مهین میلانی: در حسرتِ “اهل غرق” منیرو روانی پور؛ در دنیای پلشتی که همه چیز “چیز” است
برای منیرو روانی پور در ونکوور
منیرو روانی پور در گذر از جهانِ حیوان-انسان های نوع بدویان یونان و بریتیش کلمبیا در کانادا و آلاسکا به دنیای پلشتی که به “چیز” تبدیل شده است، به سبک لابیرنتهای بورخس و جادوهای مارکِز در “اهل غرق”، ما را در مقابل واقعیتی قرار میدهد که میبایست با ژرژ باتای هم زبان شویم و بگوییم “باید آدمیت را در بشر کشت”، و با Kojeve فریاد برآوریم: “انسان بودن یک بیماری است”. میبایست به حیوانیت خود بازگردیم. محدودیتها را از سر باز کنیم. از “چیز” بودن رهایی یابیم و به زندگی از نوع بازی و هنر بپردازیم. ….
در حسرتِ “اهل غرق” منیرو روانی پور؛ در دنیای پلشتی که همه چیز “چیز” است
برای منیرو روانی پور در ونکوور
مهین میلانی
منیرو روانی پور در گذر از جهانِ حیوان-انسان های نوع بدویان یونان و بریتیش کلمبیا در کانادا و آلاسکا به دنیای پلشتی که به “چیز” تبدیل شده است، به سبک لابیرنتهای بورخس و جادوهای مارکِز در “اهل غرق”، ما را در مقابل واقعیتی قرار میدهد که میبایست با ژرژ باتای هم زبان شویم و بگوییم “باید آدمیت را در بشر کشت”، و با Kojeve فریاد برآوریم: “انسان بودن یک بیماری است”. میبایست به حیوانیت خود بازگردیم. محدودیتها را از سر باز کنیم. از “چیز” بودن رهایی یابیم و به زندگی از نوع بازی و هنر بپردازیم.
زندگی در آبادی “اهل غرق” زندگی هومولودنیک است، یعنی زندگی بازیگوشی است. زندگی هنر است، یعنی خودمان آن را میسازیم، تمام کاروسازها و اصول و قواعدش را. زندگی یعنی Ecce Homo است، این کتاب نیچه در باب “چگونه میتوانیم همان که هستیم بشویم”. زندگی رابطۀ تنگاتنگ با حیوانیت بی موانع است، یعنی غرایزمان را ول میکنیم ما را راه ببرند و هیچ مانعی بر سر راه آنها نمیگذاریم. زندگی سراسر لذت است. هیچ قانونی وجود ندارد. هیچ خانهای با سند از آن صاحبانش نیست. هیچ کس چیزی را امضا نمیکند. کسی پول را نمیشناسد. همگی یاری رساندهاند خانههای یکدیگر را بسازند. ماهیگیری دست جمعی است. حاصل کار مال همگان است. برای چال کردن مردهشان از کسی اجازه نمیگیرند. هرکسی بیاید به آبادی با گرمی استقبال میشود و سهیم در هرآنچه دیگران دارند. غم و شادی همه مال همگان است. آبادی یک کمون خودساخته است از طبیعت و حیوان-آدم ها. همآوازی بیکران با دریا و طبیعت همچون همآغوشی موج و ساحل است. گاهی به لحاظ طبیعت غریزی از یکدیگر میرنجند اما هماره یکدیگر را در بر دارند. زندگی هنر است هم چون نقاشیهای غار Lascaux (9). تقدساتشان خود ساخته است، اسطورههایشان اوریژینال است. از جایی برنیامده. کسی آنها را از جایی دیگر وارد نکرده است. “زائر” پزشک است. مهارتِ پزشکیاش را به عشق بهتر کردن زندگی مردم بهبود میدهد. دخترش زن “مه جمال دریائی” میشود و یک پا پزشک ماهر از آب درمیآید بهتدریج بیآنکه دستک و بندک قوانین آموزش او را مقید ساخته باشد. اما حتا مرگ زندگی است. جشنها و عزاداریها هر دو زندگی است.
