یک گزارش توسط زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان): روزهای کابوسوار کرونا
بهدلیل خانهنشینی و نداشتن مخارج دیگر، فشار مالی زیادی به ما وارد نشد. اما از خواندن اینکه مشاغل روزمزد یا بیکاران تحت فشار شدید قرار دارند و تهیهی نان هم برایشان دشواراست، دلم به درد میآمد. کمبود یا نبود ماسک و مواد ضدعفونی کننده هم مشکل بزرگ مردم بود و اخبار مرگ کادر درمانی، هر روز چشمانم را تَر میکرد. ….
——————————————————————
یک گزارش: روزهای کابوسوار کرونا
میخواهم از خودم بگویم: زنی که روزهای سختی را پشت سر گذاشته؛ زنی میانسال که همسرش به کرونا مبتلا شد و خودش هم سرماخورده و مشکوک به کرونا بود، پرستاری برایش بسیار دشوار اما خوشحال بود که اسکن ریهاش سالم است.
آن روزها در شرایطی که حاکمیت، به دلیل راهپیمایی ۲۲بهمن و انتخابات مجلس، در پی پنهان کردن بیماری کرونا بود و حضورش را دیر اعلام کرد، همسرم اوایل اسفند به سفر رفت و در بازگشت مکافات پنهانکاری حاکمیت و سفر او را هردویمان پس دادیم.
یک هفته در تب شدید میسوخت ولی ما متوجه بیماری او نبودیم. وقتی تستهای خانهی سلامت را پاسخ میدادیم، برایمان پیام میآمد که به مراکز خانهی سلامت مراجعه کنید اما وقتی تماس میگرفتیم آنها بسیار غیر مسئولانه میگفتند وقتی تنگی نفس ندارید نیآیید، اینجا آلوده است و مبتلا میشوید. معیار تشخیص وزارت بهداشت از کرونا، فقط تب و تنگی نفس بود.
طی یک هفتهای که تبش بالا بود تا نیمه شب او را پاشویه میکردم، حرارتسنج برایش میگذاشتم و کمی که تب پایین میآمد میخوابیدیم. روزبهروز نحیفتر میشد. تمامی آن روزها در کنارش بودم بدون اینکه به ذهنمان خطور کند که با کرونا مواجه شدهایم؛ با این ویروس مرگبار. سرانجام بعد از یک هفته با اصرار من به بیمارستان مراجعه کردیم. اسکن ریه و آزمایش خون انجام دادند. برای انجام دادن کارهای اداری بستری در بیمارستان بیش از دو ساعت بین بیماران کرونایی بودم، در حالی که برخی بیماران که همراه نداشتند خدمه پرونده را به صندوق میبردند. بعد از اعتراضات مکرر من به آن کاغذبازیِ طولانی و گفتن اینکه لحظه به لحظه حالم دارد بدتر میشود، کار تمام شد و اجازهی خروج دادند و او با سری افتاده بر شانه، همراه پرستار روی ویلچر از من دور میشد، نگاهش میکردم، بغضی گلویم را میفشرد و باخود فکر میکردم آیا برمیگردد؟
در آن لحظات دیگر قادر به حرکت نبودم، زیرا به اسهال و استفراغ شدید دچار شده بودم. به دستشویی رفتم صدای بالاآوردنم چنان بلند بود که صدای یا حسین خدمتکار را پشت سرم شنیدم، او با مهربانی کیسهای به من داد. با آن حال زار خودم را به اورژانس رساندم: صندوق، دکتر، دستشویی، داروخانه، صندوق، دستشویی و تزریقات که همه بیش از دو ساعت طول کشید، توان راه رفتن نداشتم لاکپشت بیسروصدایی بودم که باید این مراحل را به تنهایی طی میکردم.
به خانه که برگشتم با تهوع شدید مجبور بودم تنهایی سرکنم. تا غروب روز بعد، به هم ریختگی معده و رودهام برطرف و تب هم به مرور قطع شد، اما سرفهها تا یک ماه کم و بیش باقی ماند. طی این مدت دوستانم مرتب تماس میگرفتند و برای کمک به من آماده بودند و همه از شکل منحوس این بیماری میگفتند که تنهایی را به بیمار تحمیل میکند و کاری از کسی ساخته نیست.
