به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

فرهنگ شرق، مرگ انديش است
گفتگوی الهه خسروی يگانه با محمد صنعتی

 

روزنامهء هموطن سلام
شنبه 22 بهمن 1384

 

اين مصاحبه تنها به بررسي ريشه هاي شكل گيري مرگ انديشي در فرهنگ ايراني ختم نمي شود بلكه آسيب شناسي سلطه اين نگاه بر زندگي و تفكر ماست.

 

غروب دلگير يکي از روزهاي آخر آذرماه، در ميان اتاقي كه كتاب ها محاصره اش كرده اند، محمد صنعتي شماره آخر ارغنون را با آن جلد سياه رنگش دست به دست مي كند و منتظر مي نشيند تا گفت‌وگويمان را درباره مرگ آغاز كنيم.
اين بار دومي است كه به سراغ او رفته ام. نخستين بار هدايت بود و آشنايي با نگاه متفاوت صنعتي به بوف کوري كه بهتر و جلوتر از همه ما مي ديد و مي انديشيد. اينبار هم وقتي شنيدم كه سردبيري شماره آخر ارغنون را بر عهده داشته است آن هم حول موضوعي مثل مرگ فهميدم كه احتمالا حرف‌هاي بسياري براي گفتن دارد. حدسم درست بود!
مصاحبه با محمد صنعتي كار سختي است. مخصوصا اين كه بين اين همه كتاب نشسته باشي و پچ پچ كلمات را بشنوي كه از لاي صفحات سرك مي كشند تا بشنوند كه چه مي گوييم. صنعتي هميشه به موضوعات شكل ديگري نگاه مي كند.
به همين خاطر تحليلي كه او بر موضوع مرگ‌انديشي در فرهنگ شرق و بخصوص ايران دارد دربرگيرنده جوانبي است كه مظاهرش را در زندگي جامعه امروز ايراني مي توان به خوبي ديد.
اين مصاحبه تنها به بررسي ريشه هاي شكل گيري مرگ انديشي در فرهنگ ايراني ختم نمي شود بلكه آسيب شناسي سلطه اين نگاه بر زندگي و تفكر ماست.
تنها در پايان اين مصاحبه بود كه به عمق اندوه مولانا پي بردم وقتي مي گفت: "طوطي نقل و شكر بوديم ما/ مرغ مرگ انديش گشتيم از شما".ديدم ريشه درد از يك جا آب مي خورد. او نيز از چيزي رنج مي برد كه امروز دكتر صنعتي با تلخكامي درباره اش تحقيق مي كند و فهميدم که اين درد مشترک سينه به سينه چرخيده و رسيده به ما که هنوز با همان چشم هاي ابري به زندگي نگاه مي‌کنيم و در انتظار روز پايان نشسته ايم. "در مردگان خويش/ نظر مي بنديم با طرح خنده اي/ و نوبت خويش را انتظار مي کشيم/ بي هيچ خنده اي...»

