محمود خلیلی: «عاشق جوان»، به یاد رفیق جانفشان فدایی محمد علی بهکیش
نزدیک به سی سال (دقیقا” ۲۹ سال و ۴ ماه) از زمانی که به سالن یک زندان گوهردشت منتقل شدم می گذرد ولی هر زمان یاد آن دوران و خاطرات فراموش نشدنی رفقای عزیزم می افتم برایم همه چیز تازه است واحساس نبودن این عزیزان مثل خلاء ای دروجود و بخشی از زندگی ام قلبم را می فشارد و برایم دردناک است. ….
زمان برای نوشتن اندک است و قلم ناتوان تر از آن است که تمام احساسات قلبی را بیان نماید. زندگی با انسانهایی که سرشار از شور و عشق به زندگی بودند حاوی لحظاتی است فراموش ناشدنی و ماندگار، بدیهی است مرور و بیان خاطرات آن دوران نیازمند فرو رفتن در قالب همان زمان است، از این رو بازگشت دوباره به خاطرات مصادف است با تلخی و شیرینی لحظاتی از عمر انسان که هیچگاه فراموش نخواهد شد اما بیان آن لحظات و دوران فشار روحی و روانی فراوانی بر انسان وارد خواهد ساخت. این درد و رنج نه به خاطر ضربات وارده برجسم بلکه خراشیدن روح و روان انسان را در بر دارد و افسوس و افسوس و افسوس از دست دادن عزیزترین یاران را.
ساعت ۶ بعد از ظهر بود که از انفرادی به سالن یک زندان گوهر دشت منتقل شدم. تازه چشم بند را برداشته بودم تعدادی از زندانیان به جلو درب سالن آمده بودند تا ببینند تازه وارد چه کسی است. هنوز نور چشمانم را آزار می داد که صدای آشنایی به گوشم خورد که گفت: محمود خوش آمدی «حسین» بود، رفیق جانفشان «حسین حاج محسن». ما هم دیگر را از اوین سپس از بند یک واحد یک قزل حصار می شناختیم. کوتاه به «حسین» گفتم از انفرادی همین زندان می آیم.
بهمراه «حسین» به سلول ۱۵ که یکی از دو سلول بزرگ بند بود رفتیم. می دانستم در سلولی که او زندگی کند خبری از بچه های مجاهد و توده ای اکثریتی نیست.
با ورود ما سلول تقریبا” پُر شد و تعدادی جلو درب ایستادند. «حسین» گفت: همه خودی هستند بهتره تو خودت را معرفی کنی تا بعد بقیه به تو معرفی شوند. من مشخصات خودم را گفتم و اینکه در رابطه با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) دستگیر شدم، محکومیت، زندانها و بند ها و سالن هایی که آنجا بودم را گفتم.
از گوشه سلول معرفی شروع شد، ابتدا اکبر شالگونی، بعد حسن صدیقی، مرتضی، حمید، مهرداد، توحید، شاهرخ، مصطفی،فرخ، واهیک، کیوان… منوچهر فکری ارشاد و عبدالحمید را دیدم که از قبل همدیگر را می شناختیم. کنار درب جوان ترین فرد جمع را دیدم با قدی نسبتا” کوتاه و ترکه ای، موهای لخت صاف و چهره ای گندمی با سبیل کم پشت، پیراهن آبی کمرنگ و شلوار کردی نوک مدادی به پا، برق جوانی و شیطنت در چشمانش موج می زند با لبخندی گفت: محمد علی
شاهرخ که کنار من نشسته بود گفت: ما می گیم «ممدل». این آشنایی اولیه من با رفیق جانفشان فدایی«محمدعلی بهکیش» بود. بر اساس سنت همیشگی زندان هرتازه واردی که داخل بند، سالن، سلول یا اتاقی می شود، تا مدتها در بورس آشنایی با افراد قدیمی آن مکان ها است که کنجکاوند بجز اطلاعات عمومی که داده شده باب رفاقت و آشنایی بیشتر را باز کنند، روال طبیعی هم این است که در این جمع فرد تازه وارد با بعضی از افراد سریعتر اُخت می شود بویژه وابستگی تشکیلاتی مشترک هم وجود داشته باشد (راه رو بند، حیاط هوا خوری و سالن بزرگ (حسینیه) مکانی بود که تا مدت ها تازه وارد با یک یا نهایتا” دو نفر در حال قدم زدن وصحبت کردن بود). درهمان روزهای اول که من از طریق «حسین» نام خانوادگی رفیقمان (محمد علی) را متوجه شدم و این که برادر بزگ او (زنده یاد محمود) هم در همین سالن است مشتاق بودم تا شرایطی برای ارتباط برقرارکردن با او فراهم گردد.
