کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
اخبار روز از پیک ایران
خلاصه اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه
نخست
______________________________________________________________
بچه هايی که پشت در می مانند
گزارشی از خانه کودک ناصرخسرو، مدرسه ای برای مهاجرين
فريبا منتظر ظهور
/
ايران
اين جا بن بست نيست، يک آغاز است. آغاز برای کودکانی که سالها روز اول مهر را با
حسرت به کودکان ديگری نگاه کرده اند که به مدرسه میرفتند. اين جا برای بعضی از
بچهها پايان حسرت و مزه مزه کردن دوران شيرين کودکی است. خانه کودک ناصر خسرو، محل
آموزش فرزندان کسانی است که به اميد زندگی بهتر کوچ کردند و از جنگ و فقر گريختند.
به خيابان ناصر خسرو که رسيدی، بعد از رد کردن حجره ها، خيابان خدابنده لو را جست
وجو کن. از پيچ و خم چند کوچه، دخمهها و کارگاه های تاريک با کرکره های نيمه باز
بگذر. انبوه باربرها را پشت سر بگذار .در انتهای يک بن بست به خانه کودک ناصرخسرو
خواهی رسيد.
اين جا بن بست نيست، يک آغاز است. آغاز برای کودکانی که سالها روز اول مهر را با
حسرت به کودکان ديگری نگاه کرده اند که به مدرسه میرفتند. اين جا برای بعضی از
بچهها پايان حسرت و مزه مزه کردن دوران شيرين کودکی است. دوران عشق به معلم کلاس
اول. دوران خوش ستاره ای بر روی دفتر مشق. اين جا نوجوان باربر اندک مجالی میيابد
تا بار را زمين بگذارد و با يک توپ، ساعتی بازی کند.
خانه کودک ناصر خسرو، محل آموزش فرزندان کسانی است که به اميد زندگی بهتر کوچ کردند
و از جنگ و فقر گريختند.
در اين خانه،
۱۴۶ دختر و
پسر ۷
تا ۱۶
ساله از مهاجران ايرانی، افغانی، عراقی و هندی درس میخوانند. اين کودکان در
خانواده های ۵
تا۱۱
نفره در اتاق های
۶
تا ۱۲
متری زندگی
میکنند. ۴۰
درصد کودکان اين محله دارای سوء تغذيه،
۴۵
درصد در وضعيت نامناسب و
۱۵
درصد در سطح متوسط هستند.
۸۰
درصد کودکان از طرف پدر، مادر، خواهر و يا برادر بزرگتر خود تنبيه بدنی میشوند.
۳۰
درصد کودکان اينجا کودکان کار هستند و
۴۵
درصد از سرپرست های خانواده معتادند.
لازم به ذکر است که در اين خانه فقط يک دهم کودکان نيازمند محله میتوانند وارد
شوند و مابقی پشت درهای بسته میمانند و اين کوچه برای آنها بن بست است.
خانه کودک ناصر خسرو، بهشت ميان جهنم
سال ۸۱
ساختمان بزرگی در کوچه پس کوچه های ناصر خسرو که متعلق به شهرداری منطقه
۱۲
بود و از آن به عنوان خانه نشريات ياد میشد در اختيار انجمن حمايت از کودکان قرار
گرفت تا تبديل به مکانی فرهنگی برای کودکان منطقه شود.
خانم «ژيلا بشيری» که مسؤوليت اين مرکز را از روز اول به عهده گرفته در مورد شروع
کار اين مرکز میگويد: «روزهای اول در کوچه های محله میگشتيم و از کودکانی که از
صبح در کوچهها پرسه میزدند میخواستيم به مرکز بيايند. ماه های اول خانوادهها به
ما اعتماد نداشتند. فکر میکردند هدفی جز کمک به کودکان داريم.ماهها گذشت تا حس
اعتماد در آنها به وجود آمد.
پيش از ما، آدم های زيادی به نام کمک به آنها نزديک شده و ازآنها به نحوی سوء
استفاده کرده بودند.