مه جمال دریائی (مادر آدم، پدر ماهی) – این شخصیت برجستۀ مذکرِ دلربای داستان، که بسیار نادر است چنین انتخابی از یک نویسنده در ایران مگر اینکه نویسنده زنی باشد خودباور چون روانی پورکه نه از زاویۀ ربانیِ محافظهکارانه، که از ساحت زنی که زیبایی نرینه انگیزههای طبیعیاش را میرقصاند – به همان صافی دریاست، با همان غرور امواج، و همان مهرسیل ماهیان مسافر آزاد به هرجا که بخواهند سرک بکشند و ماجراجویی شاید آنها را به کام بوسلمه هم بکشاند، بوسلمهای که به گفتۀ ژرژ باتای نه شاه است، نه قاضی، نه پاسگاه پلیس. بوسلمه موجی است بلندتر از دیگران که بقیۀ امواج را واژگون میکند. اِروس و تاناتوس سرجنگ دائمی با یکدیگر دارند البته، همان جنگی که در طبیعت شاهدش هستیم ولی نه بربنیادِ آن “اصل لذت” فروید که بخواهد “اصل واقعیت” را جانشینش کند. Life drive و Death drive، به آن معنا که بشود چالش دائمی و اضطرابآور در دنیای تنهای آدمهای دنیای پلشتِ ما، در این کمون چندان مفهومی ندارد. آبادی “اهل غرق” ما را میگذارد “در جستوجوی زمانِ از دست رفته”. و شاید “تلف شده” به اعتبار دولوز. و فیالواقع در حسرت زمانهایی که زندگی سرشار بود از اکنونِ بی حد و حصر و بی آقابالاسر و بدون هرقانونی که اندیشۀ ما و اگزیستانس ما را مادام تحت کنترل بگیرد، و به گفتۀ باتای ما را و دنیا را به “چیز” تبدیل کند.
نقاشیهای بدوی غار Lascaux در سال ۱۹۴۰ کشف شد. چرا نقاشیهای Lascaux مورد توجه باتای قرار میگیرد؟ حیوانیتی که در این نقاشیها هست در واقع ما را فرا میبرد از آن قوانینی که بر ما تحمیل شده است. همان قوانین که بر حیوانیت ما محدودیت قائل شده و از ما “چیز” ساخته است. “چیز”ی که در بست در اختیار این قوانین است. گمان میبریم آزادیم. اما نمیدانیم قوانین آنها را انتخاب میکنیم. انتخاب ما از میان چارتهای از پیش تعیین شدۀ آنهاست. نقاشیهای “لاسکو” ما را از این چهارچوبها بیرون میکشد: خودت باش. آنچه در این نقاشیها برای باتای اهمیت دارد همزمانی حدوث فرارَوی و خلق هنر است، رها کردن بازیگوشی روح. یک تولد دوتو. رادیکالیته و اصلیت این نقاشیها در این است که طبیعت معلق و متزلزل اگزیستانس بشرِ بعد از زمان جنگ بین الملل را میتوان از آن برگرفت. تعلیق وتزلزلی که در بسیاری از نقاط جهان بخصوص در خاورمیانه مدام تکرار شده است. به صورت یک اصل درآمده است. حتا در کشورهای غرب به صورت پوشیدهتر و غیرمستقیمتر آن. فرارَوی ازدیدگاه تقدسگرایی باتای زمانی صورت میگیرد که بازی شروع شود. با هنر، یعنی با آنچه خود خلق میکنیم، دور از هر نُرم و تعینات متعارف. وقتی که همه را دور ریخته باشی. کپی برداری نیست. نقاشیهای لاسکو این رهایی و این حیوانیت را در خود دارد بدون اینکه چیزی از آن منع شده باشد. نقاشیهای لاسکو ما را به ساحت دیگری از زندگی میبرد، نه ساحت عقل که ساحت حیوان-آدم. به آن ساحتی که این هنر پیدا شد. “لوکه” این نقاشیها را تشبیه میکند به هنر کودکان. پیکاسو نیز گفته بود که نقاشی کودکان صمیمانهترین، لذا خالصترین نقاشی بدون هیچ ممانعتی هستند. بنابراین حقیقیترین. رئالیسم روشنفکری چیزهایی را نشان میدهد که معرف آگاهی او هستند. اما در رئالیسم بصری آگاهی نقشی ندارد. و در شکل دادن یک تئوری نوین هنر بدوی همراه با پیدایش هنر فیگوراتیو، مفهوم مرکزی