من که سال ۶۰ دستگیر شده بودم هر فردی که بعد از این تاریخ دستگیر شده بود برایم گنجینه ای بود که می توانست اخبارخارج از زندان به ویژه اخبار تشکیلاتی را به همراه داشته باشد. در بین رفقای هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران « ممدل» و رفیق جانفشان فدایی « کیوان مصطفوی» نسبت به بقیه دستگیری جدید بودند. به ویژه رفیق «محمد علی بهکیش» که به خاطر وابستگی خانوادگی می توانست نا شنیده های فراوانی برای من داشته باشد.
رفیق «محمد علی» خیلی زود جوش، خون گرم و صمیمی، با شیطنت خاص خود بود. انتظار من طولانی نشد تازه چند روزی از حضور من در سالن یک گذشته بود من در حال قدم زدن با مصطفی بودم که ممدل از پشت سر به ما نزدیک شد و گفت: مصطفی بدو کیوان دربدر دنبالت می گرده! مصطفی به سرعت سمت اتاق ۱۱ رفت و من ماندم و ممدل، چند لحظه بعد مصطفی در حالی که گوش او را می کشید گفت : منو سر کار می گذاری وروجک منم هستم خلاصه سه نفره تا پاسی از شب از هر دری صحبت کردیم بویژه از شبهای اوین سال ۶۰ و دوران حاج داود رحمانی قزل حصار این شروع آشنایی و رفاقت نزدیک ما بود. از آن شب به بعد خیلی از روزها و ساعتها ما بهم گره خورد.
ممدل با برادرش محمود روزی یک ساعت کلاس زبان داشت (انگلیسی می خواندند این یک ساعت بستگی به هوا خوری داشت که صبح باشد یا بعد از ظهر اگر هوا خوری بعد از ظهر بود کلاس آنها صبح بود و اگر هوا خوری صبح بود بعد از ظهر کلاس آنها برقرار می شد) به جز این کمتر دیده می شد که آنها با هم قدم بزنند مگر بعد از ملاقات که یکی دو ساعت با هم بودند و ظاهرا” محمود کار زیادی با ممدل نداشت (او مطمئن بود که ممدل از عهده تمام امورات خود بر می آید اما کاملا” محسوس بود که دورا دور نظاره گر او است) دو برادر فوتبال را خیلی خوب بازی می کردند (ممدل از نظر تکنیکی و محمود از نظر هیکل و قدرت بدنی) البته این دو هیچ وقت در یک تیم بازی نمی کردند.
در این بند هم بر اساس تقسیم بندی و توافق جمعی (توافق مرسوم در زندان زمانی که بندها در کنترل خود زندانیان بود و زندانبان نقشی در تعیین سلول ها نداشتند) مجاهدین در سلول های خود، توده ای اکثریتی ها در سلول های خود و طیف های مختلف نیروهای چپ در سلول های مشترک خود بودند از این رو تیم های فوتبال، والیبال و ورزش (جمعی) هم بر اساس این تقسیم بندی مستقل عمل می کردند.
