¬کاران ساواک و ساواما نخواهد بود.
برای من و عباس سماکار روشنگری درباره ادعاهای تازه فطانت که با آب و تاب در رسانههای وابسته بهطیف سلطنتطلبان تبلیغ و ترویج میشد تا همکاریش با این سازمان جنایت¬کار و رژیم پهلوی را توجیه کند امری کاملا ضروری شد. از همینرو بهگفتگو در باره کتاب تازه امیر فطانت پرداختیم. پرسش و پاسخ¬های من و عباس سماکار چندبار تکرار شد تا سرانجام بهانتشار کتاب «پنهان در پشت خود» رسید.
این کتاب را نشر ارزان در استکهلم منتشر کرد و بهدلیل استقبال خوانندگان، دوبار پیاپی بهچاپ رسید. خود، این معیاری بود که بدانیم این پرونده و دفاعیات جانانه دانشیان و گلسرخی حتی پس از حدود چهل سال، هنوز جای روشنگری و بازخوانی دارد. بهخصوص تعدادی از فعالین سیاسی و کارگری داخل ایران، از کانالهای مختلف اعلام علاقه به خواندن این کتاب کردند و ما هم نسخه¬ای کامپیوتری از آن را برای¬شان فرستادیم. سپس این کتاب حدود شش ماه پس از انتشار چاپی آن، در شبکه اینترنتی «اخبار روز» بهعنوان پاورقی منتشر شد و بازتاب وسیعی یافت.
****
در همان روزها بود که من نخست امیلهایی از آقای امیرحسین فطانت دریافت کردم و سپس یاداشتهای کوتاه زیر بین من و او رد و بدل شد:
از امیر فطانت
«آقای بهرام رحمانی، ماهیت شما برای من محرز است. با این حال فکر کردم خواندن این مقاله برایتان مفید باشد
http://www.amirfetanat.com/blog/archives/450#more-450
موفق باشید»
از بهرام رحمانی
«آقای فطانت میگویید این مطلب شما را مسئول سایت اخبار روز چاپ نکرده، اما من این مطلب پر از ناسزا و دشنام شما را برای آقای سماکار فرستادم و ایشان هم بدون و کم و کاست و توضیحی، آن را در دیوار فیس بوکش منتشر کرد.»
امیر فطانت
«آقای رحمانی
اگر کتاب مرا خوانده بودید و بعد این نوشته را نوشته بودید ممکن بود برای این کلمات ارزشی قائل شوم. شما کتاب مرا نخواندهاید.
ممنون.»
از بهرام رحمانی
«آقای فطانت
اولا من کتاب شما را بهدقت خواندم و با آقای سماکار گفتگو کردم. بهعلاوه زیر و بم این پرونده را مانند همه وقایع تاریخی ایران بهخوبی میشناسم. بهعلاوه همین لحن آمرانه و زشت شما که ارزشی برای یاداشت من نمیدهید، من هم اگر با زبان شما سخن بگویم باید خدمتتان عرض کنم که کتاب شما برای امثال من کمترین ارزشی ندارد. شما نخست باید ادب یاد بگیرید و مثل همکارانتان ساواک برخورد نکنید. بهنظر میرسد زبان و برخورد انسانی برای شما کاملا غریبه است!»
از امیر فطانت
«با سلام
اگر دوستی شما با جناب سماکار ، آنچنان که از گفتگوی شما در “پنهان در پشت خود” نشان میدهد، از نوع رفاقت-های آنچنانی است، فکر کنم بهترین کار اینست که به ایشان توصیه کنید در تشکیل آن کمیته کذائی، که من هم نماینده خودم را در آن معرفی خواهم کرد کوشا باشد. از احساس مسولیت شما در این موضوع ممنونم اما فکر نمی کنم پیچیدگی های این پرونده کثیف با مصاحبه من و یا او با شما چیزی را روشن کند.
باز هم ممنون»
از بهرام رحمانی
«آقای فطانت من تلاش کردم با شما مانند انسان رفتار کنم اما بهنظر میرسد شما بههیچوجه ظرفیت و ماهیت چنین برخوردی را ندارید. شما رفتارهای غیرانسانی و زشت و اتهامزنی ساواک را بهعنوان بازیچهشان خوب یاد گرفتهاید. خواندن کتاب پس از تحریف و اتهامزنی و زشت و دروغین شما بیش از یک ساعت وقت نمیبرد. شما همان موقع بازیچه ساواک سابق شدید و دستتان هم مانند ساواک بهخون دانشیانها و گسرخیها آلوده است. بهطوری که هنوز پس از گذشت حدود چهل سال از همکاریتان با ساواک، عذاب وجدان حس نمیکنید و یک مشت سخنان واهی برای تبرئه خودتان ارائه میدهید. بهعبارت دیگر، نخست شما باید در یک دادگاه بیطرف و آزاد دادگاهی شوید نه این که درباره عباس و طیفور و دانشیان و گلسرخی سخنی بهزبان بیاورید. شما متهم هستید اما میخواهید در سکوی دادرسی و داخواهی قرار گیرید. نیک میدانید که در شهر کوران زندگی نمیکنید و چشم و گوش جنبش انقلابی و سوسیالیستی ایران نمی¬خواهد در مبارزه علیه حکومت جهل و جنایت اسلامی و بازمندگان ساواک مخوف شاه و بازیچههای آنها میدان مانور بدهد. خوب است شما در همان مخفی گاه چهل سالهتان بمانید برای خودتان هم بهتر است.
بدرود»
از امیر فطانت
«ممنون از نصایحتان
موفق باشید»
از بهرام رحمانی
«نه آقای فطانت
من بههیچ وجه قصد نصیحت شما و هر کس دیگری ندارم اما خواهش میکنم شما بههمین یاداشتهای کوتاهی که بهمن نوشتید(نگاه کنید که) چهقدر توهینآمیز است.
برای نمونه نوشتهاید: «ماهیت شما برای من محرز است» آیا شما چهقدر مرا میشناسید که ماهیت من حالا خوب یا بد برای شما محرز باشد؟
یا «اگر دوستی شما با جناب سماکار، آنچنان که از گفتگوی شما در “پنهان در پشت خود” نشان میدهد، از نوع رفاقتهای آنچنانی است»
نوشتهاید «این پرونده کثیف!» منظورتان چه کسی کثیف است کار شاه و ساواک و همفکرانش یا کار سماکار، بطاحی، و یا شما و…
«اگر کتاب مرا خوانده بودید و بعد این نوشته را نوشته بودید ممکن بود برای این کلمات ارزشی قائل شوم.»
…
از امیر فطانت
«جناب بهرام رحمانی
با تشکر و تبریک سال نو متوجه شدم شما با انجمن قلم و طبعاً با محافل دیگر اهل قلم مرتبط هستید. با اجازه سوالی داشتم:
سایت اخبار روز که کتاب شما را بهصورت پاورقی دارد منتشر میکند پاسخ من را بهآقای سماکار منتشر نمیکند بهبهانه این که توهین است. خواهش میکنم هردو متن مقاله من و کتاب خودتان را با هم مقایسه کنید تا متوجه شوید چه بهانه ابلهانهای! متن زیر نامه من بهآقای فواد تابان است، یک روشنفکر چپ.
سوال من این است در موارد مشابه انجمن قلم و یا سایر محافل روشنفکری چگونه قضاوت میکنند؟
نامه بهآقای فواد تابان
آقای فواد تابان سردبیر اخبار روز که اقدام به انتشار نوشتههای عباس سماکار بهصورت پاورقی در سایت خود نمودهاند بدون احترام بهحداقل مبانی حرفه ای روزنامهنگاری و احترام به حقوق فردی از درج پاسخ من خودداری نمودهاند. برایشان این نامه را فرستادم:
جناب اقای فواد تابان
داشتم برای آشنائی بیشتر با شما ویدیوی سخنرانی شما در سالگرد قتلعام ۶۷ را نگاه میکردم و سئوالی به نظرم رسید که البته احتیاج بهپاسخ شما ندارم. بیشتر برای خودتان مطرح میکنم.
عرضم به حضورتان حضرتعالی سردبیر یک سایت اینترنتی هستید که مراجعین به ان تعدادی پیر و پاتال های هم سن و سال من و شما هستند. اگر جنابعالی پاسخ مرا منتشر نمیکنید و کامنتهای مرا هم حذف میکنید بهبهانه تند و توهین آمیز بودن که فکر میکنم تنها توهینهای انجام گرفته(بیشرم و مالیخولیائی) است در مقابل آن همه توهینهای بیاساس سماکار بهمن…. چطور و با کدام استدلال کشتارهای سال ۶۷ را محکوم میکنید. هردو طرف حذف فیزیکی مخالف را انجام میدهید و شدت عمل هرکدام بسته به میزان قدرت هرکدام است. از خود میپرسم اگر قدرت داشتید شما با مخالفین چه میکردید؟»
از بهرام رحمانی
«آقای فطانت این سئوال را از آقای تابان کردهاید و ایشان هم بهشکل زیر جواب شما را در سایتشان درج کرده است: «با سلام.
آقای فطانت. اخبار روز مایل به انتشار این جوابیه از جانب شما نیست. اولا این گفتگو هنوز پایان نیافته و دوم این که این جوابیه، شما بسیار تند و توهین آمیز است.
ما میتوانیم یک پاسخ از شما را که حاوی توهین و دشنام نباشد منتشر کنیم. البته قطعا انتشار این توضیح «در همان فضا» نخواهد بود.»
بنابراین چه لزومی دارد که این سئوال را از من بپرسید؟ مگر من همکار و یا مسئولیتی در سایت ایشان دارم. آیا تاکنون دیدهاید که حتی برای نمونه مطلبی از من در این سایت درج گردد؟»
از امیر فطانت
«جناب آقای رحمانی
این احتمالا آخرین یادداشتی است که از من دریافت میکنید. خدمت شما عرض کنم که اقای سماکار بزرگترین اشتباه زندگی خود را با نوشتن این جزوه انجام داد. قصد داشتم پس از نوشتن یک فنجان … این دوره از زندگیم را مختومه اعلام کنم اما نوشته اقای سماکار باعث شد تا تمام تلاش خود را بکار گیرم تا روایت حقیقی تاریخی برای نسل آینده بجا بماند. هم من و هم آقای سماکار حقیقت را میدانیم اما یکی از ما دروغ میگوید. میدانم که کار سختی در پیش است . من با یک جریان سیاسی رودرروهستم و لشکر عظیم و نامرئی که حضرتعالی یک سرجوخه آن هستید و یک ذهنیت که جناب سماکار از خود و من واین ماجرا در طول چهل سال گذشته افریده است اما من به عنوان یک ایرانی اجازه نخواهم داد تاریخ مملکتم به این سادگی تحریف شود. برای شما مینویسم تا برای سماکار نقل قول کنید.
اولا شناختن شما کار سختی نیست. دهها مقاله و گفتگوی شما روی نت است. کار سختی نیست فهمیدن اینکه چه کسی پشت آن نوشته ها نشسته است.