ماه اول که کار را شروع کرديم، بچهها حتی سر کلاس نمی نشستند. آنها را در محوطه
نگه میداشتيم و سرگرم میکرديم و هنگام بازی به آنها آموزش میداديم. کم کم آنها
را سر کلاس برديم. روزهای اول به جای اينکه روی نيمکت بنشينند روی ميز مینشستند!
مدتی طول کشيد تا ياد بگيرند روی نيمکت آرام بنشينند.
در اين مدرسه دختر و پسر کنار هم درس میخوانند. علت آن هم نوع زندگی اين بچه هاست.
آنها در خانه هايی زندگی میکنند که به صورت يک سری اتاق های
۶
تا۱۲متری
در کنار هم است. در هر اتاق يک خانواده
۵
تا ۱۱
نفره زندگی
میکنند. يک حوض و دستشويی مشترک در وسط حياط قرار گرفته است. ما وقتی به خانه
هايشان رفتيم ديديم دخترها و پسرها بسيار نزديک به هم (برای مثال در يک اتاق کيانوش
و در اتاق کناری اکرم) زندگی میکنند.
فکر کرديم اين بچهها بايد ياد بگيرند، کنار هم بدون نزاع و ساير مشکلات زندگی
کنند. اگر آنها را در مدرسه از هم جدا کنيم کمک بزرگی نکرده ايم.
ابتدا در مدرسه فقط بچه های مهاجر ايرانی بودند که بيشتر از شهرهای ايلام،اردبيل،
کرمانشاه، فومن، رشت و مشهد هستند. مدتی گذشت تا متوجه شديم افغان های زيادی در اين
منطقه زندگی میکنند. آنها را هم به مرکز دعوت کرديم. به اين بچهها پيش از ما يک
خانم افغان در زير زمين کوچکی درس میداد. ازخانوادهها شهريه میگرفت و برای تنبيه
بچهها از شلنگ خيس استفاده میکرد.
ما از بچهها دعوت کرديم تا به مرکز ما بيايند. استقبال زيادی کردند. بعد از مدتی
متوجه شديم هنوز در کوچهها بچه هايی هستند که بی سامان اند. وقتی پيگيری کرديم
فهميديم بچه های مهاجر ايرانی هستند که شناسنامه ندارند و به همين دليل در مدارس
دولتی نمی توانند ثبت نام کنند. آنها هم به اين جمع اضافه شدند. ابتدا مربی کم
داشتيم. کلاسها را به شکل روستايی برگزار میکرديم. بچهها ازکلاس اول تا پنجم در
يک کلاس بودند. فعاليت مددکاری مان هم ادامه داشت.سعی کرديم برای بچه های ايرانی
شناسنامه بگيريم. موفق شديم در طول دو سال برای حدود
۸
نفر شناسنامه بگيريم و آنها را راهی ِ مدارس دولتی کنيم. برای بچه های افغان و
عراقی به کميساريای کشورشان رجوع کرديم و موافقت آنها را جلب کرديم تا مدرکی را که
پايان سال تحصيلی میدهيم به رسميت بشناسند و موفق هم شديم. زمانی که اين کودکان به
کشور خود باز گردند میتوانند ادامه تحصيل دهند. سال
۸۲
تعداد مربی در مرکز بيشتر شد و موفق شديم کلاسها را به طور جداگانه از اول ابتدايی
تا سوم راهنمايی برگزار کنيم. اکنون در کميته آموزش حدود
۳۰
تا ۳۲
مربی داريم .سال
۸۳
طرحی به نام «طرح آموزش دختران افغان» را به يونيسف داديم. يونيسف طرح را پذيرفت و
قرار شد ما آموزش
۱۰۰
دختر افغان را به عهده بگيريم و مقداری از هزينه آن را يونيسف بپردازد.