تغییراست، فرارَوی. یعنی میل به تغییر، دگرگونی آنچه که عرضه شده و قابل عرضه است. “ویرانیِ پی درپی”. “ابژۀ ویران شده (کاغذ یا دیوار) آنچنان تغییر میکند که تبدیل به یک ابژۀ دیگر میشود، یک اسب، یک سر، یک آدم” (Bataille, L’Art primitive, P:253). در “اهل غرق” مه جمال دریائی، در پی طبیعت رها و غریزی و بدون محدودیت خود حرکتهایی میکند که واکنش مردم آبادی جفره بر روی زمین ۱۸۰ درجه تغییر میپذیرد. مردم در پی حساب و کتابهای خود، منافع لحظهای خود، میخواهند مانع را (مه جمال را) از پیش پا بردارند. اما مانع آنقدر قائم به ذات است و آن چنان مستحکم در خلوص و بی پیرایگی، که بی آنکه حتی دلگیر شود از مردم یا کینهای از آنان به دل گیرد، اگرچه مضطرب و نگران، کاری را که باید بدن و روحش او را به آنجا میبرد و خود به خود فضا تغییر مییابد، اگرچه با فراز و نشیبهایی که روانی پور آن را از زاویۀ ساکنین متفاوت جفره، گویی که خود در جای تک تک آنها نشسته است، ترسیم میکند.
در “l’homme du puits”، از نقاشیهای به نامِ لاسکو، تغییر و دفرمه شدن رئالیسم بصریِ فیگورِ حیوان عرضه میشود که تواناییِ پیکر نمایی یک آرتیست پیش از تاریخ را نشان میدهد و یک نوع نفی فیگور بدشکل و ناکامل انسان است. و یک نوع تعکیس انتساب، رفت و برگشت مداوم بین ممنوع و فرارَوی. ممنوعیت “در نفرت از طبیعت” (Bataille, L’Histoire de l’érotisme) که به انتقال حیوان به آدم میانجامد. این نفرت از طبیعت بلافاصله حرکت بعدی را، فرارَوی را پیش رو میگذارد.
موریس بلانشو اقدام به خلق هر اثر هنری را یک تولد بی وقفه میداند. به گفتۀ داگلاس اسمیت، شاید متفکرین پس از جنگ در نقاشیهای لاسکو امکان رهائی از مفهوم یک اصل مطلق را میبینند، زیرا هر اصل مانند زبان بدون وقفه حرکت میکند، فرارَوی محض از نص مشخص خود. و باتای نقاشیهای لاسکو را در L’Erotisme ارتباط میدهد به تجربۀ دنیای پلشتی که در آن زندگی میکنیم و گذر و فرارَوی به دنیای مقدس. فراروی از دنیای کار برای سودمندی به دنیای جشن و سحرو جادو. “گذر از homo faber به homo ludens”، عبارتی که باتای از تئوری بازی Huizinga گرفت به عنوان کانون مرکزی توسعۀ بشر، البته بدون تسلط هیچ گونه قواعد سفت و سخت. این نقاشیها نمایش گذر از دنیا فقط برای کار است به سوی سرزمین هنر و بازی. زنان در “اهل غرق”، وقتی سرهنگ صنوبری میآید در جستجوی اثرات “جرم” خود ساختهای که در پیاش هستند، آری همۀ زنان بی اعتنا به حضور این سرهنگ و آدمهایش شروع میکنند در آبادی به راه رفتن. به این آدمها نگاه نمیکنند. فقط راه میروند و نگاهشان به جایی است که نمیتوان فهمید کجاست. این بیاعتنایی است به محدودیتی که آن “قوانین” در مقابلشان میگذارد. کار خود را میکنند. بازی خود را. هنرخود را عرضه میدارند. این آن هنری است که باتای از آن به عنوان هنر مقدسی نام میبرد که آن محدودیتها را نادیده میگیرد و هنر زندگی خود را به نمایش میگذارد. زنان، این فیگورهای سمبل آزادگی در “اهل غرق” هم چنانکه در زنانِ همۀ قصههای منیروروانی پور، خلاقیت، پویایی، استقامت، و هنر خودبودن، خودِ حیوان بودنِ بدون محدودیت را منظری میسازند برای یک بررسی باتائین بازی و هنر در تقدسی که او از آن مستفاد مینماید. تقدسی که “از زمان زندگی کردۀ پلشت” رها شده باشد. فرارَوی به سوی یک خدای حیوانیت.