* بررسي پديده مرگ انديشي بين غرب و شرق موضوعي است كه در شماره آخر ارغنون كه شما سردبيري افتخاري آن را برعهده داشتيد، مورد بررسي قرار گرفته است. پيش از آن كه بخواهيم به بررسي اين پديده در شرق و به طور خاص ايران بپردازيم شايد بد نباشد سابقه تاريخي اين پديده را در غرب مورد بحث قرار دهيم. ظاهرا بين فرهنگ غرب و شرق تا قبل از ورود مدرنيته تفاوتي در گرايش به مرگ انديشي وجود ندارد؟
تا آنجايي که ما مي دانيم فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است. اين موضوعي ثابت شده است، اما تعدادي از محققان معاصر در پي اثبات اين مدعا هستند كه فرهنگ غرب نيز تا قبل از ظهور مدرنيته بر همين مدار مي چرخيده است.
آنها با بررسي اين موضوع تلاش مي كنند بنيادهاي خشونت را در فرهنگ معاصر پيدا كنند. افرادي مثل خانم جيسن در اثر خود به نام "بنيادهاي خشونت" به توضيح و تفسير اين عقيده مي پردازد كه در غرب هميشه نوعي مرگ انديشي وجود داشته كه منجر به جنگ و خشونت مي شده است.
او در اين كتاب مي گويد كه آغاز اين مرگ انديشي را بايد در فرهنگ هومري جست‌وجو كرد که 8 الي 10 قرن قبل از ميلاد شروع مي شود و بعدها توسط ديگراني بسط مي يابد. اين فرهنگ چنانكه ارسطو نيز تایيد مي كند فرهنگ بسيار با نفوذي در غرب به شمار مي رفته است. چنين است كه جيسن در اثرش ثابت مي كند كتاب ايلياد هومر دقيقا بر اساس تبليغ مرگ زيبا و بدن مردانه طرح ريزي شده است و همين مرگ زيبا و بدن مردانه است كه هروئيسم يا قهرمان گرايي را در فرهنگ غرب رواج مي داده است.
نه تنها جيسن كه ديگر محققان غربي نيز در آراي خود بر اين نكته توافق دارند كه كساني مانند اسكندر كبير، ژوليوس سزار، ناپلئون و حتي فرمانروايان غربي چند دهه گذشته، بر اساس الگوي هروئيسم و مانند قهرمان ايلياد يعني آشيل فرمانروايي كردند. اين نظريه ها البته برخلاف آن چيزي است كه شوپنهائر بدان اعتقاد دارد.
او فرهنگ هند و فرهنگ يوناني را به طور دقيق مورد مطالعه قرار داد و به اين نتيجه رسيد بين اين دو فرهنگ يك نوع آنتي تز بنيادين وجود دارد. بدين معنا كه يونانيان عمدتا تلاش داشته اند زندگي را شكوفا كنند و گسترش دهند، اما هندي ها تحت هر شرايطي مي خواهند هر چه زودتر از شر اين زندگي خلاص شوند.
درواقع شوپنهائر از اين مقايسه چنين نتيجه مي گيرد كه غرب از ابتدا به زندگي توجه داشته است، اما شرق به مرگ.از نظر من نيز واقعيت اين است که در غرب نه تنها فرهنگ هومري مبتني بر مرگ انديشي است که بعد از آن فرهنگ تراژدي هم قطعا بر اساس مرگ شكل مي گيرد.
علاوه بر آن فرهنگ فرقه‌هاي ارفه‌اي يا ديوزينيسي هم اساس خود را بر بينان مرگ قرار مي دهند و اصلا نيچه تولد تراژدي را بر همين اساس نوشته است. به اين ترتيب ما شاهديم كه دوران قبل از فلسفه در غرب با ستايش مرگ آغاز مي شود. در دوران فلسفه هم ما با كسي مثل سقراط مواجهيم كه به پيشواز مرگ مي رود و بعدها شاگردان او از جمله افلاطون به تبيين همين نظريات او مي پردازند.
به عنوان مثال رساله "بايدون" افلاطون به رويات آخرين روز سقراط مي نشيند كه در آن جام شوكران را مي‌نوشد. در اين رساله تمام گفتگوهاي افلاطون با دوستانش در مورد اين است كه فيلسوف نبايد از مرگ بهراسد چراكه فلسفيدن تمرين مرگ است.
همين اصل بعدها به اصلي ترين دستورالعمل و مهم ترين سرمشق فلسفه غرب تبديل مي شود به طوري که تمام فلسفه غرب ون با همين فرض تبيين مي‌شود. در اين ميان بعضي از فلاسفه غرب بيش از ديگران مرگ انديشند.
مثل فلسفه رواقي يا اپيکوري. شالوده اين فلسفه ها شباهت بسيار زيادي به عرفان شرق دارند. آنها نيز مثل عرفان در پي اثبات اين مدعا هستند كه مرگ پديده اي هراس آور نيست و بخصوص انديشمندان و فيلسوفان نبايد از مرگ بترسند.
اين روند ادامه دارد تا اين كه با آغاز رنسانس وضعيت فرق مي كند. به اين ترتيب که كسي مثل ميشل دومونته پيدا مي شود كه در ابتدا فلسفه رواقي را در پيش مي گيرد به خاطر اين که ترس و هراس از مرگ را در خودش کاهش دهد، اما موفق نمي شود.
او بعد از تلاش هاي بسيار سرانجام به اين نتيجه مي رسد که شايد اين فلسفه سقراطي و افلاطوني سرمشق درستي به كساني مانند او نداده است و شايد باید بيش از مرگ به زندگي توجه كنيم. نه تنها ميشل دومونته بلکه پس از او اسپينوزا هم به اين نتيجه مي رسد كه "عقل هيچگاه به مرگ نمي انديشد".
در همين دوران و حتي پيشتر از آن بسياري از كشيشان مسيحي نيز تلاش داشتند كه تفكر كليساي كاتوليك را تغيير دهند. تفكري كه بسيار مرگ انديش بود، از زندگي مي‌گريخت و معتقد بود که زندگي تماما پوچ و بيهوده است و ارزش زيستن ندارد. اين كشيشان تلاش داشتند كليسا را قانع كنند كه اين زندگي نيز ساخته دست خداوند است و لذت بردن و شناخت زيبايي‌هاي آن نوعي خداشناسي است.