ثانیا گفتگوی شما با سماکار از نوع رفاقت های آنچنانیست. حضرتعالی بدون خواندن کتاب من با او مصاحبه میکنید. هیچکس در طول زندگی من لحظهای را ندیده است که بخواهم ترحم کسی را جلب کنم. نمیدانم چگونه این نکته را برداشت کردهاید؟
آن پرونده پرونده کثیفیست چون هیچکدام از بازیگران آن چه در نقش قهرمان و چه ضد قهرمان از روی دادن آن خوشنود نیست بجز جناب سماکار و بطحائی که خون دانشیان و گلسرخی را دستاویز خود قهرمان سازی کردند.
در پایان مجدداً اصرار میکنم که شما کتاب مرا نخوانده اید. اگر آن را خوانده بودید اصلا ادبیات شما در مکاتبه با من فرق میکرد و اگر آن کتاب برای شما و امثال شما بی ارزش است اما برای نسل جوان و تاریخ حداقل سوال برانگیز است. فکر میکنم مصاحبه ما همین قدر کافی باشد
از آشنائی با شما خوشوقت شدم»
از بهرام رحمانی
«جوابی کوتاه به فطانت
آقای فطانت سلام
بهنظرم شما یکطرفه قاضی میروید و راضی و پیروز هم برمیگردید. شما چرا و چگونه فکر میکنید پس از گذشت چهل سال از این پرونده پر سر و صدای ایران، با نوشتن کتابی از سوی شما این پرونده بسته شود و دیگر کسی سخن نگوید. پروندهای که هنوز نه تنها در میان هم سن و سالهای شما، بلکه بین نیروی جوان تحصیل کرده امروزی نیز مطرح است. شما که چهل سال در سایه زندگی کردهاید چرا و بهچه دلیل باید جامعه روشنفکر بهویژه نیروهای چپ، شما را باور کنند؟! آن هم نوشتههایت پر از دشنام و ناسزا و تحقیر است. آیا نوشتههایتان را با چشم انتقادی بازخوانی کردهاید؟ پیشنهاد کمیته حقیقتیاب دادهاید. آیا شما که کرامت را بهیک فنجان قهوه خوردن تنزل دادهاید تحقیر انسانی انقلابی و کمونیستی که هنوز هم صدها هزار طرفدار دارد، نیست؟ آیا کرامت بهاین اندازه سادهانگار بود که اگر شما افتخار یک فنجان قهوه خوردن بهایشان نمیدادید پای شما بهاین پرونده کشیده نمیشد؟ اصولا شما که بهگفته خودت از طرح کرامت و رفقایش با خبر شدید چه کاری انجام دادید؟ چگونه و از چه راهی و چرا بههمکاری با ساواک تن دادید؟ و دهها سئوال از این قبیل. آیا بهترین راه این نیست که بهجای تحقیر و توهین، صادقانه و با شهامت بهجامعه اعلام کنید که نقش شما و ارتباط تان با مقامات ساواک و اعدام کرامت و خسرو و زندانهای طولانی برای دیگر افراد این پرونده چی بود؟ بهجای این که دستکم دچار عذاب وجدان شوید بهکسانی چون عباس سماکار دشنام میدهید و کرامت را تحقیر میکنید آیا کسی شما را جدی میگیرد؟ آیا بهتر نیست آن هم در فضایی که قرار نیست نه کسی شما را بهدادگاه ببرد و نه قرار است جرمی برای شما بریده شود اعمال گذشتهتان مورد انتقاد قرار دهید و روشنگری کنید؟ بنابراین فقط در پیش وجدان انسانی خودتان جوابگو باشید و قاضی عادل اعمال خودتان باشید.
شاد باشید
بهرام رحمانی»
۷٣۷٨۰ – تاریخ انتشار: ۹ فروردین ۱۳۹۵
(این یاداشت آخرین من هم بهآقای فطانت ارسال شده و هم در بخش یادداشتهای خوانندگان بخش ۵ کتاب «پنهان در پشت خود» در سایت اخبار روز، منتشر شده است)
*****
امیر حسین فطانت در دهکدهای در کشور «کلمبیا» پس از دورهای زندگی زیر زمینی نزدیک به ۴۰ سال، بر این تصور بود که با نوشتن کتابی بیسروته و متناقض، تلاش کرده از یکسو این واقعه تاریخی را تحریف کند و از سوی دیگر، جنجالیترین پرونده تاریخ حکومت پهلوی دوم را بهنفع خود و خانواده سلطنتی و سران ساواک مانند ثابتیها تحریف کند.
فطانت در نوشتههایش از گروه ۱۲ نفره گلسرخی و دانشیان، آنچنان با تنفر یاد میکند که گویا کسی از این گروه ۱۲ نفری، در حق او است! او برای فرار از هرگونه پاسخ گرد و خاک بهپا میکند و طفره میرود.
کتاب «یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب» در بهار ۲۰۱۴ توسط شرکت کتاب در لسآنجلس بهچاپ رسیده است. فطانت پیش از این کتاب در سال ۱۳۶۶ «داستان تمام داستانها» را نوشته. او میگوید که تا قبل از آن تجربه نوشتن نداشته اما این کتاب را از سر نیاز درونی مینویسد.
او ادامه میدهد یادداشتی از آن حوادث نداشته اما از سال ۲۰۰۶ شروع میکند بهشرح آن حوادث در وبلاگ خود و چهل سال پس از اعدام دانشیان و گلسرخی کتاب را بهشکل فعلی تمام میکند.
«یک فنجان چای بیموقع؛ رد پای یک انقلاب؛ «اعترافات امیرحسین فطانت» است:
ظاهرا نویسنده این کار را برای برائت خود از اتهام لودادن گروه ۱۲ نفره و اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان نوشته است. اما این سناریوی نویسنده بهقدری غیرواقعی و متشنج است که جایی برای باور آن باقی نمیگذارد. نویسنده بهحدی سادهانگار است که فکر میکند پس از چهل سال سکوت و زندگی مخفی در دهکدهای دورافتاده در آمریکای لاتین میتواند این مسئله مهم و پر سر و صدای تاریخی پرونده گروه ۱۲ نفره مذکور را بهسادگی از ذهن افکار عمومی و وجدان آگاه جامعه پاک و منحرف کند و خود را تبرئه نماید!
در عین حال نویسنده تلاش کرده است خود را قربانی نشان دهد تا ترحم افکار عمومی را جلب کند. چرا و چگونه باید دانشجوی ۲۳ ساله اهل کتاب و قلم و مبارزه در شهری چون شیراز که قبلا نیز بهدلیل هواداری از چریکها با کرامت همزندانی بوده است این چنین بههمکاری ساواک تن در می¬دهد؟! در حالی که هم سن و سالهای او کم نبودند که در زندان ها مقاومت کردند و در زیر شکنجه شکنجهگران ساواک مخوف جان باختند و یا مانند کرامت و خسرو با قامتی استوار و ایستاده مانند سرو اعدام شدند.
فطانت بارها از دوستی خود با کرامت یاد میکند. جائی هم مینویسد: «رابطه من و کرامت اصلا رابطه سیاسی نبود. هیچوقت نبود وهیچوقت نمیتوانست باشد و هیچ دلیلی وجود نداشت تا با هم بهجز دوستی ارتباطی داشته باشیم». او با این زمینهسازی، وقتی کرامت از او میپرسد: «یک کاری هست. هستی؟» و موضوع را با او درمیان میگذارد: «قراره در جشنواره سینمای کودک که حدود دو ماه دیگه برگزار میشه بهیک نفر جایزه بدن. فرح و ولیعهد هم هستند و قراره دراین مراسم ولیعهد را برای آزادی زندانیان سیاسی گروگان بگیرن همه چیز آماده و حساب شده است و بههیچ چیز احتیاجی نیست مکر اسلحه. میتونی؟» با اعتماد کامل از ناممکن بودن اجرای برنامه و اطمینان از این که طراح برنامه ساواک است، اشارهای دارد؛ بهقول خودش بهسادهاندیشی کرامت و تجربههای خودش، خودش را بهاوج میبرد: «از کرامت نباید بیش از این انتظار میداشتم. تجربه گذشته او در مسائل سیاسی بهاندازه من نبود و با شرائط او هر دعوتی را بههمکاری قبول میکرد».
در نگاه فطانت با تجربه و آگاه، کرامت دانشیان و اکثر روشنفکرها و فعالین سیاسی کمونیست آن دوره، سادهدل و ناآگاه از مسائل پشت پرده بودند و با زبان سیاسی بیگانه. این سخنانی سخیف فقط میتواند از زبان یک آدم خودخواه، قدرتپرست، پولپرست و دنبال شهرت بههر رنگی درمیآید که برای رسیدن بهآنها بههر کاری از جمله همکاری با ساواک شاه و ساوامای حکومت اسلامی ایران و رفتن بهجبهه جنگ ارتجاعی و خانمانسوز ایران و عراق و نهایت لودادن شریفترین و آگاهترین و مبارزهترین جوانان وقت جامعهمان بهساواک!
فصل سوم کتاب (یک فنجان چای بیموقع)، بسیار حائز اهمیت است زیرا فطانت در این فصل، درباره نقش خود در جریان دستگیری و اعدام گگلسرخی و دانشیان و یارانش سخن میگوید.
او در این فصل، بهصراحت نوشته که کرامت دانشیان را لو داده است. او قبلا هم در همین کتاب نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت بهدانشگاه بهپیشنهاد همکاری با ساواک پاسخ مثبت داده است. حالا هم بهروشنی جریان تلفنزدن خود بهمامور ساواک را بازگو میکند و مینویسد که برنامه دانشیان برای ربودن ولیعهد سابق ایران چیست.
«نمیتوانستم بفهمم چرا از کاهی کوهی بهاین بزرگی ساخته شده بود؟ سابقه نداشت دادگاههای سیاسی از تلویزیون پخش شود. آن هم با این محتوا… اما دیگر کرامت زنده نبود. هزار مرتبه داستان را برای خودم مرور میکردم و اصلا نمیتوانستم وضعیت خودم را توجیه کنم. عملا باعث مرگ دوست خودم شده بودم. بیدلیل، بیانگیزه، بینفرت، بیپاداش، بیلذت. بهقول خورخه لوئیس بورخس «در هر گناه فضیلتی است. در زنا مهربانی و ایثار، در قتل شهامت و در کفر و الحاد نوعی شرارت شیطانی اما در گناه یهودا هیچ فضیلتی نبود».
میخواستم زندگی کنم اما الان داشتم مثل یک خائن مردم بیآنکه فرصت زندگی داشته باشم و خیلی هم زود.(بخش سوم کتاب- صص ۱۱۰-۱۱۱)
بهنظر میرسد او تصور نمیکرد که گلسرخی و دانشیان اعدام شوند. دانشیان و گلسرخی به همراه ده تن دیگر دستگیر میشوند و او به عنوان نفر سیزدهم و فرد «فراری» اعلام میشود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک ناممکن شود.
فطانت در کتاب خود مینویسد رد پای مقام امنیتی یا پرویز ثابتی در بزرگ جلوه دادن فعالیتهای جوانان کمونیستی است که هرگز نمیتوانستند خطری برای سلطنت داشته باشند.
