“برای کارگران آق دره…”، شعری از جعفر ابراهیمی (معلم در بند)
تو به معدن طلایت می نازی
من به بغض فروخفته ام؛
از بیم تو
انسان ها به هراس می افتند ….
——————————————-
برای کارگران آق دره…
_______
می شماری
یک!
و خطی بر گردهی من ترسیم می شود
می شماری
دو!
تا رنگ زمینهی طرحت
از کبودی به سرخی بزند،
به صد که می رسی
عرق تو با سرخی خون من
یکی می شود…
عرقت را خشک می کنی
اما این طرح طلایی ات
سرخ خواهد ماند
تو به معدن طلایت می نازی
من به بغض فروخفته ام؛
از بیم تو
انسان ها به هراس می افتند
و کودکان از ترسشان
شلوارشان را خیس می کنند
تو خسته شده ای
اما
من جان گرفته ام
ما جان گرفته ایم
با کودکانی
که مشت هایشان را
گره کرده اند
با
بغض،
و
خون،
و
مشت گره کرده …..
—————————————-
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.