بهرام رحمانی: روز جهانی کارگر خجسته باد!
به مناسب روز جهانی کارگر ۱۴۰۰، ترجمه اشعاری از هنرمندان نامی ترکیه را به مادران داغدیده خیزشهای ۹۶ و ۹۸، فعالین جنبش کارگری، جنبش زنان، جنبش جوانان و دانشجویان، روشنفکران مترقی و مردمی، بازنشستگان، خلقهای تحت ستم، زندانیان سیاسی و… تقدیم میکنم! ….
——————————————————-
روز جهانی کارگر خجسته باد!
بهرام رحمانی
bahram.rehmani@gmail.com
به مناسب روز جهانی کارگر ۱۴۰۰، ترجمه اشعاری از هنرمندان نامی ترکیه را به مادران داغدیده خیزشهای ۹۶ و ۹۸، فعالین جنبش کارگری، جنبش زنان، جنبش جوانان و دانشجویان، روشنفکران مترقی و مردمی، بازنشستگان، خلقهای تحت ستم، زندانیان سیاسی و… تقدیم میکنم!
آن روی سکه آزادی
ناظم حکمت
نگاهتان به خطا میرود.
درست دیدن هم هنر است، درست اندیشیدن هم هنر است.
اما گاه دستان هنر آفرینتان بلای جانتان میشود.
خمیری فراوان ورز میدهید اما لقمهای از آن را خود نمیچشید،
برای دیگران بردگی و بیگاری میکنید و فکر میکنید آزادید
غنی را غنیتر میسازید و این را آزادی مینامید.
از لحظه به دنیا آمدنتان.
در اطرافتان آسیابی بر پای میدارند که دروغ آرد میکند.
دروغهایی که تا پایان عمر با شماست.
فکر میکنید که وجدان آزاد دارید حال آن که وجدان شما را خریدهاند.
پیوسته در حال تایید و تکریم اید
با سرهای فرو افتاده که گویی از کمر به دو نیم شدهاید
و بازوان افتاده، ول میگردید
با آزادی بیکار بودن و آزادی گزینش شغل.
…
اما این آزادی
آن روی سکه آزادی است.
***
بشریت بزرگ
ناظم حکمت
بشریت بزرگ در کشتی مسافر عرشه است
در قطار سرنشین درجه سه
در جاده رهرو پیاده
بشریت بزرگ.
بشریت بزرگ از هشت سالگی کار کردن را شروع میکند
در بیست سالگی ازدواج میکند
در چهل سالگی میمیرد
بشریت بزرگ.
نان به غیر از بشریت بزرگ به همه میرسد
همچنین برنج
شکر هم همچنین
کتاب هم
به غیر از بشریت بزرگ به همه میرسد.
بشریت بزرگ سایهای بر خاکش ندارد
در کوچهاش چراغی روشن نیست
و در پنجرهاش شیشهای
اما بشریت بزرگ امید دارد
بدون امید نتوان زیست.
تاشکند، ۷ اکتبر ۱۹۵۸
***
صبح بهخیر
ناظم حکمت
صبح بهخیر
ای عشق گل چهره من
صبح بهخیر
ای آنکه روشنی میبخشی
به زمین
با آفتابی تازه
صبح بهخیر
ای تو که همواره
در انتظار دیدار خورشیدی
صبح بهخیر
صبح بهخیر
صبح بهخیر
***
محبوب من
ناظم حکمت
ما هر دو این را
خوب میدانیم محبوب من
یادمان دادند
گرسنگی را، سرما را
خستگی تا حد مرگ را
و جدایی از همدیگر را
هنوز به کشتن وادارمان نکردهاند
و هنوز کسی را نکشتهایم
هر دو میدانیم محبوب من
مبارزه برای انسانها را
هر روز عاشقانهتر
هر روز باز هم بیشتر دوست داشتن است
***
روزهای خوب را خواهیم دید
ناظم حکمت
بچهها!
روزهای خوب را خواهیم دید
روزهای آفتابی را هم خواهیم دید،
موتورها را
بچهها، در آبیهای آبی براه خواهیم انداخت
و در آبیهای روشن خواهیم راند.
آخرین چرخ دندهها را (آیا) به کار انداختهایم
شماره انداز، صدای موتور …
آی … بچهها، چهکسی میداند
چه حکایتی در پیش است
۱۶ مایل را با بوسه پیمودن!
ببینید!
اکنون برای ما
در بازارها باغچههای پر گل هست، جمعهها
در جمعههای تنهایی، در بازارهای تنهایی …
ببینید!
اکنون ما
همچون شنیدن قصه یک پری تماشا میکنیم
مغازهها را در معابر روشن.
ببینید!
اینها ۷۷ ردیف مغازه یکدست شیشهای است!
ببینید!
اکنون ما گریانیم
جواب میدهیم:
کتابی با جلد سیاه (قانون) باز میشود؛ زندان است.