در بخش ششم کتاب فطانت از خارج و گشت گذار در چند کشور، سرانجام بهایران باز میگردد و خود را بهزندان اوین معرفی میکند اما قبل از آن برای دیدن «زیبا» همسر سابقش میرود. تهمتها و محاکمه غیابی او از سوی سران چپ، زندگی را بر این زن هم تنگ کرده و او خواهان جدایی است. زیبا قبلا در نامهای «زشتترین صفات» را بهصورت او «تف کرده است» و گفته او نه تنها بهصادقترین انقلابیون بلکه بهاو هم خیانت کرده و فطانت این نامه را زیر سنگی در کوههای ترکیه دفن کرده و حالا که در ایران بهدیدار او رفته ادعا میکند که آخرین نگاه زیبا بهاو اما هنوز «بیاختیار» عاشقانه است، هرچند او میداند که اینجا پایان داستان است. در اوین بهاو میگویند که اگر «کمونیست»ها را لو داده که کار خیر و خوبی کرده. اما بههرحال بهدلیل خروج غیرقانونی از مرز زندانی اوین میشود.
فطانت مینویسد: نزدیک به ۵ دهه گروههای چپ و کسانی دیگر که دستاویزی در دنیای امروز نمییابند و توان آن ندارند که به افکار اندیشمدان بیاویزند، میکوشند تا شخصیتهای گذشته را بیرون از خاک آورده و نمایی دیگر از رفتگان و یا اعدامشدگان بهدست دهند. اصطلاح رفیق کبیر، لقب کرامت دانشیان بعد از اعدام در سازمان فداییان خلق ساخته شد.(یک فنجان قهوه بیموقع، ص ۱۱۲) در صورتی که براساس روایت فطانت، دانشیان چنان افکاری ساده و راهی آسان را انتخاب کرده بود که هیچگاه نمیتوان نشانی از تیزهوشی و دقت را در آن شاهد بود.»(همان منبع، ص ۸۸)
ادامه کتاب شرح حضور راوی در جنگ ایران و عراق زمان سقوط خرمشهر و پس از آزادی از زندان اوین است و بعد رفتنش بهترکیه، فرانسه، آمریکا و در نهایت کلمبیا؛ کشوری که «نبودن همصحبت او را بهانزوایی کشاند تا در آن خلوت و تنهایی بنشیند و بهنوشیدن آن چای بیموقع بیندیشد.
سرانجام فطانت در ادامه این سناریوی خود، شدیدا دچار هذیان و پریشانگویی میشود تا همکاری خود با ساواک را کمرنگ نشان دهد اما خودش را لو میدهد؛ مینویسد: «کرامت دستگیر میشد که بالاخره دستگیر میشد. چه میگفتم و چه نمیگفتم. این طرح از همان اول شکست خورده بود و کرامت؟ حد اقل ده پانزده سال. با دیگران کار زیادی نداشتند… دلم برای کرامت میسوخت. بیرغبت نبودم که شش ماهی، یک سالی باز بهزندان میرفت تا از بیهودگی روزمرگی خلاص میشد… برایم مهم نبود که با زندانی شدن کوتاه مدتش پی خواهند برد که از طرف من لو رفته است و برایم مهم نبود که همه خواهند فهمید من او را لو دادهام و حتی برایم مهم نبود که خائن نامیده شوم و هرچیز دیگری که اتفاق میافتاد. نه اینکه برایم مهم نباشد، واهمهای نداشتم. برایم این مهم بود که کرامت یکبار دیگر فرصت خواهد یافت تا حرف های مرا مرور کند… اما مصیبت اینجا بود که هیچ ضمانتی وجود نداشت که او را بهمدت کوتاه محکوم کنند… با سابقه سیاسی و شرکت در طرحی چنین بزرگ».
در روایتی که با «آرمان» درباره دستگیری کرامت قرار و مدار میگذارند مچ او بازتر میشود. فطانت در توافق با آرمان، چنین نوشته است: «چنین شد که من در دستگیری گروه کمک کنم و حداکثر محکومیت کرامت و علیرغم داشتن سابقه بین شش ماه تا دو سال باشد. چیزی که من فکر میکردم لازم بود و دراصل فرصتی تا از استیصالی که بهآن مبتلا شده بود نجات پیدا کند. برای من سرنوشت دیگرانی که در این ماجرا دست داشتند اصلا مهم نبود حداکثر کتکی خواهند خورد و چند ماهی زندان خواهند بود و بعد پخته خواهند شد و بهتر از این بود که بالاخره دیر یا زود خودشان را بهکشتن دهند».
فطانت مدعیست وقتی که در کافه قناری با پرویز ثابتی نفر دوم ساواک ملاقات کرده و پس ازقول و قرارها ثابتی سویچ اتومبیل پیکان را که در آن نزدیکیها پارک شده بهاو میدهد، و او پیشاپیش میداند که صندوق عقب آن مملو با اسلحههایی است که معمولا مدرک جرم مجرمین باید باشد و دادگاه پسند، بهاو میگوید: «وقتی بیرون میروی بهمردی که کنار پنجره نشسته است نگاه کن و ببین اورا میشناسی یا نه؟ و ادامه داد، کمی مشکوک بهنظر میرسد. بدون اینکه سرم را برگردانم گفتم: اگر پولی بهدربان دادم یعنی او را میشناسم و بلند شدم». در این جا می بینیم که این جوان ۲۳ ساله دانشجو چه هوشیاری و تخیل عجیب و غریبی و حیرتآوری دارد بلافاصله در جا بهاین شک میافتد که: «داشتم میرفتم که ثابتی آن اشتباه بزرگ حرفهای خود را با راندن این جمله بر زبان مرتکب شد که گفت: «اگرصدای تیراندازی بلند شد تو فرار کن نایست». این که نه تیراندازی میشود و نه او فرار میکند در سکوت میگذرد. حتا در این منطقه که از قبل باید مامورین ساواک در آن مستقر می¬شدند و همه چیز را زیر نظر میگرفتند از جمله خود فطانت را! با این حال ماشین را در جایی که ثابتی سفارش کرده پارک نمیکند و در خیابانی نزدیک همان محل میگذارد و آهسته و خونسرد بهسینمای چهارراه پهلوی تخت جمشید میرود. روی صندلی سینمای خلوت مینشیند. در هول و هراس است که کشته خواهد شد. زیرچشمی دنبال قاتل خود میگردد: «هنوز منتظر بودم که کسی وارد سالن شود و کارم را تمام کند». باورکردن چنین سناریویی، حتی برای انسانهای سادهلوح هم سخت و پذیرفتنی نیست. بهقول «گوبلز» سخنگوی هیتلر «هرچه دروغ بزرگتر باشد باور کردن آن آسانتر است» این که نویسنده اقرار میکند که با پای خود سالن سینما را انتخاب کرده و کار قاتل را راحت میکند، نشان دهنده همکاری با قاتل است نه ترس از قاتل. او زمانی که می¬تواند از صحنه بگریزد چرا منطقه را ترک نمیکند و بهجای دورست نمیرود. تازه بعد از این ماجرا و پس از دستیگری همه گروه ۱۲ نفره، چرا خبری از این سناریونویس ماهر ما نمیشود؟!
او با «نبوغ حیرتانگیزش»، سئوالی را پیش میکشد و بلافاصله جوابش میدهد و صریحا به رابط خود در ساواک بهنام «آرمان» اقرار میکند: «چرا مرا تنها برای پارک ماشین از شیراز بهتهران کشیده بودند؟ این کسی که کنار پنجره نشسته بود چه کسی بود؟ چرا مرا نگاه میکرد؟ … ناگهان متوجه این بازی پیچیده شدم. همه این صحنهسازیها برای قتل من حین فرار بود …». از این که می خواستند او را بکشند و نمیکشند بیقرار است. و هیچ دلیلی پیدا نمیکند: «این من بودم که از همان لحظه اول جریان خیال پرورده گروگانگیری را اطلاع داده بودم». این فکرها بارها تکرار شده است. ولی در این روایت آنچه اهمیت دارد و برجسته شده این جوان ۲۳ ساله «اشتباه بزرگ ثابتی» را که چهل سال پیش مرتکب شده، همان موقع فهمیده بود.
فطانت، پس از دستگیری گروه و اعدام گلسرخی و کرامت، در دیداری با «آرمان» که بهاو قول داده بود کرامت فقط بهزندان چندساله محکوم و سپس آزاد میشود، میگوید تو بهمن قول داده بودی «فقط گفت: متاسفم من خیلی سعی کردم قول داده بودم اما تهران اینطور تصمیم گرفته بود». در همین جا خواننده آگاه این کتاب به این نتیجه می رسد که ملاقات او با ثابتی نباید درست باشد و رابط او با ساواک فقط همین شخص آرمان بوده است.
نویسنده در ادمه پریشانگوییهایش داستانهایی نیز از دوران «شروع آوارگی»هایش و تلاشاش برای معاش با «دوره گردی» و «جدایی از زیبا»، مینویسد: «سفر بهپاکستان، تهیه پاسپورت قلابی با نام محمد امیربخش پاکستانی، رفتن بهافغانستان و شوروی و ترکیه تا سوریه و گرفتاریهای پاسپورت پاکستانی، گدایی برای رفع گرسنگی از مسافران اتوبوس ایرانی، و برگشت بهایران و زندانیشدن در زندان ماکو و…، از هذیانهای این کتاب داستانی و سرگرمکننده است. اما معلوم نیست این آواره درمانده چگونه با گدایی و دورهگردی در همه این کشورها میچرخد و دوباره بهایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی برمیگردد و سر از زندان و جبهههای جنگ ارتجاعی ایران و عراق سر در میآورد؟ آیا این سیر و سیاحت او داوطلبانه و یا در همکاری با جمهوری اسلامی بوده است نیز مبهم است؟!