” گمان میبردم که همراه با اسب، ما حیوانات جنگل بودیم”
در “اهل غرق” ماهیان و آدمها با هم ازدواج میکنند. حیوان و آدم. آدم مرغ دریائی میشود. “مه جمال” دریائی به آبادی میآید در میان آنان زندگی کند. قطرههای خون کشته شدگان به پرندگان تبدیل میشوند، بهادر از غیبت مادربزرگ دریائی افسرده است، زنان به ماهیان که از غیبت مردانشان غمگیناند غذا میدهند، فاصلهای بین آنها نیست. وقتی دست سیاهی ماه را میپوشاند، زنان آن قدر طبل میزنند تا مهتاب را بازگردانند. آدم حیوان است. و حیوان آدم. و آدم طبیعت و در طبیعت است. با آن حرف می زند. راز و نیاز میکند. هیچ کدام آن یکی را نفی نمیکند. فقط غریزۀ طبیعی است که حکم میکند. به اعتبار لِوی استراوس مجموعهای از حیوانات، گیاهان، کهکشان، کنش و واکنشهای اجتماعی کمون با گرایشهایی خودساخته از هواشناسی و ستارهشناسی و باورهای سمبلیک، یعنی همۀ آن چیزهایی که در مردمشناسی ترکیبی موجود در زندگی جمعی آنها در طبیعت دخیل است، ساختار اجتماعی آنها را میسازد. برای لِوی استراوس “سمبلیسم (به معنای همۀ فنومن جمعی، هرآنچه که باشد: زبان، قواعد ارتباطی، ازدواج، مذهب، آداب و رسوم، مبینات اسطورهای، هنر…) اساساً یک مکانیسم تنظیمکنندۀ جامعهاند، شرطی لازم برای تعادل آن”. (Lévi-Strauss 1950, p. 19.).
نمونههای فراوان وصف حال “اهل غرق” را ما در اسطورههای یونان میبینیم. و در سرخ پوستهای آمریکای شمالی. لِوی استراوس دانشمند قومشناسی و بنیادگذار مردم شناسی ساختاری، در آغاز کتابش “اندیشۀ وحشی” نقل قولی از بالزاک میآورد: “هیچ چیز مانند طبیعت وحش، رعایا و مردم ایالات جهت مطالعات ژرف در همۀ ساحتها، حتا زمانی که از اندیشه به عمل تبدیل میشود نمیتوان در دنیا یافت”. و در حالی که گفتمان پروبلماتیک بین طبیعت و فرهنگ، قدمتی و مرکزیتی دیرینه در قومشناسی و مردمشناسی دارد، مردمشناسی ساختاری نیز به تاریخ و فلسفه توسط لِوی استراوس به آن اضافه میشود. که در آن تأثیرپروسۀ ناآگاه سمبولیسم در زندگی اجتماعی را مورد توجه قرار میدهد. میگوید سمبلها بخش جداناپذیر جوامعاند. در اینجا آن سمبلهایی که از آن به گفته بودریار “حد واقعیت” مینامیم و برساختۀ رسانههای در غرب است نیست، اگرچه آنها نیز به همان میزان تأثیرگذارند. بلکه آن سمبلهایی که به طور طبیعی از طبیعت و از فرهنگ جامعه گرفته میشود و به طور ناخودآگاه به موتور محرک یک جامعه (کوچک یا بزرگ) تبدیل میشود. Totémisme یک مضمون مردمشناختی است جهت تعریف شیوهای از کاروساز اجتماعی یا مذهبی، قبیلهای یا طایفهای که براساس توتم بنیاد نهاده شده است. توتمهایی چون حیوان، گیاه، شیئی ساخته شده به مثابه پدر تعمیدی یا گروه و یا فردی شبیه پدر، رئیس، که در آن قبیله به نام پدر خرس، تارعنکبوت یا عقاب نامیده میشود. مانند توتمهای پرهیبتی که از درختان عظیم الجثه در بریتیش کلمبیا (ونکوور بزرگ)، در شمال غربی آمریکای شمالی ساخته میشوند و بنیادش در نسبت روحانی رازورانه آنهاست.