تبعيض بين دختر و پسر بين افغانها بشدت وجود دارد. بعضی از پدرها برای اينکه پسر
داشته باشند چند بار ازدواج میکنند. دخترها فکر میکنند که پسرهای خانواده برای
آموزش در اولويت هستند. ما سعی کرديم با اين تفکر مبارزه کنيم و به آنها و تمام
کودکان حقوق برابر را آموزش دهيم .
«سکينه غلامی» يکی از دانش آموزان خانه کودک ناصر خسرو در انشای خود مینويسد:
«پسران و دختران با هم برابرند. نه اينکه پسران قوی ترند و حتماً بايد درس
بخوانند.ما دختران هم بايد درس بخوانيم. ما هم بايد از علم و آگاهی برخوردار
باشيم.»
خانم بشيری در مورد برنامه آموزشی مرکز ادامه میدهد: صبحها آموزش درسی مانند
برنامه آموزشی وزارت آموزش پرورش داريم. عصرها بچهها داوطلبانه میآيند، اينجا مشق
مینويسند و اگر به کمک درسی احتياج داشته باشند مربی هايی هستند که کمک کنند.
شهرداری منطقه با ما همکاری داشته اما آموزش و پرورش هيچ کمک و همکاری با ما نکرده
است. اوايل از آموزش و پرورش خواستيم چند دانش آموز ما را به عنوان مستمع آزاد سر
کلاس بپذيرند. هيچ خدماتی ندهند، فقط اجازه بدهند به درس گوش کنند، اما اجازه
ندادند.
تابستان هم که مدارس تعطيل است فکر کرديم همان طور که بچه های بالای شهر به کلاس
های موسيقی و زبان و ... میروند ما هم برای بچه های اينجا اين امکان را فراهم
کنيم. تابستان گذشته کلاس سوزن دوزی، موسيقی، نقاشی،آموزش بهداشت و
خانواده،آرايشگری و...داشتيم. موفق شديم با آموزشگاه زبان شکوه انديشه قراردادی
ببنديم و تابستانها کلاس های مکالمه زبان انگليسی برگزار کنيم.آقای همايون ارسی با
ما نهايت همکاری را داشتند که از ايشان تشکر میکنيم.
کودکان افغان و عراق، فردای افغانستان و عراق
مرز مشترک بين ايران و افغانستان
۹۳۰
کيلومتر است. اوج مهاجرت افغانها به ايران در سال های
۶۰
تا ۶۳
بود.طبق آمار گيری که وزارت کشور در سال
۷۹
انجام داد ۲
ميليون و ۵۰۰
هزار نفر افغان در ايران زندگی میکردند. فقط در استان خراسان
۴۰۰هزار
نفر از آنان زندگی میکردند و مشغول کارهای سخت ساختمان سازی و کشاورزی بودند.
حدود ۸۰۰
هزار تبعه افغان در ايران زاده شدند که تعدادی از آنها پدر افغانی و مادر ايرانی
دارند. به گفته مديرکل امور اتباع و مهاجرين خارجی استانداری فارس، بنا به نامه
وزارت کشور «کودکان زنان ايرانی که با اتباع افغانستان ازدواج کرده اند، افغان به
حساب میآيند و نمی توانند از شناسنامه ايرانی استفاده کنند.»
اداره امور آوارگان سازمان ملل تخمين میزند که اکنون حداقل
۱
ميليون آواره افغان و۱۵۰
هزار آواره عراقی در ايران زندگی میکند.
طبق آمار وزارت کشور، نزديک به
۶
هزار خانواده بلاتکليف در ايران هستند که سرپرست آنها عراقی است و شوهران اين
خانوادهها ايران را ترک کرده اند و اکنون آنها با مشکلات مالی و حقوقی روبرو شده
اند و از همه مهمتر ازدواج های اين خانوادهها به صورت قانونی به ثبت نرسيده است و
تنها خطبه شرعی جاری شده و فرزندان اين خانوادهها به دليل عدم ثبت ازدواج پدر و
مادر، شناسنامه ندارند و عملاً از نظر قانونی بی هويت محسوب میشوند.