با تسمهها بازوانمان را به بند میکشند
استخوانها را میشکنند؛ خون است.
ببینید!
اکنون در سفره ما
هفتهای یک تکه گوشت میآید
و بچههای ما،
اسکلتهایی رنگپریده
از کار به خانه بازمیگردند.
بدانید!
اکنون ما؛ باور داریم
که روزهای خوب را خواهیم دید، بچهها.
روزهای آفتابی را خواهیم دید.
موتورها را در آبهای آبی براه خواهیم انداخت
و در شفافترین آبها،
خواهیم راند.
***
نشانی قلبم
عزیز نسین
بس کن
فریاد را «من اینجایم»
از اظهار وجودت خستهام
نشانیات را خوب میدانم
به بزرگی مشتم
در حفره چپ سینه
قلب مینامندت
بیجهت در سینه بیتابی نکن
اگر قرار به پروازی باشد
من به پروازت درخواهم آورد
به بیرون از زندانی که در آن اسیری
فروتن باش
چون مغزم
بزن ، خردم کن، ویرانم کن
اما خواهش میکنم
فریاد نزن
***
دردم را درد میکشم
عزیز نسین
نمیگنجد این قلب در تنم
این تن در اتاقم
این اتاق در خانهام
این خانه در دنیا و
این دنیای من در جهان
ویران خواهم شد
دردم را درد میکشم در سکوت
سکوتی که در آسمان هم نمیگنجد
چگونه بازگویم این رنج را با دیگران
تنگ است این دل برای عشقم
این سر برای مغزم
که میخواهد ترک بردارد و
از هم بپاشد
***
گل برای عشق
ییلماز گونی
میدانستم که برای عشقام
باید گل خرید
اما ما گرسنه بودیم
پولی که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم
را خوردیم
***
اینک قلب من تویی
یلماز گونی
بدان که این دیوارها برای جدا کردن ما کافی نیست
این میلهها
این دروازههای آهنی
این هوا
باور کن
بعضی اوقات مانند مشتی سنگین قدرتمند میشوم
بعضی اوقات مانند گنجشکی ضعیف
بیدلیل نیست
تا وقتی که این عشق در وجود انسان زبانه میکشد
بر کدام سختی پیروز نشده است؟
رفیق من
روزهای زیبا از دروازه سختیها میگذرد
انسان قطرهقطره جمع میشود
قطرهقطره رفیق من
روزی در دل زندگی جاری خواهیم شد
بدان که دیوارها فرو خواهد ریخت
در تمام دروازهها گشوده خواهد شد
اینک قلب من تویی
تو را میتپد
و دوباره قطرهقطره در دلم جمع میشوی
***
منتظر باش
سزن آکسو
منتظر باش
برگشتی به روزهای سخت دوری
تبعید هست
منتظر باش
و ما را
در روزهای سخت به خاطر بیاور
مانند دُرناهای کوچک
مانند قُمریهای عاشق
که در سایه درخت سدر
به همدیگر پیچیدهاند
که به بهار سلام میدهند
و در لحظههای آرام از شب و روز
عاشقانه به گفتوگو نشستهاند
به یاد آر
ما به گلهای سرخ
با وجود خارهایشان
عشق میورزیدیم
میبوییدیمشان
حتی اگر دستهامان خونی میشد
آیا گل سرخی بیخار هم هست؟
آهی نمیکشیدیم
صبر کن، منتظر بمان
ما هرگز تسلیم نمیشویم
این حسرت دردناک
به یک نصیحت میماند
زمانش را گذرانده
و روزی به پایان میرسد
سیاهی نیز به روشنایی میپیوندد
و شما
آن روز را
خجسته و مبارک بدارید
و به خاطر بیار
که ما گلها را
با وجود خارهایشان دوست میداشتیم
آنها را میبوییدیم
با وجود دستهای خونیمان
ولی آهی نمیکشیدیم
طاقت بیاور
ما هرگز تسلیم نمیشویم
***
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
واقف صمد اوغلو
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمل
انسانها شبیه هم تحمل نمیکنند
یکی تاب میآورد
یکی میشکند
انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکهتکه
تکهها شبیه هم نیستند
تکهای یک قرن عمر میکند
تکهای
یک روز
***
در انتظار بهار
ضیا عثمان صبا
برای دیدن آن روز
فقط چشمانتظار خواهیم بود
و صبحِ یکروز
شکوفههایی را به رنگ سبز خواهیم دید
مثل این است که آسمان و کرانهاش
و دریا و کرانهاش
خود را آماده میکنند
و صبحِ یکروز
بهار تمامیِ بهارها را بر سر و روی ما خواهد ریخت
این بهار تنها روزهای خوشبختی را
به اینسو به آنسو خواهد کشید
در ساحل یک رودخانه خواهیم بود و
تا جاییکه چشم کار میکند
چمنزار پایانناپذیر است
و در حین آن خوشبختی
گوسفندی که در سکوت میچرد
در این بهار با شادمانی از ته دل خواهیم خندید
فرشتهایی از آنجا دست خود را
به سوی ما دراز خواهد کرد
تو مرا رها مکن ای قلب من
و تو ای قلب من
از زیباترین امیدها به من بگو
***
صبر کن ای عشق من
آیتن موتلو
اگر برف بر همه کوهها ببارد