*اين نگاه در اسلام يا ساير اديان ديگر هم به شكل پررنگي حضور دارد. اينطور نيست؟ آيا مي توان يكي از دلايل شكل گيري مرگ انديشي را مذهب برشمرد؟
من فکر مي کنم مسئله مرگ انديشي پيش از آن که ريشه‌هاي مذهبي داشته باشد در رابطه با جنگ و خود شرايط زندگي در چنين جوامعي مطرح مي‌شود. به همين خاطر مي بينيم كه بعد از ورود مدرنيته عمده توجه فرهنگ به موضوعي به نام زندگي برگشت. از آن زمان است كه ما مي‌بينيم انسان و انديشه و اراده و خواست او مركزيت پيد اكرد و علم و تكنولوژي پيشرفت قابل توجهي كرد.
اين در حالي است كه تا پيش از آن و در زير سايه مرگ دليلي براي گسترش زندگي نبود. اما اين اتفاق يا در واقع تحول به دلايلي بسيار در شرق رخ نداد.

* آقاي صنعتي پيش از آن که به دلايل عدم تحول جامعه شرقي در بستر اين فرهنگ مرگ انديش بپردازيم، بهتر است نگاهي به ريشه هاي شکل گرفتن اين فرهنگ در شرق داشته باشيم. منظورم پيشينه تاريخي اين پديده است.
اگر ما محدوده جغرافيايي شرق را از مصر تا چين در نظر بگيريم مي بينيم كه قديمي‌ترين فرهنگ مرگ انديشي در مصر وجود دارد كه به 10 هزار سال قبل از ميلاد باز مي گردد و زمان فراعنه. در اين زمان مي توان گفت كه به نوعي صنعت مرگ وجود داشته است.
يعني تمام فكر و ذكر مردمان در كشوري مثل مصر مرگ بوده است. بزرگترين نشانه آن هم ساخت اهرامي هستند كه اصلا به خاطر مرگ و آئين‌هاي مربوط به آن ساخته مي‌شوند. اين اسطوره بارها و بارها تكرار مي شود و حتي بعضي عقيده دارند كه در غرب نيز اين الگو مورد تقليد قرار مي‌گيرد و ديوزينس يا ارفئوس برگرفته شده از همين اسطوره ها هستند. اسطوره شاهي كه به جهان مردگان مي رود و برمي‌گردد.درست مانند اديسه كه همين پروسه را از سر مي گذراند.