لِوی استراوس مطلبی دارد به نام”De Grées ou de Force?”. در آن دو اسطورۀ مشابه یکی در یونان، دوزن-قو، پیر و نابینا با یک چشم و یک دندان، و دیگری در میان سرخ پوستان Kwakiutl در بریتیش کلمبیا با دو زن-غازِ ایذا نابینای یک چشم. دو زن در یونان خواهران Grées نامیده میشوند و نگهبان محلی هستند که Gorgone در آن میزید. و گورگون کسی است که پولیدِکت پادشاه سِریفوس از پِرسِه، پسرخواندهاش (برای اینکه از شرش خلاص شود) میخواهد که سر او را برایش بیاورد. در بریتیش کلمبیا، شارلاتان، که بچهای بدون کمک یک زن دارد، او را بزرگ میکند و زن میدهد و طمع به زن او میکند. برای اینکه از شر پسر خلاص شود او را با وسایل سحرآمیز به آسمانها میفرستد. قهرمان قصد میکند دختر خورشید را به زنی بگیرد و برای این کار میبایست بر آدمهای منحوسی مشابه گورگون پیروز شود. در اینجا نیز دو زن-غازِ پیرِ نابینای یک چشم نگهبان آرک هستند. این دو اسطوره در نقطههای زمانی و مکانی کاملاً متفاوت کاملاً شبیه هستند. تولد هردو قهرمان سورناتورال است. و در جنگ با آن آدمهای منحوس نیز تقریباً اتفاقاتی مشابه میافتد. آنچه لوی استراوس در حکایت این دو اسطوره مدنظرش است، چگونگی تأثیرگذاری باورها، سمبلها، آداب و رسومهای اقوام گوناگون بر روی عملکرد اجتماعی آنان است و اینکه بدون در نظر گرفتن آنها همان گونه که بالزاک گفت نمیتوان مطالعات ژرف با ابعاد وسیع در شناخت جامعه و مردم انجام داد.
من در اینجا بیشتر به وجه حیوان-آدم این زنها نظر دارم. همانگونه که ما در “اهل غرق” شاهد آبیها هستیم. آبیهای آدم-ماهی. در اسطورههای زن-پرندههای نابینا، آنها زنان بینوا و محتاج و وابسته به خود و دیگران هستند که از بیغذایی حاضرند حتا وقتی پِرسِه آلتِ جنسیِ خود را در عوض نوعی خوراک به دهان آنها به عنوان رشوه میگذارد، راضی میشوند او را از دروازه بگذرانند. آبیهای “اهل غرق” ولی همزادند با ساکنان زمین. فقط جسمشان ترکیبی نیست. روح و ذهنشان نیز ترکیبی است. با توافقی ناگفته به یکدیگر نیاز دارند و با وجود هم زندهاند. افسانۀ پریانند. افسانهای که خود ساختهاند. همان که باتای میگوید: ” گمان میبردم که همراه با اسب، ما حیوانات جنگل بودیم”. اینجا چیزی به نام آدم یا حیوان وجود ندارد. همانگونه که چیزی به نام رئیس-مرئوس وجود ندارد. و این آن تقدسی است که باتای از آن نام میبرد.
