کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
اخبار روز از پیک ایران
خلاصه اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه
نخست
______________________________________________________________
نامه ی
همسر يِکی از قربانيان کشتار شهريور شصت و هفت
وجدان های بيدار را به ياری می گيرم تا مهر سکوت عليه اين کشتار
ضدبشری گشوده شود
جمعه ۴ شهريور ١٣٨۴
ای آوازخوان
می خواهم همچمن موجهای صدايت
در فضا پراکنده شوم
آشفته ام
آشفته ترم کن.
آتشگردان دلم را به نهيب تند بادها مسپار
من خود آتشم
شعله ورم مکن
ای آوازه خوان
تارهای گسسته ارزوهايم را به لرزه ميار
بگذار
پرده خاکستری فراموشی و
وخاکستر خاموشی
غوغای درونم را بپوشاند....
هيچ چيز بيشتر از درد مشترک انسانها را به هم نزديک نمی کند. من در اين پرده گيتی
تنها نشسته ام اما تنها نيستم. در خيال پرواز می کنم به گوشه ای آشنا از سرزمينم.
من به چهار راه سئول می روم آنجا در کنار شهربازی درون محوطه ای که محصور شده با
تورهای فلزی (جاليهای فلزی) آنجايی که مادران, خواهران, همسران هستند. همسران به
ندرت بدون بچه ها هستند, همه با يک، دو يا سه و چهار بچه آنجايند. چه شور و شوقی
حکمفرماست که حتی قيافه عبوس پاسدارن و زنانی که چادر سياه به سر کرده اند و کارشان
بازرسی بدنی است نيز نمی تواند اين نشاط را کمرنگ کند. آنها کارشان را انجام ميدهند
و ما پس از گرفتن کارتهايی که به سينه سنجاق می کنيم بايد از آنها عبور کنيم. آنها
کيف و حتی درون کفشها را می گردند و مجبورمان می کنند که آرايشمان را پاک کنيم ولی
به هر حال از هفت خوان آنان می گذريم و سوار مينی بوس ها می شويم و به اوين می
رويم. آنجا در سالن انتظار ملاقات هياهويی بر پاست, در هر صورت کسی توانسته يک
ماتيک از صف بازرسی عبور دهد. درون دستشويی اين روژ دست به دست می گردد و به لبها و
گونه های ما رنگ می بخشد. می خواهيم وقتی به ملاقات می رويم همسرانمان ما را به
بهترين نحو ببينند. پاسداران می گويند آرايش شما به شوهرانتان آزار می رساند و آنها
دلشان می خواهد که پيش شما باشند ولی همه می دانيم که بدون آرايش هم دل آنها به سوی
ما پر می کشد همانطور که دل ما و بچه هايشان.
ملاقات ها از حروف الفبا شروع می شود و و علی رغم اينکه ما از 7 صبح آنجاييم ولی
بخصوص من که فاميل شوهرم با "م" سروع می شود تا 3 يا 4 بعد از ظهر آنجا هستيم.
من همه چيز را می بينم دخترک زيبايی که حالا خانمی شده و مثل اسمش شراره, شرر به هر
طرف می پراکند نارنگی را پوست می کند و آن را قاچ قاچ به بقيهء بچه ها می بخشد, او
هرگز چيزی را تنها نمی خورد, و چشمان زيبای مادرش که من هرگز رنگ انها را تشخيص
نداده ام زيرا هر لحظه به رنگی است و پر از شوق حتی بعضی مواقع در اوج خوشحالی اين
چشمها رنگ آبی تيره می گيرد که چه گيرايی دارد. البته بعد از تابستان 67 اين چشمها
رنگ روشن و براق خود را از دست داد و من ديگر هرگز برق شادی هميشگی را در آنها
نديدم.
هر کس سعی کرده بهترين مانتويش را بپوشد و مثل آذرخش بدرخشد. من پشت در سالن ملاقات
می نشينم و با اينکه می دانم در سری های آخر هستم با هر بار باز و بسته شدن در از
جا می پرم و انتظار دارم اسم زندانيم را بشنوم. بچه ها بعد از ملاقات 10 دقيقه ای
مادران و همسران می توانند 5 دقيقه بروند پيش پدرانشان اگر که پاسداری بنا به دليلی
اين ملاقات را لغو نکند. بچه ها چند دانه بادام يا گردو يا هر چيزی که بتوانند در
دستان کوچک و نازنينشان جای بدهند و به پدرانشان بدهند با خود می برند بعضی وقتها
همين بهانه می دهد بدست پاسداران که ملاقات را لغو کنند.
هيچ چيز عظمت اين لحظه ها را کم نمی کند و پاسداران از همين هم بيزارند و سعی می
کنند به دهان ما زهر کنند ولی در اين لحظات جام شوکران هم شوکران نيست.