بعد از دیدار با زیبا در بابلسر، تصمیم میگیرد خودش را در تهران بهدادگاه معرفی کند. با پای خود و داوطلبانه بهزندان اوین میرود. در ملاقات با کچوئی خاطرات زندان و ملاقات با محکومان روایتهای خواندنی دارد. از تیمسار باتمانقلیچ، سید جواد ذبیحی، دکترشمس سناتور و … یک قاچاقچی و پسرک دزد و مامور ساواک بهنام محمد صدفیزاده «همان مامور ساواک بود که در ماجرای هواپیما ربائی قرار بود رهبرعملیات ما باشد». پس از مدت کوتاهی در سال ۵۹ از زندان آزاد میشود. با شروع جنگ ایران و عراق، بهجبهههای جنگ میرود. در تهران، پائینتراز میدان فردوسی سراغ خانهای میرود که شنیده است خانه استاد دانشگاه است بهقصد دزدی پول که پیرمرد و پیرزنی بیمار در آن خانه زندگی میکردند. با تهدید و هفتتیرکشی، زن که سر نماز بوده میگوید آن گردنبند را بردار برو ما پولی نداریم و گردنبند طلا را برمیدارد و خانه را ترک میکند. در پاریس با دختری پاتریسیا نام که اهل کلمبیاست آشنا میشود. شغل این خانم دزدی از مغازههاست. برای تامین هزینه مسافرت با او «مقداری چکهای مسافرتی میخریدم بعدا گزارش پلیس تهیه میکردم که چکها را سرقت کردهاند. بانک مجددا بهمن چکهای قبلی را میداد و من بیست و چهارساعت وقت داشتم که چکهای قبلی را که ادعا کرده بودم سرقت شدهاند نقد کنم…». در «بدترین شرایط بیپولی و فلاکت» بهسراغ «آزاده شفیق» میرود بهبهانه فعالیت سیاسی و همکاری با خانواده پهلوی، شفیق او را نمیپذیرد. شفیق خیلی صریح میگوید: «من بودجهای برای کمک بهشما ندارم». در شهر پاریس کنار هتل خیلی معروف «کیف مردی را قاپیده فرار» میکند. رهگذران او را گرفته تحویل پلیس میدهند. در دادگاه میگوید من یک ایرانی تحصیل کرده هستم علاقمند بودم تا در مورد سیستم حقوقی و جزائی وضعیت زندانهای فرانسه تحقیق کنم…» دادگاه اورا تبرئه میکند و آزاد میشود. قاضی میگوید: «نمیتوان زندانهای فرانسه را از داخل کتابها شناخت».
بهنظر میرسد که فطانت فیلم «مرد هزار چهره» را بارها دیده و نتبرداری کرده تا در سناریوهای این کتابش از آنها بهخوبی بهرهبرداری کند؛ سناریوهایی که نویسنده باور کردن آنها را برای خواننده بسیار سختتر کرده است!
البته او ادعاهایی بزرگی هم دارد چرا که تاکید میکند بهدنبال «قهرمان» ساختن از خود نیست. عجب! اما بهدنبال عذرخواهی بازماندگان گروه ۱۲ نفری هم است! او در کتابش بهروشنی مانند آرتیستهای هالیوودی، حتی دست بهسرقتهای مسلحانه و غیرمسلحانه میزند تا «یک لقمه نان» گیر بیاورد! او قاضی فرانسوی را گول میزند و آزاد میشود. نهایت خوانندهای که کتاب را میخواند همهجا با نگاه جبرگرایانه از سوی نویسنده روبهرو میشود.
فطانت با دختری بهنام «زیبا » در دانشگاه آشنا شده و سرانجام با هم ازدواج میکنند. ماندانا خواهر زیبا همان دختر جوانیست که در روزها انقلاب ۵۷، «مسلح و با اقتدار ایستاده بر یک نفربر ارتشی که در یک دست تفنگ دارد و انگشتهای دست دیگر را بهعلامت پیروزی بالا برده است» عکساش بر در و دیوار شهر و تیتراول روزنامهها بود. در مراسم سالروز اعدام گلسرخی و دانشیان در دانشگاه شیراز، نام لو دهنده آن گروه اعلام و حکم جزای او از سوی انقلابیون صادر میشود: «بهترین دوستان من قسم خوردهاند که مرا مثل فاحشهها بزک خواهند کرد. در اسنادی که از حمله بهساختمان ساواک شیراز بهدست آمده بود همکاری من در دستگیری گروه دانشیان و گلسرخی مسجل شده بود و در دانشگاه تهران و در مقر ستاد فدائیان غیابا در دادگاه خلق محکوم به مرگ شدهام».
******
«داستان تمام داستانها»، اولین کتاب امیرحسین فطانت است. این کتاب در پاییز سال ۱۳۹۱ در برلین، توسط عباس معروفی «نشر گردون»، چاپ و توزیع شده است.
در این کتاب رمان، امیرحسین فتانت خودش را به «یهودا»ای تشبیه کرده که عیسی مسیح را لو داده است. در واقع او بهنوعی با زبان استعاری اعتراف میکند که گروه ۱۲ نفره را لو داده و باعث اعدام کرامت و خسرو شده است.
او در صفحات ۶ و ۷ این کتاب خودش را چنین معرفی کرده است:
«…در ادبیات مسیحیت آن چنانکه مسیح مظهر و محل تجلی تمام خوبیهاست، یهودا بهعنوان مظهر شر و دنائت تلقی میگردد. همو یکی از حواریون دوازده گانه مسیح بود و او را با بوسهای بهرومیان تسلیم کرد. در دوهزار سال گذشته توضیح گناه یهودا یکی از ابهامات بزرگ الهیات مسیحی بوده است.
من یهودای انقلاب ایران بودم که نزدیکترین دوست خود را تسلیم کردم تا کشته شود. دست سرنوشت زندگی مرا چنین رقم زده بود که باید از یهودا، مظهر شر و گناهکارترین مرد تاریخ دفاع و او را تطهیر میکردم. چه نبرد سخت و نابرابری … یهودا بودم اما نادم نبودم و با وجود آنچه بر من گذشت اگر هزار بار زاده میشدم و هزار بار زندگی میکردم و هزار بار در همان روزگار قرار میگرفتم هزار بار همان سودا را میکردم که کردم. راز این شهامت بیشرمانه در راه یافتن حقایق من بود که از این بیراهه میگذشت…. از یهودا بودن خود شادمان بودم».
فطانت در صفحات ۱۱۶ و ۱۱۷ این کتاب، درباره دریافت نامهای از همسرش یاد میکند و مینویسد: «روز عزیمت بهخاک روسیه بودم. بهانتظار گذشتن آخرین ساعتها بودم که نامه سارا بهدستم رسید… اینک سارا بر من حکم میکرد.
… نامه را گشودم و خواندم. شاید این نامه را هزار بار دیگر خواندم و هزار بار جوابی هرگز ننوشته بر آن نوشتم. اما همان اولینبار چیزی سخت در درونم فرو ریخت. چیزی شکست، شکستی بازگشت ناپذیر. بهیکباره از درون پیر و فرتوت شدم. ای کاش آن را هرگز نخوانده بودم.
هر کلام زخم هزار خنجر زهرآلود بر جانم میریخت. سهمگینترین تازیانهها را بهدست گرفته بود و بیرحمانه بر من میکوبید، با نفرت و قدرت تمام آدمیان تاریخ.
این دستهای بیرحم، دستهای مهربان زنی نبود که او را میشناختم. زشتترین دشنامها و تلخترین نفرینها را بهصورت من تف کرده بود. مرا آن لاشه زشت و چرکینی خوانده بود که داغ گناه روزهای زندگی با من را هیچ عبادتی تطهیر نمیکرد. از رنجی نوشته بود که میکشید. کیفری سخت که آدمیان بر او حکم کرده بودند بهگناهی که او نداشت و بهمکافات گناه من. رنجی که باید او هم تحمل میکرد. مرا عریانترین و کریهترین چهره ابلیس خوانده بود، تجسم معنای پلیدی و ناپاکی بهسیمای آدمیان.
… گفته بود: دریغ از آن همه پاکی که بهمردی ناپاک ایثار کرده بود.
… مردی چون یهودا، آن بیفضیلتترین و ناپاکترین گناهکاران که بهسی سکه نقره عشق را میفروشد و پاکترین فرزندان خدا را تسلیم میکند؟ نزدیکترین یاران خدا را. هیچ زنی بهانتظار بازگشت یهودا نخواهد نشست. هیچ کس بهانتظار یهودا نخواهد نشست.»…
*******
نهایت فطانت، ۴ مارس ۲۰۱۲، در وبلاگ خود در جواب یک کمنتگذار نوشته است:
«دوست عزیز
آنچه که برای شما و سایر روشنفکران چپ ایران اهمیت دارد شنیدن روایت پلیسی جنائی از ماجرائی است که همیشه متن زندگی من بوده است و هنوز هست. انتظار نداشته باشید آنچه را به بهای سخت بهدست آوردهام بهرایگان دهم. هیچ لذتی برای من بیشتر از شنیدن این تفاسیر و احادیث وجود ندارد. همانطور که برای آقای علامهزاده هم نوشتم من این ماجرا را بهشیوه خود روایت خواهم کرد و تا آنزمان همه آزادند که هرگونه مایلند نظر دهند».
بلی فطانت، بهدبنال یک مشتری پولدار و فیلمساز هالیوودی است که روایت پلسی جنائیاش بهقیمت گزاف بخرند و او را نیز هنرپیشه اول این فیلم انتخاب کنند!
********
ثابتی در هفتاد و پنج سالگی، در تاریخ ۱۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۰، بهپرسشهای سیامک دهقانپور مجری برنامه «افق» در تلویزیون صدای آمریکا، پاسخ داده است:
«آقای ثابتی چه شد که بعد از بیش از سه دهه تصمیم گرفتید از دوران فعالیتتان در ساواک حرف بزنید؟
من با آقای قانعی فرد مصاحبهای انجام دادم و ایشان مطالبی که گفتم را در کتابی که در دست انتشار دارد منعکس کرده است…»
این کتاب اخیرا از سوی قانعی فرد، نخست در آمریکا منتشر شد و او، سپس راهی تهران شد و با برگزاری جلسهای برای معرفی این کتاب در تهران، اعلام کرد که کتابش با تغییرات جزئی بهزودی در ایران نیز منتشر خواهد شد.
خود قانعی فرد، در گفتگو با ثابتی، همواره با سئوالات و زیرنویسهایی که برای این کتاب نوشته هم بهحکومت شاه و هم بهحکومت اسلامی در سرکوب مخالفین بهویژه کمونیست حقانیت میدهد و در جایی بهنوعی میگوید؛ اگر کشور بهدست کمونیستها میافتاد معلوم نبود جه بلایی سر مملکت میآمد. بنابراین، کار ساواک در سرکوب و کشتار کمونیستها و سپس حکومت اسلامی، بهنفع کشور بود؟!
در صفحه ۲۸۹ کتاب، قانعی فرد، در ارتباط با پرونده خسرو گلسرخی، از ثابتی ثابتی سئوال میکند. اما او، خیلی کوتاه پاسخ میدهد که «دادگاه را در آن وقت اصلا ندیده و سالها بعد از طریق اینترنت دیده است»؟! ثابتی در ادامه می گوید: «شبکه اینها(گروه موسوم بهگلسرخی) در سال ۱۳۵۲ کشف شد.»
دادگاه گروه دوازده نفره، در سطح گستردهای در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب یافت، مرزهای ایران را شکافت و حتی بهگوش افکار عمومی بخشی از مردم جهان نیز رسید. حال چگونه است ثابتی که در راس ساواک قرار داشت، از این پروندهسازی جنایتکارانه برای این ۱۲ نفر و دادگاهشان خبر ندارد؟ خود ثابتی، یکی از طراحان اصلی دستگیری و دادگاهی کردن و نهایتا اعدام گلسرخی و دانشیان بود. از سوی دیگر، قانعی فرد که رابطه دیرینهای نیز با محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران حکومت اسلامی دارد، در این مورد سئوالات جدی از ثابتی نمیکند.
