مهدیس صادقی: نامهای به ندا ناجی
شاید باورت نشود که اندوه، این روزها آدمها را به هم نزدیک میکند. از این سر جهان به رفقایی آن سر جهان زنگ میزنیم نیمه شب تا خبر سلامتشان را بگیریم. ….
—————————————————–
نامهای به ندا ناجی
مهدیس صادقی
راستی، خبرت کنم… هرچند نمیدانم واژگان چرا این اندازه عقیمند این روزها. نه میتوانند عمق «تنگ شدن دل» را برسانند، نه درد بغضی که پنجه انداخته به گلو و میفشارد، نه شوریدن دلی که هر ثانیه دلت میخواهد جهان را بالا بیاوری، مثل وقتی «تهوع» سارتر را تمام میکنی، نه نگرانیِ آرمیده میان ابروان هر ایرانی این روزها، هر جای جهان که باشد.
شاید باورت نشود که اندوه، این روزها آدمها را به هم نزدیک میکند. از این سر جهان به رفقایی آن سر جهان زنگ میزنیم نیمه شب تا خبر سلامتشان را بگیریم. رفقای مجازی که حتی یک بار هم ندیدیمشان. چشم میگردانیم میان اسامی بازداشتیها و کشتهشدگان تا از این همه آشنایی هم باشد؟ بعد ناگهان با خودمان فکر میکنیم این «مردم» همه آشنای ما هستند. همه با هم آشناییم. آشنای سالهای بی تکلیف بودن، هراس از «آینده»، و آرزوهای کوچکی که این روزها، به دل نسل من و تو میماند.
مثل انسانی که پرتش کنی وسط یک رودخانه و دهها تمساح احاطهاش کنند و نداند خودش را از چنگ کدام یک برهاند، آن روز برفی ۲۵ آبان، میان اخبار و تماسهای بیکیفیتی که خبر از تکرار تجربه هشتاد و هشت میداد تا دوباره ایران در عصر ارتباطات، از همه جا دستش کوتاه شود، باورکردنی نبود که کم کم «کشتار» معنای حقیقی خودش را یافت. «اسیری» شد احوال واقعی رفقا و خانوادههایمان. «گروگانگیری» به بهترین شکل معنا شده بود و باز هم نام شهرهای کوچکی را میشنیدیم که آنقدر محرومند که هیچگاه خبری ازشان میان اخبار نیست، و اما «به ستوه آمدن» را معنا میکنند.
بعد، خاموشی..
برای ما که خارج ایرانیم، «فاصله» معنا گرفت. فاصلهای که دیگر حتی با فضای مجازی و اینترنت هم پر نمیشد. من «ایران» را میان نقشهها جستجو میکردم و چشم میدوختم به «تیک»های پیامهایی که یا دوتایی نمیشد یا آبی. یک روز… دو روز… یک هفته تمام خاموشی زده بودند ندا. یک هفته تمام وقتی ازمان میپرسیدند «از کشورت چه خبر؟»، پاسخی نداشتیم جز بیخبری.
بعد، چراغهای کمسو را رویمان روشن کردند. «تنبیه» انگار بس بود. تنبیه مردمی که گرسنه، زخمخورده، وحشتزده و ناامید زیر شلاقها تاب میآوردند. حال، نوبت اعداد بود… صد و چند نفر… سه هزار و چند نفر… هفت هزار نفر…
چراغها که روشن شد، جملات رفقا روانه شد… خنده کمرنگ پدر و مادرهایی که توانستیم تصویرشان را ببینیم و بدانیم که حالشان خوب است. جملات عجیب.. اندوه عجیب.
«من واقعاً میترسم»…
همهشان میترسیدند. انگار این بار همه با هم فهمیدیم که ناتوانی یعنی چه؟ عصیان یعنی چه؟ و فاصله یعنی چه..
همین میان، من که میان توییتر و تلگرام و فیسبوک و اینستاگرام که این روزها ازشان خستهام و فراری، میچرخیدم میان هشتگها و اسامی و اخبار، ناگهان، جایی میان روزشمار آزادی تو، صدایت را شنیدم. صدایی که از اعماق قرچک میآمد در یک تیرماه گرم لعنتی. نشستم میان خیابان و با ثانیه ثانیه صدایت اشک ریختم. تک تک کلمات خاصت، نفس کشیدنت اول هر جمله، حتی طرز عصبانی شدنت از آن صدای لعنتی گویای میان تلفن که «تماسگیرنده یک زندانی است» همه همان شکل بود. اما قدکشیدهتر… عمیقتر… بزرگتر…
من نمیدانم غم این روزها را با خودمان به کجا خواهیم برد و چطور با خاطرات تلخ این روزها به زندگیادامه خواهیم داد. اما میدانم اگر صد بار دیگر هم زندگی کنم، باز هم زهر این روزها و این ساعتها از وجودم پاک نخواهد شد.
نه من، نه مردم، نه تو پشت حصارهای اوین، که یک «ایران» این روزها میرود یک گوشهای مینشیند، چشم میدوزد به حرکت رودخانهای، یا دودی که از دودکشی بیرون میآید و «مهرانه» اما هنوز مهربان مهربان است.
کمپین آزادی بازداشت شدگان روز کارگر
Maydayarrests@
————————————
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.