Kojeve: انسان بودن یک بیماری است
Kojeve گفت که “انسان بودن یک بیماری است” (۱) و این آدم بیمار نه فقط محیط زندگی شما را تا زمان مرگ فراموش میکند، بلکه به “یک بیماری کشنده برای حیوان” و “بیماری کشنده برای طبیعت” نیز تبدیل شده است. Ouellet گفت: این “تاریخی است که جرأت نمیکنیم دیگر به آن بنگریم مگر از سوراخ کلید” و دریدا: “زیر نگاه یک گربه، ما شرمسار میشویم از اینکه مثل یک حیوان برهنهایم”. Sloterdijk با اشاره به اندیشۀ هایدگر میگوید هیولاها در جوامع مستقر شدهاند. آگامبن با تفسیر از هگل جوان (۲) میپرسد دربارۀ این صدای مرگ حیوان که میتواند صدای آگاهی بشر را متولد کرده باشد و اینکه آیا این صدای مرگ حیوانیت نیست که در وجدان بشر گسترش مییابد؟ ارسطو گفته بود “نشانههایی از عوامل گوناگون روح در اغلب حیوانات به جز آدم” وجود دارد، و به همین دلیل مینویسد: “روح کودک با روح حیوانات هیچ تفاوتی ندارد” و “در دیگر حیوانات، چیزهایی هستند یکسان، همردیف یا مشابه آن چیزهایی که ما در آدم مشاهده میکنیم” (۳). ارسطو به لودویگ هول مینویسد که “بین آدم و حیوان هیچ تفاوت اساسی وجود ندارد، فقط یک فرق کیفیتی است که مانند آن را زیاد میتوان دید هم چون تفاوت بین یک آدم و یک نابغه”.
میبایست اما ۲۵ قرن از زمان ارسطو میگذشت تا ژرژ باتای اعلام کند: “باید آدمیت را در بشر کشت”، “بشری که ما میشناسم نتیجۀ اهلی شدن است” و ” بشر با خود نفی چیزهایی را دارد که زیر نام عقل، بهرهمندی و نظم اساس بنیاد پلشت انسانیت را گذاشته است.” پس از ۲۵ قرن تفکر غرب بر پافشاری در اعتلای بشر بر شرایط هستِ زندگی، و مبنی بر برتری بشر بر حیوان و تمام کوششی که برای جدایی از و نفی حیوانیت موجود در ما صورت گرفت، ژرژ باتای شیرجه زد به ورطۀ زندگی حیوان جهت ادراک آنچه او “گذار حیوان انسانی به پذیریش هستیای که ماییم” مینامید. در همۀ کتابهای او حیوان موضوع مرکزی است در گزارههایی چون: “برهنه چون حیوان”، ” ماسک گرگی که او را میپوشاند، او را حیوان کرد” در Madame Edwarda، و “برهنه بودم. گمان میبردم که همراه با اسب، ما حیوانات جنگل بودیم” در Ma Mere. به باور باتای حیوانیت از اگزیستانس خودش در این دنیا اطلاع ندارد. به همین رو از این دنیا جدا نمیشود. “هر حیوانی…. در دنیا مانند آب در درون آب است” (۴) این بلافاصلگی و قائمیت به ذات در روابط بین حیوان و حیوان دیده میشود که هردو از دیالکتیک ارباب و برده دوری میجویند. در زندگی حیوانی چیزی نیست که معرف رابطۀ ارباب با کسی که به او فرمان میدهد باشد، هر چیزی که بتواند از یک سو اتونومی و از سوی دیگر وابستگی را برقرار سازد… شیر شاه حیوانات نیست. او فقط در جریان آب موجی است بلندتر از دیگر امواج که آنها را واژگون میسازد” (همان). ژرژ باتای سؤال میکند که چگونه است که آدم حیوانیت خود را از دست میدهد؟ و پاسخ میدهد با ابژکتیواسیون. به محض اینکه اشیا را به خدمت میگیرد و آنها را به ابزار واقعی تبدیل میکند به ابژه آگاهی مییابد. شکست واقعی با حیوانیت زمانی به وقوع میپیوندد که شروع به خوردن حیوان میکند. زیرا بدون آگاهی از مرگ حیوان، او دوباره به حیوانیت خود که از آن اجتناب میورزد ارجاع داده میشود. “مهیا کردن گوشت… قبل از هرچیز به این واقعیت ارتباط دارد که آدمی چیزی نمیخورد مگر اینکه آن را به یک ابژه تبدیل کند.” (همان، ص ۵۳). هیچ چیزی نباید به شکل نامشخص خورده شود، زیرا نتیجهاش میتواند این را یادآوری کند که خود او نیز قابل مصرف است. این اولین محدودیت برای حیوان بودن است.” اگر حیوانات بهروشنی قابل تمایز با آدماند… این است که هیچ محدودیتی برای حیوان وجود ندارد. حیوان به هیچ رو خود را محدود نمیکند”. (۵). سکسوالیته نیز یک تجربۀ خشونت بار است که میتواند تنظیم شود. آدم حیوانی است که از اجبار بسیار قدرتمند میل فوری اجتناب میکند” و این محدودیت دیگری است برای اینکه خود را از حیوانیتش با فاصله نگاه دارد (۶).