* با ورود مدرنيته فرهنگ مرگ‌انديشي در غرب متحول شد. اين تحول به چه دلايلي در شرق شكل نگرفت؟ علت اين که در فرهنگ شرق نيز مانند غرب اين تحول ايجاد نشد چيست؟
ببينيد! در فرهنگ شرق اساسا توصيه بر اين است كه نبايد از مرگ هراسيد. تمام اين توصيه‌ها نيز بدين خاطر است كه اصولا بشر از مرگ مي‌ترسد، اما فرهنگ هايي هستند كه با ترس از مرگ مبارزه مي كنند و سعي مي كنند حسي را كه به طور طبيعي در نهاد آدمي وجود دارد را وارونه كنند. در اين گفت‌وگو مجال نيست كه به بررسي تمام فرهنگ‌هاي شرقي بپردازيم به همين خاطر من به ايران بسنده مي‌كنم. با نگاهي به فرهنگ ايراني مي‌بينيم كه در اين فرهنگ دين زردشت، ‌اصولا ديني است كه به ترويج زندگي مي پردازد.
يعني نگاهش به زندگي است، اما وقتي به دوران ساساني مي‌رسيم وضع تغيير مي كند. با ظهور فرقه هاي مذهبي كه مرگ انديشند اين نگاه تغيير مي كند. مشهورترين اين فرقه دين ماني است كه شايد بارزترين آئين مذهبي ايران باستان به شمار مي‌رود كه زندگي را در تمامي ابعادش نفي مي كند.

* علت اين پديده چيست؟ اين اتفاق دقيقا زماني شكل مي دهد كه مفهومي به نام دولت و ملت در ايران شكل گرفت و ابعاد بيروني اجتماع ايراني جامعيت يافته است.
ـداستان از اين قرار است كه ماني همزمان با دوران سلطنت شاپور ظهور مي كند و مي دانيد كه شاپور پادشاهي است كه تمام عمرش را در جنگ سپري كرد. نه تنها او كه پادشاهان پيش از او مثل كوروش، خشايارشاه و كمبوجيه هم همين كار را كردند. اينجا لازم است كه من باز گريزي به فرهنگ غرب بزنم و باز به اين موضوع بازگردم. ببينيد!
فرهنگ غرب در زماني كه شوپنهائر زندگي مي كند فرهنگ غرب فرهنگي مرگ انديش است. به همين خاطر فلسفه او نيز داراي چنين خاصيتي است. نه تنها او كه پيش از او هگل نيز در تبيين فلسفه خود چنين نگاهي دارد. يعني فلسفه هگل اساسا فلسفه مرگ است. همزمان با اين 2 نفر كه 2 ركن مهم فلسفه غرب هستند ما با ظهور ژانرهاي ادبي بسياري در غرب مواجهيم با محوريت مرگ خلق شده اند.
مثل قصه هاي جنايي و پليسي يا داستان هايي كه مربوط مي شود به خون آشامان. اينها همه بعد از جنگ هاي ناپلئوني است كه خلق مي شوند. اين روند ادامه مي يابد تا مي‌رسيم به جنگ اول جهاني. در آغاز اين جنگ فرويد را داريم كه اصلا دو مقاله مشهور درباره مرگ دارد و بعد از آن هايدگر را كه اصلا كتاب "هستي و زمان" خود را درباره به سوي مرگ رفتن انسان مي نويسد.
فرويد مي گويد اين جنگ است كه مرگ انديشي را رواج مي دهد. جنگ ما را وادار مي‌كند كه به مرگ بيانديشيم. نمونه عيني‌اش همين 8 سال جنگ خودمان است. شما مي‌بينيد كه در اين دوره چقدر انديشه مرگ وجود داشته و مظاهر آن را هنوز هم مي توان ديد.
منظور من از اين مقايسه اين بود كه نشان دهم وقوع جنگ رابطه بسيار مستقيمي با شيوع مرگ‌انديشي دارد. در جايي كه وقوع دو جنگ 4 ساله چنين تاثيري روي فرهنگ غرب گذاشته مي توان تصور كرد كه جنگ هاي 40 ساله شاپور چه به روز ما ايرانيان آورده است.
ما در تمام دوران هخامنشي مشغول جنگ بوديم. بعد از آن اسكندر حمله مي كند و پس از سلطه ساسانيان شاپور شروع مي‌كند به شكل وسيعي جنگيدن. به همين خاطر ماني را انتخاب مي كند تا مذهبي باشد براي مستعمراتش. به اين ترتيب آنها را آرام نگاه مي‌دارد چون ماني در دين خود زندگي را نفي مي كند.
او توالد و تناسل را قدغن مي كند. همچنين كشاورزي و داد و ستد و حتي استحمام كردن را ! او مي گويد كه انسان تمام عمر خود را بايد صرف تزكيه نفس كند و وقتي از او مي پرسند پس چطور معاش خود را تامين كنيم مي گويد صدقه بگيريد! آن وقت فكرش را بكنيد چنين آئيني در دهه 40 مورد تحسين بسياري از روشنفكران ما قرار مي گيرد!
به هرحال مانويزم نوعي عرفان بود كه در شرايط عادي نمي توانست پيروان چنداني داشته باشد، اما مردم دوره ساساني به سمتش رفتند چون اميدي به زندگي نداشتند. وقتي شما هميشه در حالت ناامني جنگ به سر ببريد مرگ را مدام پيش روي خود مي‌بينيد. غير از اين دوره يك دوره تاريخي ديگر نيز وجود دارد كه مانويزم يا عرفان مورد استقبال قرار مي گيرد و آن زماني است كه مغول ها و تيمور حمله مي كنند.اين دو هجوم باعث مي شود اين طرز تفکر در تمامي اين منطقه از چين تا بين النهرين تثبيت شود.

