امیر خوشسرور: «تاج خار» بر سرِ «سعید شیرزاد»
«تسلا» میدهمات اما رفیق به آن روزی که داغها را در «خیابان» فریاد کنیم. در آن روز به همه میگوییم: «مادر، همه عشق است و سیاست نیست»! در آن روز، دست در دست کودکان کار و خیابانِ دیروز، میزنیم و میرقصیم و شادخواری میکنیم. ….
—————————————–
«تاج خار» بر سرِ «سعید شیرزاد»
امیر خوشسرور
داغ از دست دادن مادر؛ «مادرمان» در زمانهای که داغِ «هفت تپه» و «فولاد» و «هپکو» و «گام» و… بیداد میکند؛ بر داغ دیرینهی «کودکان کار و خیابان» سنجاق میشود و بر داغ کهنسال «خاوران» میافزاید و… و این داغ با خاکسپاریِ بدون سعیدِ مادر بر دلهایمان چون باری بر شانههای خمیدهی آن «کولبر»، صلیب میشود و بس!
«- تاج خاری بر سرش بگذارید!»
«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
«- تازیانهاش بزنید!»
«- مگر خود نمیخواست، ورنه میتوانست!»
باری! «تسلا»ی چه بگویمات که «غم» با «جان» ما سرشته است و «داغ» شده است؟! «ما» و «آسوده ز قیل و قال دنیا»؟! هرگز!
«تسلا» میدهمات اما رفیق به آن روزی که داغها را در «خیابان» فریاد کنیم. در آن روز به همه میگوییم: «مادر، همه عشق است و سیاست نیست»! در آن روز، دست در دست کودکان کار و خیابانِ دیروز، میزنیم و میرقصیم و شادخواری میکنیم. در آن روز، نان و پنیر را به تساوی قسمت میکنیم و من و تو و «ما» برای اولین بار، بیغصه از سیگارمان کام میگیریم؛ کام سنگینِ بیغصهی اول را… در آن روز، تیکهکلامِ اسماعیل؛ «لعنت به این زندگی» دیگر «یه افسانه» است. در آروز، امیرحسین و ساناز و عسل و امیر با «گام»هایشان میآیند. در آن روز، سپیده با موهای افشانِ رنگیرنگیاش، چونان «مزهی شیرینِ عدالت» میخندد. در آن روز، میثم، سینهاش را نذرِ گلهای وحشی میکند. در آن روز، شاهرخ در جرعه جرعهی شرابمان جاری است. در آن روز، دیوارهای شهر پر از نام بلندِ علی و جعفر و فرزاد و شیرین و رامین و زانیار و لقمان و… است. در آن روز، حتی دعوایمان با «دکتر سعید» نیز بر سرِ طعم قهوه خواهد بود. در آن روز… چنین باد!
سرت سلامت رفیق!
تهران- ۲۷/ شهریورماه یکهزاروسیصدونودوهشت
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.