خیلی کنجکاو بودم در رابطه با رفقای جانفشان خانواده بهکیش (رفقای جانفشان فدایی سیامک اسدیان «رفیق اسکندر»، محمد رضا «رفیق کاظم»، زهرا «رفیق اشرف» و محسن اگر اشتباه نکنم «رفیق بهمن») با رفیق محمد علی صحبت کنم اما بر اساس تجربه و معیارها و عرف بین زندانیان سیاسی نمی شد بدون مقدمه و شناخت و اعتماد دو طرفه از کسی خواست که در خصوص مسائلی که می توانست بار امنیتی هم در بر داشته باشد، صحبت کند. پس از مدتی کوتاه روابط بسیار گرمی بین ما برقرار شد و تصمیم گرفتیم بر اساس داشته های زندان یک دوره مطالعاتی دو نفره داشته باشیم و بر اساس پیشنهاد ممدل تاریخ ایران را به عنوان اولین گام انتخاب کردیم و با کتاب های موجود در بند (تقسیم بندی که کرده بودیم که ازشکل گیری کشورایران، سلسله های مختلف پادشاهی، اشغال ایران توسط مغول ها واعراب و… تا جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین، وقایع دهه سی با استفاده از کتابهای، ادوارد براوان، کسروی، جواهر لعل نهرو، حسین مکی، ملک الشعرای بهار، کسروی و…) روزی ۲ ساعت برنامه داشتیم و در خصوص هر دوره از تاریخ ایران بحث و تبادل نظر می کردیم به قول زنده یاد حسین حاج محسن تاریخ را تی می کشیدیم.
در فواصل این بحث ها بعضی مواقع گریزی می زدیم به حوادث و ضربات وارده به سازمان چریک های فدایی خلق ایران (اقلیت). او در مورد حمله به سفارت ژاپن و نقش رفیق جانفشان فدایی محسن بهکیش و همچنین رفیق جانفشان فدایی مسعود صدیق و رفقا تورج و… در حد توان توضیحاتی به من داد من اولین بار اسم اکبر رمضانی را از زبان او شنیدم شخصی که بعد از دستگیری تواب می شود و رفقای مختلفی را به مسلخ می کشد به ویژه رفیق مسعود صدیق را. اکبر رمضانی سپس در زندان سردمدار گروه سرود می شود و… در رابطه با چگونگی دستگیری خود و رفیق زهرا «اشرف» بهکیش توضیحات فراوانی داد که من قبلا” در نوشته هایم به آن اشاره نمودم (موضوع عثمان و نقش او در دستگیری این رفقا) اما به خاطر نوشته های اخیر از طرف خواهر این عزیزان و وجود تفاوت در شیوه دستگیری فعلا” تا روشن شدن موضوع آن را مسکوت می گذارم اما تنها توضیحی که در این خصوص می توانم بدهم این است که بر اساس گفته ممدل او روز ۳ شهریور دستگیر شده است یا او تاریخ را اشتباه می کرده یا عزیزانی مثل منصوره و جعفر، بطوری که او (محمد علی ) و رفیق اشرف باید یک روز قبل تر دستگیر شده باشند (مثلا”) دوم که اگر اینطور باشد مراجعه رفیق اشرف به خانه پدری نباید روز سوم صورت می گرفته البته این موردی است که شاید با یک تبادل نظر روشن تر گردد از این رو من بیش از این به آن نمی پردازم و خاطراتم را از رفیق محمد علی ادامه می دهم.