* يعني مرگ انديشي تا قبل از حمله مغول ها تثبيت نشده بود؟
نه. نهايتا بسته به زماني بود كه يك نفر مثل ماني پيدا شود و چنين چيزي را تبليغ كند. جنبه عام نداشت.

* حتي در زمان اعراب؟
حتي در آن زمان. در زمان حكومت مامون بعد از حمله اعراب شما شاهد شكل گيري نهضت ترجمه هستيد و همچنين شاهد ظهور دانشمندان بزرگي مثل بوعلي،‌زكرياي رازي، خوارزمي و فارابي. چون توجه به زندگي در اين دوره ها وجود داشته است، اما وقتي كه مغول ها حمله مي كنند، حدود يك قرن بر اين سرزمين حكم مي رانند. بعد از آن تازه سرو كله تيمور پيدا مي شود كه درست همان كاري را مي كند كه چنگيز كرد و اصلا "ياسا"ي چنگيز را مبدا و مبناي كار خود قرار مي‌دهد.
به اين ترتيب اگر فقط يک يا 2 سال جنگ اول و دوم جهاني اين قدر باعث رواج مرگ‌انديشي در غرب مي‌شود، مي‌توانيد تصور کنيد که در ايران با هجوم اين دو نفر چه اتفاقي افتاده است. مردم به فرداي خودشان اعتماد نداشتند. کشاورزي و داد و ستد همه تعطيل شده بود در نتيجه فقط به مرگ مي انديشيدند و چشم شان فقط به زندگي در جهان ديگر بود. انگار احساس مي كردند خدا اين زندگي را نيافريده و اين زندگي آفريده شيطان است. چون هر آنچه که مي ديدند شيطاني بود.

* علت اين عدم تحول هم در همين نکته است؟
درست در همين زماني که دوران رنسانس در اروپا شكل مي گيرد در اين منطقه مغول ها و تيموريان حكومت مي كردند. بنابراين حتي فرصتي براي تحول نبود. بعد هم كه از زير استعمار مغول يك راست به زير سايه استبداد رفتند كه آن هم مرگبار بود. اين روند نه تنها در ايران كه در تمامي اين منطقه ادامه پيدا مي كند. چون بذر مرگ انديشي از قبل در اين منطقه وجود داشته است. فقط محتاج محيطي مساعد بوده كه با وقوع اين اتفاقات پيدا شده. به همين خاطر است كه از زمان حافظ به بعد همه شاعران ما مرگ انديشند...

