یادمان میرود کودکان کار هم بچهاند
به دیدنشان عادت کردهایم. بیشتر به چشم مزاحمهای کوچکی نگاهشان میکنیم که گاه خلاص شدن از دستشان تنها با توپ و تشر ممکن میشود. میخواهند چیزی بفروشند. آدامس، فال، جوراب، دستمالجیبی… فرقی نمیکند. حتی اگر ازشان یک قلم خرید کنید، دنبال فروختن اقلام بیشتر هستند. ….
روایتی از التماس و خشم
یادمان میرود کودکان کار هم بچهاند
سلامت نیوز:
اینجا اما ایران است. پسر بچه ده – یازده ساله با صورت سوخته که حوالی خیابان سهروردی پشت چراغ قرمز گدایی میکند. میگویند صورتش را عمدی سوزاندهاند. پوست جمع شده صورت پسربچه با جای خالی موها در یک طرف سر، دل آدم را ریش میکند. تصورش هم سخت است کسی عمدی چنین کاری با بچه کرده باشد.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران نوشت: راننده تاکسی یکریز فحش میدهد: «خدا لعنتش کنه. چه جوری زد توی صورت بچه. تو آدمی آخه؟! حالا نمیخوای بخری، دیگه چرا میزنیش؟!!» مسافرها واکنشی نشان نمیدهند. راننده احساس میکند باید بیشتر توضیح بدهد: «از این بچهها بود که چیز میفروشن. نمیدونم چی میفروخت. کوچیک بود خیلی. زد به شیشه ماشینه. یارو شیشه رو کشید پایین با مشت زد توی صورت بچه. میخواستم پیاده شم یقهاش رو بگیرم، چراغ سبز شد. بچههه داشت گریه میکرد انگار. با دو تا دیگه از خودش بزرگتر رفت اونور. دیگه ندیدم چی شد.» مسافرها باز هم واکنشی نشان نمیدهند. انگار عادت کردهاند هر روز بچههای قد و نیم قدی را ببینند که بین انبوه ماشینها این ور و آن ور میروند و تلاش میکنند چیزی بفروشند. بیشتر وقتها اصلاً یادمان میرود که اینها کودک هستند. فقیر، درمانده، در معرض سوءاستفاده، گاهی بیمار و معتاد به دنیا آمده، اما بچه هستند؛ بچههای کوچک.
میبینیشان که با هم میخندند، گریه میکنند، بازی میکنند. گاهی مرزی میان کاسبی و گدایی برایشان متصور نیست. برایشان جا افتاده که باید هرطور شده دست پر برگردند. اسکناسهای مچاله را در کیفهای کمری کهنه میچپانند و چشمشان دنبال مشتری دو دو میزند. هر کسی که رد میشود جلو میدوند و التماس میکنند: «خاله تو رو خدا یکی ازم بخر. عمو به خدا پول ندارم ناهار بخورم…»
بچهها را همانهایی سر کار میگذارند که سود حاصل از این کار آنچنان زیر زبانشان مزه کرده که حاضر نیستند آن را با کسب و کار دیگری معاوضه کنند.
این وسط گاهی استفاده از کودکان افغانستانی و پاکستانی سود بیشتری دارد. هرچه باشد، خارجیاند و بیشتر جلب توجه میکنند. حتی اگر دروغ بگویند که خارجیاند. چند وقت پیش بود که در خیابان ناصرخسرو تهران و حوالی بازار بزرگ شاهد گدایانی بودیم که خودشان را پناهجویان سوری معرفی میکردند. نوشتهای پیش پای هرکدامشان بود که رویش این عبارت به چشم میخورد: «ما اهل سوریه، مسلمان و آوارهایم. به برادران و خواهران خود کمک کنید.» بچههای کوچک با لباسهای بلند عربی دور و بر پدر و مادرها میچرخیدند و بازی میکردند. چیزی از یک خانواده کامل کم نداشتند. بعد که بیشتر جست و جو میکردی، میفهمیدی هموطنهایی هستند که خودشان را سوری جا زدهاند.
برانگیختن حس ترحم، همان چیزی است که سودجویان با آن کاسبی میکنند. در این میان دختربچههای افغانستانی و پاکستانی هم هستند. همانها که در حاشیه شهرها با خانوادههایشان زندگی میکنند و صاحب کارشان با علم به اینکه پلیس به دختربچهها کمتر سخت میگیرد، در به کارگیریشان اصرار بیشتری دارد. پس دخترها گزینه بهتری برای گدایی هستند؛ با آن قیافههای معصوم و چشمهای غمگین. گاهی پسربچهها هم مجبورند لباس دخترانه بپوشند تا کمتر گیر پلیس بیفتند. در این میان به بچههای کشمیری و پاکستانی برمیخورید که با شما انگلیسی حرف میزنند. این هم روش تازهای است. پدران و مادران در مزارع جنوب شهر تهران کار میکنند و پسربچههای دخترپوش با اسفندانی در دست، انگلیسی دعایتتان میکنند.
اما به هرحال اینجا ایران است، هند که نیست. در ساحل مارینای بمبئی که جزو اماکن گردشگری این شهر است، امکان ندارد لحظهای از دست کودکان پابرهنه که با دست به دهانشان اشاره میکنند که یعنی گرسنهاند، آرام باشید. بعضیهایشان حتی دستی ندارند که با آن اشاره کنند. در هند بچهها و بزرگهایی را میبینید که دست یا پا ندارند. گاهی هردو را. بعضیهایشان چشم ندارند. میگویند قطع عضوشان عمدی است. آنها موقع به دنیا آمدن نقص عضو یا قطع عضو میشوند تا در آینده بیشتر جلب ترحم کنند و پول بیشتری از توریستها بگیرند. اینجا اما ایران است. نه آنقدر گردشگر خارجی داریم که با گدایان تفریح کند و نه صاحبگدایانی که… اما نه خیلی هم امیدوار نباشید. شاهدش پسر بچه ده – یازده ساله با صورت سوخته که حوالی خیابان سهروردی پشت چراغ قرمز گدایی میکند. میگویند صورتش را عمدی سوزاندهاند. پوست جمع شده صورت پسربچه با جای خالی موها در یک طرف سر، دل آدم را ریش میکند. بچههای دیگر، در واقع دوست و رفیقها یا هم صنفیهای خودش، بیشتر وقتها دستاش میاندازند و مسخرهاش میکنند. بچه گریه میکند و اشکهایش، پوست نازک و جمع شده صورتاش را خیس میکند. تصورش هم سخت است کسی عمدی چنین کاری با بچه کرده باشد. پایین کشیدن شیشه ماشین و مشت زدن چطور؟
به دیدنشان عادت کردهایم. بیشتر به چشم مزاحمهای کوچکی نگاهشان میکنیم که گاه خلاص شدن از دستشان تنها با توپ و تشر ممکن میشود. میخواهند چیزی بفروشند. آدامس، فال، جوراب، دستمالجیبی… فرقی نمیکند. حتی اگر ازشان یک قلم خرید کنید، دنبال فروختن اقلام بیشتر هستند. گاهی پولی میدهید و چیزی نمیخرید. فقط میخواهید از خودتان، اتومبیلتان و خانوادهتان دورشان کنید. فراموش میکنیم بچه هستند. سن و سالشان یک عدد بیمفهوم میشود. انگار هزار سالهاند و هزار سال است دارند در خیابانهای شهر برای اینکه چیزی بفروشند، التماس میکنند.
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.