۱۹ بهمن ۶۵ نزدیک می شد و ما در تدارک برگذاری یک مراسم حداقل در بین خودمان (هواداران سازمان چریک های فدایی خلق ایران) بودیم، از این رو تلاش داشتیم در ابتدا یک سلول را برای دو ساعت در اختیار بگیریم و با قطعی شدن آن در رابطه با دعوت از میهمانان بین خودمان تبادل نظر کنیم. مشکل سلول با مشارکت فعال رفقا محمد علی، کیوان مصطفوی، مصطفی، فرخ ، توحید، شاهرخ، کاشی و…حل شد وقرارشد مراسم نوزده بهمن رادر سلول ۱۱ برگزار کنیم. سلول تقریبا” پر شده بود در این مراسم واهیک با گیتاری که ساخته بود ترانه سرودهای انقلابی می زد و جمع هم مشارکت می نمود در انتهای مراسم حسین حاج محسن اصرار داشت که ممدل برایمان مشهدی بخواند (ممدل هم می گفت من زیاد مشهد نبودم و بلد نیستم) ولی عاقبت او تسلیم شد و ترانه « لیلا دلبرم بودی» را خواند که با استقبال روبرو شد. با کمک ممدل روی یک پارچه سرخ سالگرد ۱۹ بهمن را تبریک گفته و از لای نرده ها (پلیت ها) برای رفیق جانفشان فدایی سیامک الماسیان که تبعیدی و تنها چپی که در بند (سالن ۳ گوهر دشت) بین مجاهدین بود آویزان نمودیم.
در یکی از شبهای اوائل سال ۱۳۶۶ ساعت ۸ (همیشه ساعت ۹ شب آمار می گرفتند) شب پاسدارها برای آمار وارد بند شدند و همه داخل سلولها منتظر نشستند. زنده یاد حسین حاج محسن طبق روال هر شب کنار درب نشسته بود و تا به راهرو و زیر هشت نگاه کند و ببیند پاسدارها کجا هستند و چند سلول به نوبت آمار ما باقیمانده است، سرک که کشید درحالی که مثل فنر از جا برخواست داد می زد آی دزد، آی دزد با فریاد او همه به راهرو بند ریختند و دیدن پاسدارها مشغول بردن چراغ های خوراک پزی (در یک سلول ابتدای بند بنام آشپزخانه قرار داشت) هستند. مدیر داخلی زندان هم در وسط سالن ایستاده بود که زندانیان او را دوره کردند. یکی از پاسداران به سرعت از بند خارج شد. مدیر داخلی زندان ما را به حفظ آرامش فرا خواند همه با داد و فریاد به بردن چراغ ها اعتراض داشتند، از جمله ممدعلی که درست روبروی مدیر داخلی زندان ایستاده بود و فریاد می زد او می گفت: این چراغ ها را ما خودمان خریدیم، این دزدیه، شما دزدید… مدیر داخلی وقتی اعتراضات بالا گرفت حکم کرد که به داخل سلولها بر گردیم. در بین بحث و جدل با اوگروه ضربت سر رسید و با ضرب و شتم ما را به سلول ها فرستادند. بعد از چند دقیقه ۲۳ نفر از زندانیان ا ز جمله ممدعلی را از سلول ها بیرون کشیده و از بند (سالن) خارج کردند که بعدها متوجه شدیم که آنها را به راهرو اصلی منتقل کردند و بعد از ضرب وشتم فراوان آنها را به انفرادی بردند. با مورس خبر حمله به بند را به سالن ۳ دادیم و آنها برای ما توضیح دادند که یک ساعت قبل یکی از زندانیان مجاهد در سالن ۳ با استفاده از نفت چراغ خوراک پزی خود سوزی کرده است و به احتمال فراوان فوت کرده است. روز بعد رفیق سیامک الماسیان از طریق مورس گفت: پاهای شعله ورش پارکت های پلاستیکی را سوزانده و جای پای او در راهرو بند مانده است.
در بند ما در اعتراض به بردن رفقایمان به انفرادی و بردن چراغ ها بعد از کلی بحث و فحص تصمیم به تحریم غذا و ملاقات گرفته شد. سالن ۳ هم روز بعد از خود سوزی اقدام به تحریم و اعتصاب غذا کردند. چون تحریم غذا و ملاقات هم زمان شده بود با نوبت ملاقات، پس از اولین سری ملاقات که زندانیان رفتند و به خانواده ها گفتند چه اتفاقی افتاده بجز تعداد انگشت شماری از توده ایها کسی به ملاقات نرفت. این حرکت و حرکت سالن ۳ انعکاس خوبی بین خانواده ها داشت.