پس از ۶ روز بیم و امید برای مرگ و زندگی همسرم، حالش بهتر شد و به خانه برگشت. پس از بازگشت او تازه دوران بلند و چند هفتهای قرنطینه شروع شد و من بهرغم بیماری خودم، نه تنها باید از او پرستاری میکردم باید کاملا هشیار و گوش به زنگ میبودم که ویروس راه به بدنی دیگر نبرد، چه خودم و چه کسانی که از سر لطف تا دم در خانه میآمدند. بنابراین تمام وجود و توان جسمی و ذهنیام در خدمت مراقبت از او بود در حالی که اگر حکومت شرایطی برای قرنطینه افراد مرخص شده فراهم میکرد میتوانست از گسترش ویروس و ابتلای دیگران و فرسایش این چنینی خانوادههای آنان جلوگیری کند. در همان زمان فیلمهایی از ایران مال میدیدیم که آنجا را برای قرنطینه آماده میکردند و حتا علی انصاری، صاحب ایران مال، چندین میلیارد بودجه گرفته است، اما خبری نبود و بیماران به خانه میرفتند. بالاخره هم معلوم نشد آن بودجه چه شد و طرح قرنطینه ایران مال به کجا انجامید.
همسر بیمارم باید دو هفته در اتاقی جداگانه قرنطینه میشد و فقط برای دستشویی با ماسک از اتاق بیرون میآمد. خودش آنجا را ضد عفونی میکرد، من هم سریع ماسک میزدم و از هم فاصله میگرفتیم، اما گاه اعتراف به دلتنگیامان برای یکدیگر لحظاتی خنده بر لبانمان مینشاند و امید با هم بودن دوباره را در دلمان زنده نگه میداشت.
قرنطینه را سه هفته ادامه دادیم و برای بهبود سریعتر او، توصیهی یک پزشک را به کار بستم: روزی دو بار آب لیموترش را در بطری بزرگی با آب ولرم مخلوط میکردم تا بنوشد. آب لیمو گرفتن با انگشتان آرتروزی برایم دردناک بود و باید هر بار هم بطری را ضد عفونی میکردم. رژیم غذایی او صبحها میوه بود، ناهار غذایی با گوشت و سالاد، عصر هم میوه، شام بدون گوشت بود و هر روز هم گردو و بادام برایش میشکستم.
بهدلیل خانهنشینی و نداشتن مخارج دیگر، فشار مالی زیادی به ما وارد نشد. اما از خواندن اینکه مشاغل روزمزد یا بیکاران تحت فشار شدید قرار دارند و تهیهی نان هم برایشان دشواراست، دلم به درد میآمد. کمبود یا نبود ماسک و مواد ضدعفونی کننده هم مشکل بزرگ مردم بود و اخبار مرگ کادر درمانی، هر روز چشمانم را تَر میکرد.
به مدت سه هفته رژیم غذایی بالا را برایش مراعات کردم، درحالی که حالت تهوع خودم دوباره شروع شده بود، و برای پرستاری و مراقبت از او خودم را میکشیدم. روزی چند نوبت ظرف شستن و بعد شستشوی سینک با مایع و آب جوش و ضد عفونی آن، همراه با وسواس و ترس، دستهایم را زخم و روحم را پریشان و آشفته کرده بود.
در طی این مدت کسی را نمیدیدیم. برادر و پسرم و گاه همسایهای خوب، برایمان خرید میکردند و پشت در میگذاشتند. یکی از معضلاتم زبالهها بود که منتظر میشدم تا کسی که میآید برایم خرید کند، آنها را ببرد. شبها که کارم تمام میشد درِ اتاقم را میبستم، ماسک را میکندم اول آن را پرت میکردم و بعد خودم روی تخت میافتادم، اما تا دیروقت بیدار بودم وخیره به تاریکی. فکر میکردم به نقش مادریم که با شغلم آمیخته بود و زندگیم که با پخت و پز، شستشو، نظافت و مراقبت از بچهها، رسیدگی به دروس و حضور در انجمنهای مدرسه سپری شده بود و همراه با نقش همسریم بارسنگین کار بیرون و کارِ خانه را به دوش کشیده بودم. لحظاتی به این فکر میکردم که چرا او از من خواست که پسرمان را همراهش به بیمارستان بفرستم؟ اما من بهشدت مخالفت کردم و خودم بیش از دو ساعت در بخشی بسیار آلوده کنارش بودم و آیا حتما باید میبودم؟ این افکار رنجم میداد از یکسو چیزی شبیه احساس گناه که باید کنارش میبودم و ازسوی دیگر چرایی مبتلا شدنم در حالی که نیاز چندانی به حضورم نبود؛ این تناقضات روحی، بیخوابم میکرد و شعر شاملو پشت پلکهای بیخوابم میپیچید:
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید.
آن روزها همچون کابوس بودند!
زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)
١٣ خرداد ماه ١٣٩٩
———————————————————-
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.