ژرژ باتای: “باید آدمیت را در بشر کشت”
باتای از یک نوع آنتروپولوژی صحبت میکند که هستی قطعه قطعه شده است. آدمها به صورت بردههایی درآمدهاند که هرزمان یونیورس بخواهد بردگیاش را میپذیرد. تئوری سیاسی لیبرال افراد را در اندرون افقی آکنده است که قانون تعیینشده اندیشۀ آنها را به قاب میکشد. “بشر یک رابطۀ تراژیک با دنیای پلشتی که احاطهاش کرده است دارد. بشر امروز فراموش میکند که خود دنیاست. و انکار میکند که خود او انکار شده است”. اندیشۀ پلشت قطعه قطعه نمیتواند چیزی دربارۀ زندگی و مرگ به ما بگوید. باتای میگوید یونیورس ما یونیورس “چیز” است که با صمیمیت هیچ همخوانی ندارد. هر چیزی به “چیز” تبدیل شده است. از وقتی که بشر ابزار را ساخت، خود نیز به شییء تبدیل شد. مارکس گفت کار انسان را ساخت. باتای میگوید وقتی بشر ابزار را ساخت و خود نیز شیء شد، فاصلۀ خودش به عنوان سوژه با ابژه از بین رفت. از حیوانیت خود دست برداشت و از صمیمیت و از چیزی که “مقدس” مینامد دور شد. باتای میگوید انسان نتیجۀ نفی طبیعت است و تفکر پلشت موجود حاصل بیرون آمدن بشر از حالت قائم به ذات حیوانی است. تهیۀ ابزار هدف نهایی است و موجب بیگانکی میشود و این سبب تغییر خود و اندیشه نیز هست. بشر امروز تنها و همیشه مضطرب است در دنیایی که نظم، نظم “چیز”هاست.
“حیوان آدمیت را از طریق همزمانی حادثۀ ابزار و آگاهی به دست میآورد، یعنی با ظهور همزمان ابژه (ابزار) به مثابه بیرونیت و سوژه (آگاهی) به مثابه درونیت. این درونیت میشود افق هستیشناسی هر فرد بشری. auto – objectivation یعنی که بشر خودش را هم چون یک چیز تمام شده میپندارد که رو به چیزی دارد که مختص مرگ است: ” مرگ در حقیقت فریب میدهد مکر واقعیت (پلشتی) را…”. (۷)
نتیجهای که میگیرد این است که باید یونیورس بدون آدم عرضه کنیم. باید انسان بودن را کنار بگذاریم و به دنبال تقدس (یک چیز ناشناخته و غیر متمرکز) برویم. باتای گزارۀ سحرآلودی دارد: “باید آدم را در بشریت کشت”. بدین منظور باید قربانی شد. قربانی امکانی است که “چیز” نباشد. قربانی کردن یک ضد حرکتی است که میخواهد خودش را از قربانیِ قربانی شدۀ دنیای چیزها برهاند: ” قربانی کردن بازگشت به خشونت است زیرا فقط مرگ و ویرانی قدرت نشان دادن ویژگی مطلق ترک را دارند: هیچ گاه چیز ویران شده بازیافت نمیشود. به عبارتی مراسم قربانی به ما راه مرجحی را به سوی دنیایی مبهم نشان میدهد که شرط اصلی بودن است. چیز یک “چیززداشده” است.” قربانی آدم شدن هستی را محکوم میکند. به معنای خروج از دنیای پلشتی است که دنیا به انسانهایی که خود آن را به این روز درآوردهاند، تحمیل میکنند. این یک اصل وحدت صمیمی انسان با طبیعت است. “انسان با نفی حیوانیت و طبیعت خودش را انکار کرده است، و با این نفی دوم باز میگردد به آنچه که نفی کرده بود.” (۸)
باتای خود را کاملاً خدانشناس میخواند اما در پی یک جامعۀ مقدس است. جامعۀ مقدس خودی و خود ساخته، رازورانه، جادویی، محرمانه، اروتیسیسم. همان که در “اهل غرق” شاهدیم. منظور او از قربانی دادن و فداکاری تولید چیزهایی است که مقدس مینامد برای کشتن آنچه ما را از حیوانیت دور کرده است. باتای ساختارشکنی است که هرگونه سیستم و انسجام و تمامیت و سلسله مراتب بالا به پایین را نفی میکند.