خانواده ها به عنوان اعتراض به بیت منتظری رفته بودند و بی پاسخ برگشته بودند ولی بعد از سه هفته رفقای ما از جمله رفیق محمد علی بهکیش را به بند باز گرداندند.
من و ممدل اغلب موقع هواخوری با هم ورزش می کردیم ابتدا می دویدیم و بعد نرمش می کردیم .بعد از مدتی یکی یکی رفقای دیگر هم به جای انفرادی ورزش کردن به ما پیوستند. بعد از مدتی زندانیان طیف چپ بند در ابتدای هوا خوری مشترکا” اقدام به ورزش جمعی نموند. ممدل به خاطر محبوبیتی که داشت اغلب جلو صف می دوید. بعد از مدتی بچه های مجاهد هم به جای ورزش جمعی در سلول ها در حیاط مشغول ورزش شدند و سپس توده ای اکثریتی ها (البته در سه صف مختلف و مستقل) تراکم جمعیت و تداخل در دویدن باعث شد. ما(طیف چپ) تصمیم بگیریم بعد از دویدن آن دو گروه دیگر بدویم و ورزش کنیم .
یکی از روزها که نوبت بعد از ظهر هواخوری بود و ما طبق روال پینگ پنگ، فوتبال، والیبال بازی می کردیم تا دویدن دو گروه مجاهدین و توده ای اکثریتی ها به اتمام برسد، اما با یورش پاسداران و داود لشکری و بردن کسانی که می دویدن به راهرو بند هواخوری تعطیل شد و ما را به سالن بر گرداندند. بعد از مدتی بچه های مجاهد و توده ای اکثریتی که در حال دویدن به راهرو منتقل شده بودند در حالی به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته وخونین و مالان شده بودن را به بند برگرداندند. ممدل تعریف می کرد از جلو سلول توده ایها که رد می شده یکی از مسن های آنها که کتک هم خورده بوده در حال نکوهش دیگران معرکه گرفته بوده و می گفته باز هم چپ زدیم و بازهم ما دچار دنباله روی کودکانه شدیم.
با پیشنهاد بچه ها سلول های چپ جلسه گذاشتند و قرار شد طرح تحریم غذا، ملاقات و هوا خوری را به بند بدهیم . هواخوری اتوماتیک تعطیل شده بود مسئله ملاقات و غذا مطرح شد بعد از چند روز بحث و تبادل نظر مجاهدین و توده ای اکثریتی ها تنها با یک وعده تحریم غذا موافقت کردند.
قرار شد درروز ملاقات به خانواده ها اطلاع داده شود که ما دست به تحریم غذا زده ایم و سپس از گرفتن غذای ظهر خود داری کنیم. تعدادی از بچه ها به شدت به این موضوع اعتراض داشتند و این حرکت را در رابطه با سرکوب انجام شده اندک می دانستند از جمله رفیقمان ممدل البته او بما گفت از طریق محمود مطلع شده چند دستگی بین توده ای ها است تعدادی از آنها حتی گفته اند در صورت تصویب بیش از یک وعده تحریم غذایی از طرف بند آنها مشارکت نکرده و به حتی اگر لازم شد به شکل فردی غذای خود را دریافت می کنند. روز ملاقات و تحریم غذا رسید. رفیقمان ممدعلی، مصطفی و واهیک از سلول ۱۱که نوبت کارگری بند بودند و باید کار های بند را اجرا می کردند از جمله غذا را تحویل می گرفتند، آن روز باید آنها به پاسداران می گفتند که بند در اعتراض به ضرب و شتم زندانیان تحریم غذا نموده است. مصطفی و ممدل ملاقات رفته و برگشته بودند ولی واهیک تازه به ملاقات رفته بود، مصطفی و ممدل به پاسداری که غذا را آورده بود اعلان کردند که بند در اعتراض به ضرب و شتم زندانیان و قطع هواخوری از گرفت غذا خود داری می کند. کشاکش پاسدار برای هل دادن گاری غذا با مقاومت ممدل و مصطفی روبرو شده بود در نتیجه پاسدار مجبور شد گاری غذا را با خود ببرد. پس از مدت کوتاهی پاسداردیگری به جلو بند آمد و مصطفی و ممدل را (بعنوان کارگری) به بیرون منتقل کردند. مصطفی را بعد از مدتی سرپا نگه داشتن به بند منتقل کردند اما ممدل رایک هفته به انفرادی بردند.