در سال ۸۱
قرارداد سه جانبه ای بين دولت ايران، دولت افغانستان و سازمان ملل متحد منعقد شد که
طبق آن بايد همان سال، نيم ميليون افغان به کشورشان باز میگشتند.در اين قرارداد،
سال ۸۳
آخرين سال حضور افغانها به عنوان مهاجر در ايران اعلام شد. نماينده کميساريای عالی
پناهندگان سازمان ملل در ايران میگويد: افغانها در ايران زندگی خوبی داشته
اند.اما برخی از افغانها معتقدند بيش از
۲۰
سال است که در ايران به سختی کار کرده اند.
زندگی بدون شناسنامه
دکتر «شيرين رضايی» پزشکی است که هفته ای يک بار به خانه کودک میآيد و بچهها
را معاينه میکند و به هر کدام که نياز به مداوا داشته باشد، کمک میکند.
خانم دکتر میگويد
۴
ماه است اينجا هستم. فقر بهداشتی اين بچهها با توجه به منطقه ای که درآن زندگی
میکنند بيش از سايرين نيست. اما اينجا يک تفاوت مهم وجود دارد و آن روشن نبودن
آمار حياتی شان است. بچهها چون شناسنامه ندارند تاريخ تولد و نام پدر شان مشخص
نيست. کارت واکسيناسيون ندارند و نمی توان اطمينان داشت که واکسينه شده اند
ياخير.از نظر ضريب هوشی، وزن، قد و رشد طبيعی هستند و نشانی از سوء تغذيه ندارند.
به نظر من افغانها هم بد يا خوب، مانند محرومان جامعه ايرانی زندگی میکنند.
علی محمدی کارآموز مددکاری در خانه کودک ناصرخسرو میگويد: کار کردن با اين بچهها
با سايرين متفاوت است. نه به خاطر اينکه مهاجر هستند، به خاطر اينکه هنوز نيازهای
اوليه آنها برآورده نشده است. موضوع ايرانی، افغان و يا عراقی بودن نيست. موضوع فقر
است. بچه های اين منطقه همه وضعيت مشابهی دارند. بايد فقر را در جامعه از بين برد .
فاطمه عباس فر معلم علوم خانه کودک ناصر خسرو است. بازنشسته آموزش و پرورش و مدت
۳
سال است که اينجا کار میکند.
بچه هايی که پشت در میمانند
کودکان نوبت صبح
۱۴۶
نفر هستند و بعد از ظهرها
۶۰
تا ۷۰
نفر برای کلاس های تقويتی و يا انجام تکاليف میآيند.
۱۴۶
نفر يعنی فقط يک دهم بچه هايی که متقاضی ثبت نام هستند. پدرها و مادرها کودک خود را
با اشتياق به مدرسه میفرستند. حتی اگر ندار باشند. زيرا اميدوارند فردای کودک آنها
بهتر از ديروز و امروز خودشان باشد.آنها با تقدير میجنگند و میخواهند سرنوشت
فرزندشان را دگرگون کنند.
خانم بشيری میگويد ما از بين متقاضيان، انتخاب میکنيم. کسانی را در اولويت
میگذاريم که میدانيم وقتی از اين در بيرون میروند هيچ جای ديگری نمی توانند ثبت
نام کنند.آنهايی را انتخاب میکنيم که چند ساعت بودن در اينجا برايشان مانند چند
ساعت رهايی از جهنم است. ابتدا هدف ما کار فرهنگی بود.اما نياز بچهها وادارمان کرد
کار خيريه هم انجام دهيم. وقتی هنوز نيازهای اوليه بچهها برطرف نشده چگونه میتوان
انتظار داشت آموزش بپذيرند.
اول مهر برای اينکه لباس مدرسه برايشان تهيه کنيم يکی از دوستان کمک کرد. هر روز
زنگ تفريح يک تغذيه در حد يک کيک يا شير به آنها میدهيم. اولين روزها که زنگ تفريح
را میزديم نمی دانستند چه کنند. متوجه شديم خودمان بايد مراقب تغذيه شان باشيم.