لابد ثابتی خبر ندارد که ساواک مخوفشان، زندانیان سیاسی را در تپههای زندان اوین، بدون هیچگونه تشریفات دادگاهی بهقتل رساند؟ بیژن جزنی، در اواسط اسفندماه ۱۳۵۳ بهزندان اوین برده شد و در شبانگاه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ همراه با ۶ نفر از رفقای گروه وی و ۲ نفر از زندانیان مجاهد در تپههای اوین توسط مامورین ساواک و شکنجهگران زندان اوین تیرباران شد. شش فدایی، حسین ضیاطریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف(سعید) کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان زاده، عباس سورکی و دو مجاهد مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار همراه با بیژن جزنی مخفیانه توسط ساواک تیرباران شدند. روزنامههای حکومت سلطنتی، فردای روز کشتار بیژن و یارانش و مجاهدین خبر دادند که ۹ زندانی در حین فرار از زندان کشته شدند. این موضوع تا زمان انقلاب بهمن و دستگیری و محاکمه شکنجهگران ساواک مسکوت ماند. این جنایت هولناک حکومت پهلوی را یکی از شکنجهگران ساواک بهنام «آرش» در دادگاه تشریح کرد. و گفت که چگونه بیژن جزنی، یارانش و دو زندانی مجاهد را بهتپههای اوین برده و در آنجا بهرگبار گلوله بستند.
بهاین ترتیب، همه شواهد از جمله نوشتههای خود فطانت، نشان میدهند که فطانت از قبل با ساواک در ارتباط نزدیک بوده و او این گروه ۱۲ نفری را لو داده است. از سویی چه نیازی بود که پرویز ثابتی نفر دوم ساواک یک کشور ۳۵ میلیونی، وقت بگذارد تا کلید پیکان پر از اسلحه ساواک بهاو بدهد؟ این کار را یک مامور ساده ساواک نیز میتوانست انجام دهد. تازه خود ثابتی هم میگوید که چنین قراری بهیاد نمیآورد. در این مورد یکی از طرفین، یعنی ثابتی و یا فطانت دروغ میگوید. از این رو، فطانت برای رد گم کردن خود را «قربانی» معرفی میکند اما پس از گذشت چهل سال هنوز هم از کسانی مانند عباس سماکار با نفرت یاد میکند و ناراحت است چرا وی اعدام نشده است!
*********
چند روایت مختلف و جوابهای فطانت
خبرگزاری «تاریخ ایرانی»، نوشته است: «در روز ۱۰ مهر ۱۳۵۲ سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک) اعلام کرد ۱۲ نفر را که برای انجام سوءقصد علیه خانواده سلطنتی برنامهریزی کرده بودند، بازداشت کرده است.
بازداشتشدگان که شامل گروهی از روزنامهنگاران و چهرههای فرهنگی بودند، بهاتهام تلاش برای ترور شاه و ربودن فرح و ولیعهد بازداشت شدند. اطلاعیه ساواک این افراد را شامل طیفور بطحائی، خسرو گلسرخی، کرامتالله دانشیان، عباس سماکار، رضا علامهزاده، رحمتالله جمشیدی، شکوه فرهنگرازی، ابراهیم فرهنگرازی، مریم اتحادیه، مرتضی سیاهپوش، منوچهر مقدم سلیمی و فرهاد قیصری، دارای زیربنای فکری مارکسیستی معرفی میکرد. …
امیر فطانت بدون آنکه دانشیان از آن آگاهی داشته باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع بههمکاری کرده و عملا بهیکی از مهرههای آنان تبدیل شده بود. فطانت پس از آگاهیاش از قضیه گروگانگیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک میگذارد. ساواک ترتیبی میدهد که اسلحههائی در اختیارشان گذاشته شود و سپس در حین اجرای برنامه دستگیر شوند، اما عضو گروه، برای تحویل گرفتن اسلحه سر قرار حاضر نمیشود.
**********
امیر فطانت در نامهای بهتاریخ سهشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲۲، به «تاریخ ایرانی»، صریحا بههمکاریاش با ساواک اعتراف کرده است: «… ثابتی در نهایت عشق یک کارگردان بهسناریو از پیش نوشتهشدهاش، باز دادگاهی علنی و پر سر و صدا و با اتهاماتی بزرگ برای تعدادی شاعرپیشه و اهل قلم و بیهیچ ربط و پیوندی بههم و تنها برای بزرگکردن پرونده در خلاء خون من تشکیل داد که اگر علنی برگزار نشده بود، هیچکدام مستحق بیش از سه سال زندان نبودند، بهخصوص در مورد کرامت دانشیان که تعهد ساواک و شرط من برای همکاری و شناسایی گروه گروگانگیر بود». …
***********
حکایت دست اول از لورفتن دانشیان و گلسرخی در «یک فنجان چای بیموقع، بهقلم «مهدی مرعشی نویسنده و روزنامهنگار» بهتاریخ ۲۶ آوریل ۲۰۱۴ – ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳، در سایت بیبیسی فارسی منتشر شده است. مهدی مرعشی در این مطلب خود، از جمله نوشته است:
«پاسخ بهاتهامی چهلساله
شاید مهمترین بخش کتاب برای کسانی که سالها منتظر پاسخی از این دوست قدیمی دانشیان هستند فصل سوم باشد: «از ره رسیدن و بازگشت»، فصلی که نویسنده در آن از نقش خود در جریان دستگیری و اعدام دانشیان و یارانش میگوید.
نویسنده در این فصل، بهصراحت میگوید که دانشیان را لو داده. او قبلا هم در همین کتاب نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت بهدانشگاه بهپیشنهاد همکاری با ساواک پاسخ مثبت داده است. حالا هم بهروشنی جریان تلفن زدن خود بهمامور ساواک را میگوید و میگوید که برنامه دانشیان برای ربودن ولیعهد سابق ایران چیست.
«نمیتوانستم بفهمم چرا از کاهی کوهی به این بزرگی ساخته شده بود؟ سابقه نداشت دادگاههای سیاسی از تلویزیون پخش شود. آن هم با این محتوا… اما دیگر کرامت زنده نبود. هزار مرتبه داستان را برای خودم مرور میکردم و اصلا نمیتوانستم وضعیت خودم را توجیه کنم. عملا باعث مرگ دوست خودم شده بودم. بیدلیل، بیانگیزه، بینفرت، بیپاداش، بیلذت. بهقول خورخه لوئیس بورخس «در هر گناه فضیلتی است. در زنا مهربانی و ایثار، در قتل شهامت و در کفر و الحاد نوعی شرارت شیطانی اما در گناه یهودا هیچ فضیلتی نبود».
میخواستم زندگی کنم اما الان داشتم مثل یک خائن میمردم بیآن که فرصت زندگی داشته باشم و خیلی هم زود.(بخش سوم کتاب- ص ۱۱۱- ۱۱۰)
مرعشی ادامه میدهد: «او میداند که اگر جریان بهطرز دیگری لو برود پای او هم گیر خواهد بود، با این همه هرگز تصور نمیکند که برای چنین کاری دانشیان به مجازات اعدام محکوم شود. دانشیان و گلسرخی به همراه ده تن دیگر دستگیر میشوند و نام او به عنوان نفر سیزدهم و فرد «فراری» اعلام میشود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک ناممکن شود.»
************
«توضیح امیرحسین فطانت در مورد مطلب «سینمای مستند چریکی»، نوشته احمد زاهدی لنگرودی
آقای زاهد لنگرودی
در مقاله اتان در مورد سینمای مستند چریکی در ایران بهنام من اشاره کرده بودید که مدتی است برای پیشگیری از انزال زود رس ادبی تحت درمانم و پاسخ شما و آن دسته از خاله زنکهای سیاسی و قهرمانان اسبهای چوبین که میدان را خالی از رقیب مییابند و ترکتازی میکنند را بهوقتی دیگر موکول میکنم». …(سایت گویا، جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸)
اما زاهد لنگرودی، چه نوشته بود که فطانت این چنین برآشفته میشود؟
لنگرودی نوشته است: «نخستین تجربههای سینمای مستند سیاسی و روشنگر بهکارهای بهنمایش درنیامده کامران شیردل در دهه چهل باز میگردد. فیلمهای شانزده میلیمتری سیاه و سفیدی که بهمضامین اجتماعی با نگرش و پرداختی طبقاتی نزدیک شده و حاصل کار علیالخصوص در فیلم مستند «اون شب که بارون اومد» شاهکار است.
رویهم رفته میتوان نحلهای کوچک اما بهراستی موجود از سینمای چریکی در ایران را نیز در نخستین سالهای دهه ۵۰ جستوجو کرد؛ جوانانی که در آنزمان بهمشی مبارزه مسلحانه چریکی در جنبش چپ گرایش داشتند بیشتر در چند مدرسه سینمایی پراکنده بودند. عباس سماکار، طیفور بطحائی، رضا علامهزاده و کرامت دانشیان که جزو اولین گروه قبولشدگان در دوره هنری مدرسه عالی تلویزیون و سینما بودند. و اسفندیار منفردزاده که علاوه بر ساخت تعدادی از مهمترین موسیقیهای متن فیلم در سینمای داستانی حرفهای خود نیز دو فیلم کوتاه برای مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته است؛ اما این جوانها در نهایت بهجای این که در اجتماع بمانند و کار سینما را تجربه کنند و ثمر دهند، متاسفانه اسیر زندان شدند. علامهزاده البته قبل از زندان، راهی یافت بهسوی سینمای حرفهای و دو فیلم سینمایی بلند داستانی هم ساخت، که هیچکدام موفق و موافق با جریان فکری مذکور نبود». …
لنگرودی ادامه میدهد: «… یکی از ماموران مخفی ساواک در این دوران خود را بهوی نزدیک کرده و خود را در تماس و عضو سازمان چریکهای فدایی خلق ایران معرفی میکند. و دانشیان که در آرزوی پیوستن بهسازمان چریکهاست، او را آنگونه که میگوید، میپذیرد. آن مامور بیانیههای چریکها را از ساواک تحویل و بهدست دانشیان میرساند. همچنین او از عملیات میگوید و از چریکها و از قرارهای تشکیلاتی تا جاییکه کرامت وی را بهخانه خود نیز میبرد. رفت و آمدها بیش از یکسال، تا ۱۳۵۳ بهدرازا میکشد. و دانشیان طرح گروگانگیری رضا پهلوی، ولیعهد شاه که بههمراه مادرش فرح دیبا برای گشایش جشنواره فیلم آسیا و اقیانوسیه که بنا بود در شیراز برگزار شود، بهقصد اینکه گروگانها با زندانیان سیاسی عوض شوند، در سر میپروراند و آن را با مامور مذکور که وعده در اختیار گذاردن هفتتیری هم بهاو میدهد در میان میگذارد. همه این داستانها، اما طرح ساواک است. دانشیان بهاتهام تشکیل گروهی مخفی همراه با طیفور بطحایی، عباس سماکار و رضا علامهزاده که همانند دانشیان بیخبر از تور خونبار پلیسی ساواک بهرهبری آن مامور بهنام امیرحسین فطانت که در پوشش رفیقی درآمده بود، در روز موعود هنگام تحویل سلاح ـدانشیان در شیراز، طیفور و علامهزاده و عباس سماکار از دیگر اعضا طرح آزاد سازی زندانیان سیاسی در یک روزـ دستگیر میشوند. کرامتالله دانشیان پس از دفاعی بسیار محکم و قهرمانانه ـ که فیلم معروفاش هم آن زمان از تلویزیون پخش شد و عباس سماکار نیز که بهحبس ابد محکوم شده بود، سالی پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۷ فیلم مستندی بر مبنای آن ساخته است ـ در دادگاه نظامی بهاعدام محکوم شد و در ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۲ کرامتالله دانشیان بههمراه خسرو گلسرخی، روزنامهنگار و شاعر مشهور، در میدان چیتگر تهران اعدام شد.