پس از چندی زندانیان بر اساس مدت احکام و چپ و مجاهد تقسیم شدند من به سالن ۶ (بند زندانیانی که احکام ده سال به بالا داشتند) منتقل شدم و شنیدم ممدعلی بهمراه برادرش به فرعی ۲۰ منتقل شدند.
پنجم شهریور ۶۷ در راهرو مرگ وقتی منتظرنوبت رفتن به بیدادگاههای چند دقیقه ای بودم (چیزی که بعد ها متوجه شدیم ظاهرا”این پرسش و پاسخ یک دادگاه بوده است من شخصا”در آن لحظه به همه چیز فکر می کردم ،از جابجایی بند و زندان و تا تبعید اما نمی دانستم این هیئت مرگ است که بر زندان سایه گسترانده) از زیرچشم بند صدای رفقایم را می شنیدم و بارزترین صدا، صدای شیطنت و خنده رفیق عزیزم ممدل بود. چند باراز پاسدارها (که با عجله و بی تفاوت به پچ، پچ و خنده زندانیان عبور می کردند ) خواستم مرا به دستشویی ببرند. هر بار می گفتند صبر کن، صبر کن . عاقبت وقتی پاسداری مرا به دستشویی برد امید وار بودم بتوانم درجهت مخالف و نزدیک ممدعلی بنشینم ولی توسط پاسداردرست به پشت درب بیداگاه برده شدم و لحظاتی بعد صدایی فریاد می زد اینها را ببرید بندشان بالا و من امیدواربودم که خبر خاصی نیست وآنها را به بند برگردانده اند و من رفقایم را چند ساعت دیگر خواهم دید.
فکر می کنم آخرین نفر یا یکی از آخرین نفر ها بودم که به حضور هیئت مرگ رسیدم، سپس بهمراه تعداد دیگری از بازماندگان لشکر قلع و قمع شده زندانیان به سلولی در بسته در سالن یک منتقل شدم. در آنجا محمد زاهدی از توده ایهای سالن ۲۰ را دیدیم و او حکایت اعدام ها و مشاهداتشان را توضیح داد (بخاطر نزدیکی و اشراف بند آنها به حسینیه یا آمفی تئاتر مرگ از مدتها قبل تاحدودی به شرایط خطیر زندان پی برده بودند). او گفت محمدعلی بخاطر کنجکاوی و شیطنتی که داشت خیلی زود پی به مسئله تحولات زندان برده بود ظاهرا” در حال شنیدن حرف آخوندی که در سلول مجاور فرعی در حال اعتراض وصحبت کردن درباره کوتاه بودن زمان نگهداری به دار آویخته شدگان در بالای دار بوده توسط پاسداری غافلگیر می شود و بعد از انتقال به راهرو بند به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. زاهدی می گفت: محمد علی می دانست که زندانبانان در حال اعدام زندانیان هستند و زمانی هم که اسم او را خواندند با اطمینان به اینکه اعدام می شود بیرون رفته بود ولی او (محمد علی) فکر می کرد بخاطرکارهای داخل زندان وهمچنین شنیدن و پخش کردن حرف های آن آخوند او را اعدام می کنند.
نزدیک به سی سال (دقیقا” ۲۹ سال و ۴ ماه) از زمانی که به سالن یک زندان گوهردشت منتقل شدم می گذرد ولی هر زمان یاد آن دوران و خاطرات فراموش نشدنی رفقای عزیزم می افتم برایم همه چیز تازه است واحساس نبودن این عزیزان مثل خلاء ای دروجود و بخشی از زندگی ام قلبم را می فشارد و برایم دردناک است.
محمود خلیلی
خردادماه ۱۳۹۵
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.