“هشدار این فریاد آخرین با تو چه خواهد کرد!”
پر شور
اما
به مانند دخترکی با موهای آبی
در کنار کارگران هفت تپه
رزمجو چون اسماعیل
همو که هیچ هاجر و ابراهیمی
به قربانگاهش نمی برند! ….
—————————————————–
تاریک چون شب بی ستاره
خاموش چون لب های ترسیده
لنگان چو اسب رهیده از میدان
خسته، بیصدا،
چون کوهِ بلندِ ترانه ی فرهاد
مرد تنها!
پر شور
اما
به مانند دخترکی با موهای آبی
در کنار کارگران هفت تپه
رزمجو چون اسماعیل
همو که هیچ هاجر و ابراهیمی
به قربانگاهش نمی برند!
قفل زندان شرمگین از بسته بودن نابهنگام
چکش سکوت در دستان قاضی
بی تاب می آشوبد
“این دادگاه کی حکم به رهایی می کند؟”
قلم در حصر انگشتان منشی
با خطی لرزان می نویسد:
“گویا هیات منصفه ای می جوید
خلاف قاعده!
گویا شاهدی می خواند
خلاف قاعده!
گویا وکیلی که تسخیری نباشد
خلاف قانون؟
گویا ….. ”
قلب چکش سکوت به تنگ آمده است
در دستان قاضی
بر منشی دادگاه نظاره مکن
او هم چون تو
قلب قلم را در دست میفشارد!
بیهده کتمان میکنی
بی گناهی اینان را
هشدار
غارتگران نیشکر
از پنجره می گریزند
” کاش می توانستم
کوبشی برای سکوت نباشم”.
این آخرین فریاد چکش سکوت
مشت قاضی را
باز خواهد کرد؟
هشدار این فریاد آخرین
با تو چه خواهد کرد!
“حسین اکبری”
—————————————————–
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.