نخستین حضور رسمی دانشیان در تاریخ سینمای ایران همراه با غلامحسین طاهریدوست، بود. در سالهای پایانی دهه چهل طاهری دوست در رشته کارگردانی و مونتاژ در مدرسه عالی تلوزیون درس میخواند. او همدوره دانشیان است. آشنایی این سه تن تا حد همکاری پیش میرود و دانشیان در فیلم صبح بهکارگردانی طاهریدوست در مقام دستیار کارگردان با وی همراه است. متاسفانه طاهریدوست ـکه از هواداران حزب توده ایران بود، و سابقه زندان سیاسی نیز داشتـ با وجود توانایی و استعداد فراوان در ساخت فیلم مستند، سالهای بعد بهدلیل توقیف آثارش و عدم رغبت تلویزیون برای همکاری با او از آن سازمان خارج میشود و بهساخت آگهیهای تجارتی روی میآورد.
کرامتالله دانشیان در سال ۱۳۵۱ یک سال پس از ورود بهمدرسه عالی تلویزیون فیلم کوتاه مستند سیاسی و مهمی بهنام دولتآباد را در رابطه با کارهای درسیاش، میسازد. فیلم کوتاه دولتآباد توسط مدیران مدرسه عالی تلویزیون ـمنجمله فریدون رهنماـ خطدار و علیه مصالح مملکتی تشخیص داده شد. و مورد قبولشان واقع نشد. ساواک نیز در واکنش بهفیلم، از آنجا که کرامت را تحت نظر داشت، نگاتیوهای آن را از بین برد.
در فیلم دولتآباد که آنرا میتوان نوعی مستند چریکی منحصر بهفرد در سینمای ایران دانست، زندگی فقر زده مردم روستایی حاشیهنشین بهتصویر کشیده شده؛ روستایی در چند کیلومتری شهر ری که تانکرهای نفتکش پالایشگاه تهران از کنارش میگذشتند. دانشیان با بهره¬گیری از این موقعیت و وضعیت میخواست نفت را چونان قلب این روستای محروم تصویر کند. در نخستین صحنه فیلم چند روستایی را در حالی که بیلهایشان را بر دوش دارند میبینیم و سپس صدایی که از بیرون کادر شنیده میشود خطاب بهآنها میگوید: آهای دولتآبادیها…؟ و روستائیان با چهرههایی خسته و نحیف برمیگردند و بهدوربین نگاه میکنند. فیلم با نماهایی از حرکت قطارهای حامل نفت از کنار دولتآباد و دور شدنشان تمام میشود؛ بدین شکل که صدای ضربان متن فیلم آرام آرام کند میشد تا آنکه سرانجام در زمینه ماتم زدهی روستا خاموش و محو میگردد.
بخشهایی از فیلمنامه، شناسنامه کامل و خاطرات ساخت این فیلم در ویژهنامه فرهنگ نوین بهسال ۱۳۵۳ منتشر شده است. فیلم مستند کوتاه دولتآباد بهحق آغازگر و نخستین نمونه سینمای مستند چریکی در ایران است؛ چرا که هم مضمونی تند و سیاسیـانتقادی دارد و هم توسط افرادی ساخته شده که دارای چنین تفکر و گرایشی بودند. توجه بهاین اثر و آثاری مشابه که در سالهای دهه ۵۰ و علیالخصوص پس از سال ۱۳۵۷ خلق شدهاند، میتواند راه و نگرش نوینی برای ساخت و تولید آثار مستند ـحالا که فیلمسازی بهمدد تکنولوژی دیجیتال آسانتر هم شده ـ باشد».(سایت گویا، جمعه ۱ فروردین ۱۳۸۸)
چه کسی گلسرخی را لو داد؟
بازخوانی تاریخ
بهگزارش پارسینه(۲۹ بهمن ۱۳۸۸)ماجرای بازداشت، برگزاری دادگاه جنجالی و اعدام خسرو گلسرخی یکی از فرازهای قابل توجه تاریخ پهلوی دوم است، گلسرخی و کرامت دانشیان بهاتهام تلاش برای ربودن ولیعهد و خانواده سلطنتی اعدام شدند و تبدیل بهاسطورههای کاریزماتیک جریان چپ شدند، اما بازخوانی تاریخ نشان میدهد گلسرخی، در حقیقت هیچ ارتباطی با گروه ترور شاه نداشت و ضعف و همکاری یکی از اعضای گروه با ساواک و البته یکدندگی و روحیات خاص گلسرخی، باعث اعدام وی شد.
ماجرا از این قرار بود که در سال ۱۳۵۰، «خسرو گلسرخی» بههمراه «عاطفهی گرگین»(همسرش) و «شکوه میرزادگی»(یا شکوه فرهنگ) که هر سه برای روزنامه یومیه «کیهان» کار میکردند، بههمراه چند نفر دیگر، محفلی را شکل داده و سعی میکنند تا «محمد رضا پهلوی» را ترور کنند. «شکوه میرزادگی» از طریق روابط خاصی که با خلبان مخصوص شاه داشته، در جریان رفت و آمدها و محلهای که شاه در آنها اقامت میکرده، قرار میگیرد و اطلاعات جمعآوری شدهاش را در اختیار گروه قرار میدهد. طرحهای ابتدایی متفاوتی ریخته میشود، ولی از آنجایی که هیچیک از آنها عملی نبودند، مساله ترور شاه منتفی میشود.
گروه گلسرخی بهفکر شکلدادن یک گروه مطالعاتی مارکسیستی میافتند، البته این بار بدون حضور «شکوه میرزادگی». اعضای این گروه یعنی «خسرو گلسرخی»، «عاطفه گرگین» و «منوچهر مقدم سلیمی» همگی در همان ابتدای شکلگیری گروه، در بهار ۱۳۵۲، دستگیر میشوند.
آغاز ماجرا
-عباس سماکار(فیلمبردار) و رضا علامهزاده(کارگردان) بهاین فکر میافتند تا در مراسم فستیوال کودک در سال ۱۳۵۲، فرح دیبا(همسر شاه) یا رضا پهلوی(پسر شاه) را بهگروگان گرفته و شعار و مطالبه آزادی بدون قید و شرط زندانیان سیاسی را مطرح کنند. در رابطه با طراحی یا انجام این نفشه، «خسروگلسرخی» و دوستانش اصلا نقشی نداشتند چراکه آنها ماهها پیش از طراحی این نقشه دستگیر و در زندان بهسر میبردند.
برای انجام طرح گروگانگیری، «سماکار» و «علامهزاده» نیاز بهاسلحه داشتند. در همین راستا، «سماکار» با «طیفور بطحائی»(فیلمبردار) که او را از زمان دانشجویی در مدرسه «عالی تلویوزیون و سینما» میشناخته، مراجعه کرده و داستان را با او در میان میگذارد. «بطحائی» نیز با «کرامت دانشیان» در این مورد صحبت میکند و کرامت سعی میکند که از طریق رابطی که او را از زندان میشناخته یعنی «امیر فتانت» با «سازمان چریکهای فدایی خلق» تماس گرفته و اسلحههای مورد نیاز را تهیه کند.
«امیر فتانت» بدون آنکه کرامت دانشیان از آن آگاهی داشته باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع بههمکاری کرده و عملا بهیکی از مهرههای آنان تبدیل شده بود. «فتانت» پس از آگاهیش از قضیه گروگانگیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک میگذارد.
-«طیفور بطحائی»، علاوه بر ارتباط با گروه «سماکار-علامهزاده» با یک گروه دیگر که در آن «شکوه میرزادگی»، ابراهیم فرهنگ(همسر اول شکوه)، مرتضی سیاهپوش و ایرج جمشیدی و مریم اتحادیه عضو بودند نیز ارتباط داشته و در حقیقت آنها میخواستند بهعنوان گروه پشتیبانی عمل کنند.
در همین راستا «ایرج جمشیدی» از این گروه مامور میشود که برود و اسلحهها را از ساواکیهای که میخواستند خود را از اعضای چریکها معرفی کنند، تحویل بگیرد. «جمشیدی» میترسد و در قراری که ساواک آن را طرحی کرده حاضر نمیشود. ماموران ساواک تصور میکنند که اعضای گروه مربوطه از نفوذی بودن «فتانت» آگاهی پیدا کرده و از این جهت است که در سر قرار حاضر نشدهاند و برای اینکه فرصت فرار کردن را از اعضای گروه بگیرد، همگی آنها را دستگیر میکند.
-«شکوه میرزادگی» پس از دستگیری بوسیله «ساواک» خود را میبازد و بهموضوع همکاری با گروه گلسرخی در سال ۱۳۵۰ که هیچ ربطی به موضوع پرونده گروگان گیری فرح ندارد اشاره میکند و پای گلسرخی و سلیمی را وسط میکشد.
روایت ایرج جمشیدی
-ایرج جمشیدی این ماجرا را چنین روایت کرده است: نحوه ورود من بهماجرا، از طریق دوستیام با خانم شکوه میرزادگی بود. من و خانم میرزادگی همکار بودیم و بههمین دلیل من بهدعوت ایشان وارد فعالیتهای سیاسی شدم. اطلاعاتی که شکوه میرزادگی بهمن داد، از این حکایت داشت که من با تشکل سیاسی ریشهداری مواجه هستم؛ شکوه میرزادگی بهمن گفته بود که گروهی حرفهای قصد دارند از میان درباریان گروگانگیری کنند. او هیچوقت اسم اعضای گروه را برای من فاش نکرد. من از طریق شکوه میرزادگی با مریم اتحادیه و مرتضی سیاهپوش هم آشنا شدم. حقیقت این است که از همان روزهای اول مشخص بود که دارند بزرگنمایی میکنند. بهمن گفته بودند که گروه، کارهای چریکی و پارتیزانی میکند اما من چیزی بهخاطر ندارم. نقشه اولیه گروگانگیری در رستورانی که فکر میکنم «آلپاسو» نام داشت، در شرایط نامتعادلی مطرح شد، شکوه میرزادگی از من خواست با شخصی که عباس سماکار نام داشت، ملاقت کنم. قرار بود من با یک چریک و پارتیزان خبره ملاقات کنم و از او اسلحه بگیرم، اما وقتی با عباس سماکار ملاقات کردم، دیدم اصلا شباهتی بهچریکها ندارد. من هم از همان ابتدا در مورد سماکار دیدگاه خوبی نداشتم.