* جز خيام
بله جز خيام. اما اگر خوب دقت کنيد مي بينيد که او هم مرگ انديش است. اتفاقا مثال خوبي زديد چون مي توانيم با بررسي انديشه خيام به يكي ديگر از خصوصيات مرگ انديشي بپردازيم. شعر خيامي نوعي شعر دهري است. تمام وحشت خيام و اضطراب‌هايي که در اشعار او هست وحشت از دهري است که همه کاره است و تقدير انسان در دستش است.
در انديشه او اين كوزه گر دهر است که سرنوشت ها را تعيين مي کند و اين انديشه باز مي گردد به نوع ديگري از تفکر در زندگي ايراني. يوناني ها بر خلاف ايرانيان مفهوم محدودي از زمان داشتند .مثل تصوري که ما الان از زمان داريم و آن را به ساعت و امروز و فردا محدود مي كنيم. در حالي که مفهومي که از زمان در ايران وجود داشت يک مفهوم بي کران يعني زروان بود. خداي يکتايي که در ايران پرستش مي شد نه اهورا مزدا که زروان بود زرواني كه پدر اهورا مزدا و اهريمن به شمار مي رود.
و اين زمان بي کران يا زروان همين دهر است که سرنوشت و زندگي و مرگ در دستش است. آنچه که در خيام مي بينيد برخاسته از همين تفکر است. او مدام از وحشت، از فنا صحبت مي کند و شالوده حرفش اين است كه چون نابود مي شويم ، شاد باش. به خاطر زندگي و زنده بودن، فقط به خاطر اين كه فنا مي شويم و ديگر در اين لحظات نيستيم. در واقع انديشه او يك نوع حالت جبراني دارد.
علاوه بر خيام شاعراني هستند كه به آنها لقب "رند" داده اند. مثل حافظ، مولانا يا سعدي. در چنين فرهنگي رند به كسي گفته مي شود كه به زندگي توجه داشته باشد. حافظ در شعر خود جايي تبديل به رند مي شود كه به زندگي توجه دارد، وگرنه از او چه از طرف زهاد و چه از طرف عرفا انتظار مي رفت كه به مرگ بيانديشد. پيام اين فرهنگ براي ما اين است كه اگر به زندگي انديشيده اي رندي كرده اي. اين كلمه رند در زبان معاني منفي زيادي دارد.
هم به معناي آدم زيرك، ‌بدجنس، حقه باز و كلاه بردار است و هم معني آدم عياش و لات مي دهد. و اين آدم‌های عياش و لات و كلاه بردارند كه به زندگي توجه مي كنند. مي بينيد چقدر به زندگي انديشيدن نزد ما منفي است؟ به همين جهت در جامعه ما نه تنها در اين دو دهه كه پيش از آن مرگ انديشي وجود دارد.
در تمام اين دوران ها اگر از تمام جوان هاي ايراني مي‌پرسيديد كه به زندگي بيشتر علاقه داريد يا مرگ مي‌ديديد كه خجالت مي کشيد جواب مثبت بدهد.در واقع ما دوست داشتن زندگي را نوعي بلاهت مي‌بينيم.

* فكر مي كنم در ادبيات معاصر مظاهر اين مرگ‌انديشي به خوبي مشخص است به خصوص در آثار هدايت يا فروغ فرخزاد.
اتفاقا اين دو نفر بر خلاف جامعه ايراني کساني هستند که به زندگي علاقمندند.

* چرا اين استدلال را مي كنيد؟
برخلاف تصور شما اینها کساني مثل سپهري و بقيه هستند كه مرگ انديشند. اتفاقا شعرهاي فروغ مي بينيد سرشار از زندگي است.مفاهيمي كه حول و حوش مرگ در شعر او وجود دارند به معناي ستايش آن نيست.
در هدايت هم آن چيزي که بيشتر مورد حمله قرار مي گيرد زندگي رجالگي است نه زندگي واقعي. او خود زندگي را نفي نمي کند. زندگي فاسد و ايستا و گنديده را نفي مي کند. به نفع آن زندگي است که اين را نفي مي کند نه به نفع مرگ. اين دو بيشتر از ديگران مدرن هستند. بقيه درست است كه ظاهرشان مبارز است و چه و چه ولي تاريک است.
نگاه بوف کور نگاه به آينده است. مي نويسد براي اينکه بماند. در حالي که بسياري ديگر نگاهشان به گذشته است. "کسي از فردا خبري نياورده است".
يا در لحظه زندگي مي‌کنند يا در گذشته. اما هدايت اينطور نيست. نداشتن آن زندگي است که او را ناراحت مي کند. در نامه‌هاي او به وضوح مي توان اين مسئله را ديد که بالاخره يک جايي مي گويد خب ديگر نمي شود کاري کرد. اين بدان معنا است که تا پيش از اين مي‌شده.