و به اين ترتيب ما بيشتر به هم نزديک می شويم و شادی هر نفر شادی ما و غم هر يک غم
ما می شود. در عرض 2 سال يعنی از تابستان 65 تا تابستان 67 دو تا سه ماهه 2 بار
ملاقات بعضی ها قطع می شود و بعد هم از 26 تيرماه ملاقاتهای 2 هفته بعد را به بهانه
عيد قربان تعطيل می کنند و سپس به سلسله های هميشه استوار ميهنم هر دفعه بهانه ای
ارائه می دهند که جابجايی در بند است يا مسائل ديگر و در ضمن خودشان شايعاتی را
مبنی بر درگيری پاسداران و زندانيان و شهادت چند تن زندانی پخش می کنند, ولی ما
روال عادی را از دست نمی دهيم و هر 2 هفته يک بار برای ملاقات به همان مکان می
رويم. طومار می نويسيم, امضاء جمع می کنيم و به بازرسی کل کشور می رويم و به
ممنوعيت ملاقاتها اعتراض می کنيم تا بالاخره فاجعه آشکار می شود. من 28 ابان ماه 67
دو تا ساک از وسائل شخصی شوهرم توسط پدر شوهرم بدستم می رسد.
بقيه به نوبت می روند به کميته های مختلفی که با تلفن به آنها اطلاع داده شده و هر
کس با يک يا دو ساک از درون کميته بر می گردد من شکستن پشت پدران و مادران را به
چشم ميبينم.
من بوی مرگ, عمق فاجعه, زمهرير برودت را در هوا حس می کنم. من شکستن دلها را می
شنوم. آخر کسی می گفت شکستن دلها بی صداست ولی چرا صدايش در گوش من می پيچد و من
باز صدای تکرارش را می شنوم.
مراسم های يادبود علی رغم هشدار پاسداران بر پا می شود و همه شرکت می کنند. سکوت
است ولی همه با اين سکوت با هم حرف می زنند. اين درد مشترک است مرا فرياد کن و اين
درد مشترک بعدها در گلستان هميشه جاويد خاوران ما را گرد هم می آورد. آنجا مادر
آواز می خواند, خواهری سرود کوهستان می خواند و همه با هم سرود خاوران می خوانيم.
ای خاوران
ای خاوران
ای سرزمين عاشقان...
زمين سفت است و سخت کنده می شود. شيشه ها در گودال ها می نشينند و درون شيشه ها آب
ريخته می شود و دستهايی فراوان گل در آنها می نشاند.
خاوران, خارزار غرق گل است. قبل از عيد که باران می آيد گندم و عدس می پاشيم تا با
باران سبز شوند و در خاوران اولين سال تحويل را برگذار می کنيم. بر سر سفره هفت سين
علاوه بر هفت سين سنتی, هفت سين ديگری می نشيند, سرسختی, سربلندی, سر فرازی, سروری
و سرحدی.
من سر سختی را در خاک هميشه عزيز خاوران می بينم, سر افرازی و سروری را در نگاه
مادران, و سربلندی را در همسران.
ای مادری که هر جمعه با چهارپايه انجا می نشينی من چشمان درشت تو را با قطره های
اشکی که هرگز نديدم فرو يريزد می پرستم. ای مادر مادران ای فروغ نازنين که فروغ
تابناک صدايت در گوش جان شناور است من هميشه از تو نيرو می گرفتم نيروی حيات و نشاط
و زندگی.
هميشه زنده باشی فروغ سازمان نام انوش نازنينت در خاطره ها باقيست در يادها جاريست.
ای مادری که با شنيدن خبر ترور لاجوردی روسری قرمز پوشيدی و جلوی صف در خاوران
لبخندی به لب داشتي, آن لبخندت آتشی به جان من ريخت که هنوز شعله می کشد. چه چيز می
تواند آتش درون ما را خاموش کند؟ ای نازنين دوستی که می گفتی دستهای بچه ها را به
ترتيب می شستم وقتی دست بيژن را شستم سفت و تپل بود و تا آمدن شب بيش از 10 بار به
بهانه های مختلف دستش را شستم, صبوری و بردباری و آرامشی که در وجود تو بود هنوز به
من دلگرمی می دهد. تو ای همسری که با سه دخترت هميشه در خاک خاوران حاضر بودی و من
هميشه فکر می کردم چند سال ديگر شما 4 نفر را مثل خواهر می دانند با جوانيت چه کرده
اند؟ با گلی که 8 ماه بعد از دستگيری پدر بدنيا آمد چه می کنی؟ و تو ای بهاران
يگانه با مادرت هميشه يگانه ايد.
ای حاضران هميشگی خاوران در جمعه اول هر ماه و اولين و اخرين جمعه سال و نزديکترين
جمعه به 10 شهريور من هميشه با شما و در آنجا هستم. کوچولوهای ما هر کدام قد کشيده
اند و با عطر دل انگيز آنها خفته خود در خاوران را هر لحظه بو می کشيم. و اکنون با
شنيدن خبر تخريب خاوران من نيز چون شما نگرانم و همراه با شما تمامی جانهای بيدار و
وجدانهای بشری را به ياری می طلبم تا انطور که شايسته و در خور اين عزيزان است و
خواست همه خانواده ها مهر سکوت عليه اين کشتار ضد بشری گشوده شود و بعد از ساليان
طولانی صدای حق طلبانه خانواده ها پرده از راز اين جنايت بردارد و زوايای تاريک و
سياه اين جنايت آشکار شود.
بانو صابری