جمشیدی میگوید: من قرار بود ساعت ۲ بعدازظهر روز چهارشنبه در تقاطع خیابان تختجمشید و ایرانشهر شمالی حاضر شوم. من حاضر شدم اما از طرف مقابل من خبری نشد. همهچیز بههم ریخته بهنظر میرسید و من در تماس تلفی با شکوه میرزادگی بهشدت از آشفتگی قرارها گلایه کردم. پس از اینکه من موفق نشدم اسلحه را تحویل بگیرم، از محل دور شدم و چند ساعت بعد، بهسمت همدان حرکت کردم. بههیچ عنوان مضطرب نبودم و در دلم از اینکه مسخره شدهام، احساس خوبی نداشتم. همانطور که حدس میزدم شکوه در مورد گروه و آدمهای آن دروغ گفته بود. من فکر میکردم با گروهی صددرصد حرفهای طرف هستم اما دیدم آنها حتی قدرت سازماندهی قول و قرارهای خود را ندارند. من عصر همان روز بههمدان رفتم و در حالی که اصلا فکر نمیکردم، دستگیر شدم. ظاهرا یک نفر همه ما را لو داده بود.
روایت عباس سماکار
ماجرا از این قرار بود که دو سال قبل از آن یعنی در سال پنجاه، خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم و شکوه فرهنگ، در ارتباط با هم طرح اعدام شاه را میریزند و بعد از یک مدت شناسایی و سنجش امکانات¬شان پی میبرند که این طرح اصلا عملی نیست و بینتیجه ولش میکنند. بعد هم خسرو و منوچهر و یکی دو نفر دیگر در بهار سال پنجاه و دو دستگیر میشوند. یعنی دو ماه قبل از این که من و علامهزاده چنین طرحی را شروع کنیم.
اما شکوه فرهنگ پس از دستگیری مثل ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه و ایرج جمشیدی فورا تسلیم ساواک شد و حتی برای خوش خدمتی ماجرای طرح اعدام شاه رو در دو سال پیش از آن که ساواک روحش هم خبر نداشت لو داد و به این ترتیب پای خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم را بهاین پرونده کشاند. در واقع چون ساواک طرحش برای دستگیری ما در صحنه عملیات که حتما براش مقدماتی چیده بود و احتمالا میخواسته ما را موقع انجام عملیات و شاید هم با کشتن یکی دو تا از ما، دستگیر کند و ابعاد قابل باور و مهمی به آن بدهد، ناکام مانده بود با اضافه کردن این طرح منتفی شده اعدام شاه بهپرونده به آن اهمیتی که میتوانست با دستگیری ما در ضمن انجام عملیات بهماجرا بدهد، با غلیظ کردن این طرحها به¬ش برسد. بههمین دلیل هم طرح ترور شاه حتی غلیظتر از طرح گروگانگیری در روزنامهها اعلام شد و مرکز این نقشهها جلوه داده شد و گلسرخی و مقدم هم جزو اعضای ردیف دوم و سوم پرونده قرار دادند. یعنی من که قرار بود بهعنوان عامل اصلی عملیات را انجام بدهم و شکوه فرهنگ و مریم اتحادیه که قرار بود مهناز پهلوی را گروگان بگیرند در ردیف بالاتر پرونده قرار گرفتند.
حدس ساواک در آن موقع این بود که هیچکدام از ما مقاومت چندانی در دادگاه نکنیم و این ماجرا با خوبی و خوشی و با دادن چند تا حکم اعدام در مرحله اول و بعد هم بخشش شاهانه و محکومیتهای ده پانزده ساله و پایین تر و بعد از چند سال هم آزاد کردن، یک وجه انسانی بهرژیم بدهد که حتی کسانی را که نسبت به جان شاه سوءقصد کردن چندان در زندان نگه نداشته و آزادشان کرده است.
علت این برداشت ساواک هم این بود که در وهله اول همانطور که گفتم تعداد زیادی از اعضای گروه ما از خودشان ضعف نشان دادند و فورا اعتراف کردند. یعنی بیشتر از همه ایرج جمشیدی و شکوه فرهنگ و ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه و مرتضی سیاهپوش جزو کسانی بودند که خیلی زود وا دادند.
ساواک حدس می¬زد که مقاومت در دادگاه حداکثر توسط یکی دو نفر صورت بگیرد. بهخصوص روی کرامت دانشیان زیاد حساب میکرد. چون که کرامت در مقابل توهینهای بازجوها دست بهمقابله زده بود.
در مورد خسرو گلسرخی ساواک چون فکر میکرد که خسرو در هیچکدام از این طرحها شرکت نداشته، حداکثر مقاومتش یک دفاع حقوقی باشد که بگوید من اصلا شرکت نداشتم و این حرفها بیخود است.
و چون در ارتباط با بازجوییها مطلبی وجود نداشت که از خسرو بپرسند(از مدتها قبل در زندان بود و ساواک هم این چیزها را میدانست) برای ساواک روشن نبود که واکنش خسرو در دادگاه چه جوری است.
ساواک روی من و طیفور هم که تا حدی مقاومت کرده بودیم زیاد حساب نمیکرد و این بیشتر بهاین خاطر بود که ما اصلا هیچ تجربهای در این جور مسائل نداشتیم.
در رابطه با جامعه هم تقریبا همینطور بود. طبعا اعلام آن طرح بزرگ که اجرای هر کدامشان بهتنهایی واقعا نیازمند تجربه و امکانات وسیع سازمانی بود از نظر مردم قابل باور نبود که توسط ماها که شغل و موقعیت ظاهریمان هم بهچریکها نمیخورد و همه ما اهل هنر و این جور چیزا بودیم، انجام بگیرد.
بههمین دلیل این طرح در ابتدا توسط مردم، فکر میکنم که یک طرح ساخته ساواک جلوه میکرد یعنی این را بارها هم بعدا شنیدم که همه فکر میکردند که ساواک میخواست با اهمیت دادن بهیک سری عملیات خیالی برای خودش و هوشیاری دستگاههای امنیتیاش و ایجاد ترس و رعب بیشتر در جامعه، اعتبار ایجاد کند.
در نتیجه تا مقطع دادگاه که کسی باز فکر نمیکرد بهآن شکل علنی بشود این موضوع در سطح یکی از پروندههای موجود قلمداد میشد. انگیزه ساواک هم برای علنی کردن جریان دادگاه چیزی جز همان عدم مقاومت اکثر اعضای گروه که گفتم نبود.
اما اگر مقاومت واقعا جانانه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان نبود، هم ساواک به اهدافش نزدیک میشد و هم جامعه بهیقین در مورد حدسش در مورد ما و ماهیت این پرونده میرسید.
محاکمه گروه
-در جریان محاکمات دستگیرشدگان در دادگاه اول، ۷ نفر بهاعدام(گلسرخی، دانشیان، سلیمی، بطحائی، سماکار، علامهزاده، جمشیدی)، دو نفر بهپنج سال حبس(اتحادیه، سیاهپوش) و سه نفر به ۳ سال حبس(میرزادگی، فرهنگ، قیصری) محکوم میشوند. این همان دادگاهی است که خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان شجاعانه دفاع عقیدتی از خود کردند.
در دادگاه تجدید نظر که در سهشنبه دوم بهمن ماه ۱۳۵۲ تشکیل شد، حکم اعدام دو نفر از محکومین دادگاه اول یعنی سلیمی به ۱۵ سال و جمشیدی به ۱۰ سال تغییر پیدا کرد و پنج نفر از متهمان(بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامهزاده) همچنان بهاعدام محکوم شدند.
بهفرمان شاه که در روزنامههای روز ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۲ انتشار یافت، سه نفر از محکومین(بطحائی، سماکار و علامهزاده) از اعدام عفو و بهحبس ابد محکوم گردیدند.
حکم اعدام دانشیان و گلسرخی هیچ تغییری نکرد و آنان را یک روز بعد عفو ملوکانه شاه خائن، در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ تیرباران کردند.
تصمیم گلسرخی برای برهم زدن نقشه ساواک
- ساواک با نقشه ی برپایی دادگاهها و محاکمات علنی این دوازده نفر سعی داشت ضمن مقتدر نشان دادن دستگاههای امنیتی، هر گونه انگیزه مبارزاتی را در جوانان بخشکاند و بیشترین بهره تبلیغاتی از این مساله ببرد؛ اما گلسرخی شجاعانه در زندان و در مقابل بازجویان که بهاو میگفتند آنها را نخواهند کشت، می¬گفت: من کاری نمیکنم که شما بتوانید مرا نکشید و یا کرامت دانشیان در این رابطه در زندان بهسایر رفقایش گفت: اگر این پرونده خونی دهد و کسی از افراد متهم در این پرونده شهید شود. آن وقت تمام نقشههای ساواک برای بهرهبرداری از این پرونده سازیها نقش بر آب شدهاست. و همینطور هم شد. دستگاه ساواک علیرغم سرمایهگذاریهای وسیعی که بر سر نتیجهی دادگاهها در بهرکود کشیدن جنبش انقلابی کردهبود، دفاعیات و جانباختن شجاعانه گلسرخی و دانشیان سبب شد که بخش وسیعی از جوانان عاصی و مخالف جذب جنبش انقلابی ضد رژیم شاه شوند.
شکوه میرزادگی بعد از عفو توسط شاه، جذب حزب رستاخیز شد و همکاریهای خود با ساواک را ادامه داد و در شمار افرادی چون پرویز نیکخواه قرار گرفت و سردبیری نشریه «تلاش» را که صاحب امتیاز آن فریدون هویدا(نخست وزیر) بود بر عهده گرفت.
بهگزارش پارسینه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در اسفند ۱۳۵۷ شکوه میرزادگی که قصد خروج از کشور را داشت، توسط پاسداران انقلاب موقتا بازداشت شد، بهنوشته روزنامه اطلاعات، در فرودگاه مهرآباد شکوه فرهنگ معروف به شکوه میرزادگی دستگیر شد.
روزنامه اطلاعات نوشت: «شکوه میرزادگی از سرسپردگان حزب منحله رستاخیز و سردبیر مجله تلاش هنگام خروج از کشور توسط پاسداران انقلاب اسلامی دستگیر شد».
اجازه آزادی شکوه میرزادگی توسط دادستانی انقلاب
بهنوشته اطلاعات «بهشکوه فرهنگ این اتهام زده شده است که خسرو گلسرخی، دانشیان و یارانشان را به ماموران ساواک لو داده بود.» بهنوشته همین روزنامه در همان خبر، مینا عابدی و عابدی، دو تن از مسئولان کارخانه شرابسازی پاکدیس با مقدار زیادی ارز در فرودگاه مهرآباد دستگیر شدند.