اگر بوران قلهها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشناییها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن
اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از دلهره بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است
امید با عشق فریاد میزند
و دل است هماورد عشق
و شکوفایی عشق
کار پر مهابتی است
رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو هدیه میکنم
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بیدرنگ
بیپروا
صبر کن
***
بسان گلخانهای که از حریق سوخت
آیتن موتلو
نبودی
وقتی که باروهای آسمان به روی من فرو ریخت
وقتی که موج شکن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد
سراپا خیس در توفان
اکنون که چنین از سرما میلرزد
کجاست آن دهان بوسههایی که ابدیت را میبلعید؟
وقتی که اعصار یخبندان در تن بزرگ میشد
آن زهدان زاینده
آن حامی و نگهبان معاشقههای ابدی کجا بود؟
وقتی که قناریهای خوشالحان فنا
در شامگاه خاکستری قلب من
سکوت سیاهی را فریاد میزدند
سکوت مطلع آخرین کلامشان بود
آیا با روییدن شروع میشود
عشق در قلب انسان؟
چه کسی میتواند فراموش نکردن را بیاد آورد؟
فلاکت شاخههایی که درخت خویش را سرنگون کردهاند؟
نخواهم پرسید
نخواهم گفت
کجا بودی
فراموش کن
پنهان کن مرا
در نهانخانه دلات
بسان گلخانهای که از حریق تو سوخت
***
درد
ییلماز اردوغان
اگر در راه زیستن
باید چنین مرگی باشد
اگر در راه دوست داشتن
باید چنین دردهایی را تحمل کرد
اگر در راه زندگی
باید چنین جنگی باشد
بسیار خوب
پس در راه تو
چرا باید آزرده شد؟
***
در دنیای رویاها
اورهان ولی
انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لبها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا میداد
سینه افتان و خیزانش
مثل موج دریا
میدانستم فقیر است
اما همیشه که نمیتوان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانههایی از عشق زمزمه کرد
که میداند در زندگیاش، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دستهایم گذاشت
تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاها
***
قویترین انسانهای دنیا
جمال ثریا
اگر یک روز از من بپرسند
قویترین انسانهای دنیا
چه کسانی هستند؟
جواب میدهم
زنانی که تنهایی را یاد گرفتهاند
***
سرپیچی میکنم
احمد کایا
پاسخ میدهم:
از مادرانی که دست بر کمر زدهاند
از زندانیها، و دردها
خیلی بحث میکنم چون که
از آنانی که سر در خاک پنهان میکنند متنفرم
سرپیچی میکنم.
و قول میدهم که
مکانهای پست
و کارهای پست
نام شان با نام من یاد نشود
گلی هستم در جنگل خلق؛
فوران کردم سرپیچی میکنم.
من نوک چاقوی هستم
که جنگیده برای خلقش
سرپیچی میکنم، هی
دوباره میگویم
از ترسهای چشم بسته
از قدغنها، از هجومها
هرگز عقب نمیشینم زیرا که
از خفاش خونآشام دیوانه شدم
سرپیچی میکنم؛ قول میدهم که
راه چند کاغذ فروش بیشرف
راه تسلیم و رنج
برای من نخواهد بود
موجی هستم در دریای خلق
به جوش آمدم سرپیچی میکنم.
من دهانهی لولهی تفنگی هستم
تکیه داده به خلقش
اینک سرپیچی میکنم
***
سر خواهد آمد
از چیزی که نمیدانم برایم سخن بگو
مثلا، خوشبختی را بیاموز به من
از چیزی که نمیدانم سخن بگو
از دروغهایی که تاکنون شنیدهام سخن نگو
ترانهای بخوان تو برایم که تا کنون نشنیده باشم
ترانهای که سخن از جدایی در او نباشد.
درد و جفای دنیا سر خواهد آمد
بهاران چه بیهوده به سر آمد
سالهایی که از خویشتنم بیگانه بودم سپری شدند
بیا و از چیزی که نمیدانم برایم سخن بگو
داستانهای تکراری که هر ساله شنیدهام تمام شدند
بیا و از چیزی که نمیدانم برایم سخن بگو.
از چیزی که نمیدانم برایم سخن بگو
مثلا، خندیدن را بیاموز به من
از دردهایی که از بر دارم سخن نگو
ترانهای بخوان تو برایم که تاکنون نشنیده باشم
ترانهای که سخن از حزن در او نباشد.
شعر از: زینب تالو
موسیقی: احمد کایا
جمعه دهم اردیبهشت ۱۴۰۰ – سیام آوریل ۲۰۲۱
——————————————————-
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.