حادثه پای پاسگاه را به آبادی “اهل غرق” میکشاند. یک عده شورشگر ضد رژیم در شهر سبب میشوند که “مه جمال” برای همیشه مخفی و متواری شود. وی هماره با آدمهای سرهنگ صنوبری میجنگد در کوه و کمر. و آبادی دیگر آن آبادی نیست. جادهای به آبادی کشیده میشود. پاسگاه علیرغم مقاومت زنان پس از یک سال مستقر میشود. مدتها سربازان و سرگرد پاسگاه حیران و شگفتزده از باورهای سمبلیک آبادی سردرگم میمانند اما در نهایت موفق میشوند پاسگاه را مستقر کنند. ماهیگیری حالا باید با اجازه باشد. برای خانهها باید سند بگیرند. قبرهایشان باید مدرک و نشان داشته باشد. خودشان باید شناسنامه تهیه کنند. حالا باید نیازهایشان را با پول مهیا سازند. زنان دیگر آواز نمیخوانند. دیگر کسی پس از ورود رادیو به آواز پرندگان گوش نمیدهد. آبیها دیگر به سراغ منتظران خود در زمین نمیآیند. خانههایشان را مردم کم کم میفروشند که بروند در خانههای پیش ساختۀ لانه کبریتی زندگی کنند. دریا و پریها و آبیها همه فراموش شدهاند. گفته میشود که میخواهند آسمان خراشهایی ساخته شود… حالا دیگر نه حیوان حیوان است و نه آدم حیوان. هردو “چیز” شدهاند. حالا دیگران تصمیم میگیرند که آنها چگونه باشند. آیا این نوع “هستن” میارزد به هر نفسی؟
یعنی بازمیگردیم در این پایان به آغاز متن. “اهل غرق” ما را در مقابل واقعیتی قرار میدهد که میبایست با ژرژ باتای همزبان شویم و بگوییم “باید آدمیت را در بشر کشت”، و با Kojeve ناله سر دهیم: “انسان بودن یک بیماری است”. میبایست به حیوانیت خود بازگردیم. محدودیتها را از سر باز کنیم. از “چیز” بودن رهایی یابیم و به زندگی از نوع بازی و هنر بپردازیم.
——————————————————————
(۱) L’Introduction a la lecture de Hegel
(۲) le Langage et la mort
(۳) L’Histoire des Animaux
(۴) (:۲۴ Bataille Theory de la religion, Paris 1973, P
(۵) Bataille, 1955. La peinture prehistorique, Lascaux ou la naissance de l’art, Paris. P: 31
(۶) Bataille, Oeuvre complete, Volume XII, Gallimare edit,. Paris
(۷) Georges Bataille, Théorie de la religion, p. 63
(۸) Georges Bataille, L’érotisme, p 86-87
(۹) In 1955 Georges Bataille published Lascaux ou la naissance de l’art, located the birth of humanity in the cave paintings of Lascaux, the first known example of prehistoric cave pain- ting.
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.