شکوه میرزادگی بعد از خروج از ایران، بههمراه اسماعیل نوری علاء، همسرش، زندگی خود را وقف ترویج سکولاریسم و آموزه های ضدمذهبی کردهاند. (منابع: من یک شورشی هستم از عباس سماکار؛ مصاحبه رضا علامهزاده در روزنامه کیهان مورخه سوم اسفند ۱۳۵۷؛ راوی بهاران، زندگی و مبارزات کرامتالله دانشیان، تهران: نشر قطره، چاپ دوم ۱۳۸۲؛ خاطرات عزت شاهی بهکوشش محسن کاظمی؛ روزنامه کیهان مورخه ۲۹ دی ماه ۱۳۵۲؛ روزنامه کیهان مورخه ۴ بهمن ۱۳۵۲؛ روزنامه کیهان مورخه ۲۸ بهمن ۱۳۵۲؛ وبلاگ کوخ (شهرام جهان وطن)
*************
در جمعبندی میتوان با توجه بهنظریات و اسناد مختلف و روایتهای رفقایی چون عباس سماکار، طیفور بطحائی و…، اعتراف خود امیرحسین فطانت، بهاین نتیجه رسید که او با ساواک همکاری کرده و گروه ۱۲ نفره را لو داده است. او باعث اعدام خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان و زندان و شکنجه سالهای طولانی برخی دیگر از اعضای این گروه شده است.
نویسنده کتاب «یک فنجان چای بیموقع» و نامهها و مطالب و گفتگوهایش، با تناقضات بسیار روبرو و همه تلاشش ضربه زدن به نیروهای چپ و کمونیست است. او می¬کوشد بهعنوان فعال سیاسی چپ در دوران جوانی، تجربه شخصیاش را طوری بهخواننده القا کند تا هوس فعال سیاسی بهخصوص کمونیستبودن بهسرش نزند. او با آگاهی کامل روایتی را پیش میکشد که با خواندن آن روایت، جایی برای زیست زندانیان سیاسی چپ و مخالف حکومت پهلوی و حکومت اسلامی ایران، باقی نگذارد. او نه تنها اعدامشدگان را بهنوعی قهرمانان «چوبین» مینامد، بلکه حتی ناراحت است که چرا زندگان این پرونده، در آن دوره اعدام نشدند. بنابراین او، با تمام قدرت نفرتش را از رفقایی همچون عباس سماکار و طیفور بطحائی بهزیان میآورد. رفقایی که هم در زندانهای مختلف مقاومت کردند و هماکنون محکم و قاطع بر علیه حکومت اسلامی و سوسیالیسم مبارزه میکنند. در حالی که فطانت، چنین نفرتی را نه بهحکومت پهلوی و نه حکومت اسلامی ایران و نه بهکسانی که در این پرونده با ساواک همکاری کردند و پس از مدت کوتاهی از زندان آزاد شدند، هرگز ندارد.
امیرحسین فطانت در گفتگوی با صدای آمریکا، خود را رها شده و وجدان خود را با این جملات آسوده کرده است: «وظیفه من در قبال تاریخ و نسل جوان مملکتم با نوشتن کتاب «یک فنجان چای بیموقع- رد پای یک انقلاب» و این مصاحبه تمام شد: چرا کسانیکه از وظیفه حرف میزنند هیچوقت مدرسهای نساختهاند، سر کلاس درس نرفتهاند، یک روز بهپاکسازی طبیعت نگذراندهاند، یا از شورش میگویند یا از سابقهای که در آن اسیر بازی بزرگان حقیر و حقیرتر شده…».
باید از فطانت پرسید که شما تاکنون غیر از آرتیستبازیهای پلیسی جنائی و لو دادن بهترین مبارزان کمونیست آن دوران، چه هنر دیگری داشتید؟ کدام مدرسه را ساختهاید؟ کدام طبیعت را پاکسازی کردهاید؟
بزرگترین هنر و شاهکار فطانت، همکاری با ساواک بود. حتی در دوران حکومت اسلامی از خارج برگشت و داوطبانه نخست بهزندان اوین و سپس بهجبهه های جنگ ارتجاعی و خانمانسوز ایران و عراق رفت. در زندان به او گفتند کار خوبی کردید که کمونیست کاری لو دادید. او فقط بهدلیل خروج «غیرقانونی» از کشور، مدتی زندانی شد.
حالا لابد فطانت با این کارنامه سیاهش، انتظار دارد مخالفان و مبارزان چپ و کمونیست حکومت پهلوی و حکومت اسلامی ایران، بهاین همکاریهایش ارج بگذارند؛ سبد گلی تقدیماش کنند و او را بالای سرشان بگیرند و حلو و حلوا کنند؟! این یک خیال باطل است. باید محکم و قاطع به او گفت؛ آقا، نه تنها همسن و سالهای شما و یا من، بلکه نیروی جوان علاقهمند بهتاریخ و مبارزه انساندوستانه، مساواتطلبانه و عدالتجویانه کمونیستی نیز با شور و شوق کتابهای بازماندگان پرونده معروف بهگلسرخی همچون کتاب «من یک شورشی هستم» و «پنهان در پشت خود» و … همچنین کتابهای دیگران، فیلمها و مقالات متعددی که تاکنون درباره این پرونده تاریخی و فراموش نشدنی منتشر شدهاند را دنبال میکنند. و همچنان امیرحسین فطانت را لو دهنده گروه ۱۲ نفره و مسبب اعدام خسرو و کرامت و زندانهای طولانی برای برخی از اعضای این گروه میدانند. آنها، با اشتیاق راه آنها و مبارزه بر حقشان را علیه سیستم سرمایهداری و حکومت جهل و جنایت اسلامی و طرفداران احیای سلطنت در ایران، با هدف برپایی یک جامعه نوین آزاد و برابر و انسانی دنبال میکنند. باید به فطانت گفت که خط و نشان نکش و با شمشیر جوبین از مخفیگاهت در دهکده دورافتاده «گواتمالا» کسی را تهدید نکن. این هیچ هنری و شجاعتی نیست بنابراین نمیتوان با گرد و خاک بهپا کردن و پرخاشگری و حمله بهنیروهای کمونیست و چپ، کسی را قانع کنی. بهتر است صریحا واقعیت را بهجامعه اعلام کنی تا خود را از کابوس و زندان وجدانتان رها سازی!
منابع:
- «من یک شورشی هستم» از عباس سماکار. «شرکت کتاب» لوس آنجلس ۲۰۰۰ میلادی.
- مصاحبه رضا علامهزاده در روزنامه کیهان مورخه سوم اسفند ۱۳۵۷
- «راوی بهاران، زندگی و مبارزات کرامتالله دانشیان» تهران: نشر قطره، چاپ دوم ۱۳۸۲.
- نشریه «فرهنگ نوین» چاپ تهران، بهمن ۱۳۵۹(یادنامه دانشیان)
- «پارسینه» ۲۹ بهمن ۱۳۸۸
- «یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب» امیرحسین فطانت، بهار ۲۰۱۴، «شرکت کتاب» لسآنجلس
- «داستان تمام داستانها»، اولین کتاب امیرحسین فطانت است. این کتاب در پاییز سال ۱۳۹۱ در برلین، توسط عباس معروفی «نشر گردون»، چاپ و توزیع شده است.
- ثابتی در هفتاد و پنج سالگی، در تاریخ ۱۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۰، بهپرسشهای سیامک دهقانپور – مجری برنامه «افق» در تلویزیون صدای آمریکا
- خبرگزاری «تاریخ ایرانی»
- امیر فطانت در نامهای به تاریخ سهشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲، به «تاریخ ایرانی»
- زاهد لنگرودی، «سینمای مستند چریکی»، سایت گویا، جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸
- یک فنجان چای بیموقع، بهقلم «مهدی مرعشی نویسنده و روزنامهنگار» بهتاریخ ۲۶ آوریل ۲۰۱۴ – ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳، سایت بیبیسی.
پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ – پنجم مه ۲۰۱۶
ضمیمه:
سایت موزه عبرت ایران(بازداشتگاه کمیته مشترک) لیستی از شیوههای شکنجههای ساواک را منتشر کرده است که بدین شرح است:
۱- آخور بند؛ ۲- دست را از کتف بیرون کشیدن؛ ۳- فشار آوردن بر چشمها تا این که به شدت دردناک میشود؛ ۴- آپولو؛ ۵- آزار دادن بچههای شیرخواره برای گرفتن اقرار از مادر و پدر؛ ۶-آویزان کردن؛ ۷- آویزان کردن صلیبی؛ ۸- اجبار متهم به ایستادن بر روی گونی خیس با پای لخت و مجروح پشت در اتاق شکنجه؛ ۹- اجبار متهم بهایستادن رو بهدیوار با چشم و دست بسته؛ ۱۰- اجبار متهم بهایستادن و مهار یا بستن آلت وی با نخ یا طناب بهدیوار یا سقف؛ ۱۱- ادرار کردن بر روی متهم؛ ۱۲- ادرار کردن در ظرف غذا بهعلت ممانعت از دستشویی رفتن زندانی؛ ۱۳- اشکلک(خودکار را لای انگشتان فشار دادن)؛ ۱۴- اعدام مصنوعی(اعدام دروغین)؛ ۱۵- انباشتن زندانیان بر روی هم در جای تنگ ۱۶- انداختن در داخل حوض آب ۱۷- انواع مشت زدن ۱۸- باز نکردن در سلول برای دستشویی۱۹- بر روی شکم خوابانیدن و با زانو بر پشت فشار آوردن و سر متهم را بهسوی بالا کشیدن۲۰- پخش نوارهای موسیقی با صدای بلند ۲۱- تبعید ۲۲- تخت شلاق ۲۳- تراشیدن موهای متهمین بهصورت تمسخر و مختلف ۲۴- حبس کردن در یک سلول متعفن۲۵- حمام ۲۶- حوض آب ۲۷- خاموش کردن سیگار زیر گلو و نقاط حساس بدن ۲۸- خودکار در گوش کردن ۲۹- دستگیری خانواده بههمراه متهم توام با هتاکی و کتک زدن ۳۰- سوزانیدن بدن بوسیله میله و سیخ ۳۱- سیلی زدن ۳۲- شکنجه روحی و روانی جهت شکستن مقاومت زندانی ۳۳- ضربه بر سر زدن ۳۴- قفس داغ ۳۵- قلقلک دادن کف پا ۳۶- کشیدن ناخن با انبردست ۳۷- گذاشتن پا لای در و شکستن آن ۳۸- گرفتن وکشیدن موی سر زندانیان ۳۹- لگد زدن ۴۰- محروم نمودن زندانیان از استحمام۴۱- مشت زدن(کوبیدن) ۴۲- نمک پاشیدن روی زخم ۴۳- هتاکی ۴۴- وادار به عرعر کردن و زندانی دیگر را وادار کردن که دنبال او برود و آنگاه هر دو را با شلاق زدن.
لازم بهتوضیح است که حکومت اسلامی ایران علاوه بر اعمال این نوع شکنجهها بهزندانیان، شکنجههای دیگری مانند تجاوز گسترده بهزندانیان، عدم رسیدگی بهزندانیان بیماران، کشتن زندانی در زیر شکنجه، اجرای قانون وحشیانه قصاص(چشم در مقابل چشم) و غیره را نیز مرتکب می¬شود.
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.