به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

گفنگوی روزنامه ی آلمانی فرانکفورتر روندشاو با گلوکسمن
نفرت يعنی خواست از بين بردن ديگری

 

منبع: روزنامه «فرانکفورتر روندشاو»، 29 اکتبر 2005

بازگزارنده: کوروش برادری

 
آن چه در ذيل می آيد گفت و گويی است با فيلسوف معروف فرانسوی آندری گلوکسمن درباره پديده نفرت و تروريسم. گلوکسمن در آخرين کتاب خود به بررسی خشونت و نفرت پرداخته است.

مسيو گلوکسمن، شما از هيچ چيز متنفر نيستيد؟
نه، واقعا نه. البته می توانستم رُک و پوست کنده بگويم من از جهل و حماقت نسبت به نفرت متنفرام. اما حتا اين هم دروغ است چون من برای آنانی که چشم شان را بر روی [نفرت] می بندند آرزوی مرگ نمی کنم. بدم نمی آمد کمی آن ها را تکان دهم، و از پندار وهم آلود بيدار کنم، که زندگی زيبا و تاريخ به پايان صلح آميزش نايل شده است و همه تا آخر عمرشان در شادکامی زندگی خواهند کرد.

منظور شما بهشتِ تعطيلات پساتاريخی اروپا است؟
دقيقا. اما اين به اين معنا نيست که من از همکار آلمانی ام پتر اسلوترديک متنفر باشم، فقط به اين دليل که او آرامش روان را موعظه می کند.

شما از او منزجر هستيد.
نه. اين واقعا اغراق است. مساله من چيزی است که هرمان بروخ جنايتِ بی تفاوتی ناميده. در چشم وي، جنايت اروپايی ها اين نبود که نازی بوده اند. نازی های واقعی يک اقليت بودند. جنايتِ بی تفاوتی اين بود که تماشا کرده است اما عمل نکرده است. متاسفانه اين جرم همه جهانی در جوامع خوشبخت و دمکراسی ها است. اما به اين دليل من از آنانی متنفر نيستم که می خواهند خوشبخت زندگی کنند و در آرامش بخوابند.

نفرت چيست؟
نفرت را می توان در آرزوی ويرانگری شناخت. برخلاف آن چه می توان دشمنی يا خصومت ناميد. در نفرت آرزوی ازبين بردن ديگری نهفته است. اين تفاوت کوچک ماهوی است. راسيسم معمولا در اين نهفته است ديگران را حقير قلمداد کرد و او را به همين جهت حذف و طرد يا برده کرد. نفرت يعنی خواست از بين بردن ديگری.

چگونه است که ميلياردها انسان به سرکوب و محروميت تن می دهند، اما برخی ديگر خود را در بمب های انسان دگرگون می کنند؟
بجاست قبلا سئوال را برگرداند: چطور ممکن است که اکثر انسان ها نفرت را تحت کنترل دارند؟ نفرت پديده ثانويه سطحی نيست. نفرت پيامد منطقی اوضاع اقتصادی، روان شناختی يا سياسی نيست. نفرت تا حدی به شرايط مناسب نياز دارد. برای مثال می توان گفت، اما من حتا در اين جا هم مطمئن نيستم، که فقر يک وضعيت مناسب است که ممکن است به نااميدی و انفجار نفرت راه ببرد. اما در اين صورت در ميان ثروتمندان نفرت وجود نداشت...

منظورتان اين است ما لازم است از الگوهای توضيحی رايج صرف نظر کنيم؟
بله، چون آن ها مشروعيت می دهند و اساسا ما را گمراه می کنند. نفرت هرچيز هست جز يک پديده ثانويه مناسبات نامساعد زندگی. وگرنه چگونه می شود توضيح داد که از زمان پيدايش بشر تاکنون شرايط دشوار غيرقابل توصيفی برای انسان ها وجود دارد، بی اين که شرايط به گونه خودکاری به نفرت راه ببرد؟ در آثار شکسپير، در نزد يونانيان، در آثار سنکا به خوبی شرح داده شده است چگونه شخصی که به لحاظ روانی درگير است به نفرت مبتلا است. ناتوانی از قرائت نفرت به منزله يک پديده ثانوی ساده سياسی يا اقتصادی، گواهی است بر ضايعه فرهنگی مدرن، ضايعه ای که روشنفکران نيز از آن مصون نيستند.

فرض کنيم نفرت، همان طور که شما می گوئيد، يک اصل ثابت انساني-تاريخی باشد. پيامد اين فرض اين نبود که: ما نمی توانيم با نفرت مقابله کنيم، اجازه داريم با وجدانی آسوده تکيه بزنيم، چون درواقع ما نمی توانيم چيزی را عوض کنيم.
بر عکس است. اگر نفرت صرفا و فقط پديده ثانوی يک کودکی بخت برگشته يا وجود اقتصادی يا سياسی فلاکت بار بود، آن وقت ما از دست رفته بوديم. به هرحال از هر شش انسان چهارتای اش در اين سياره در فقر و فلاکت زندگی می کنند. لااقل نيمی از جمعيت جهان به لحاظ سياسی تحقير و خوار می شود. در اين صورت ما بازی را از همان اول باخته بوديم. پس من موضوع را برگردانده و ادعا می کنم: نفرت از بدو تاريخ بشر وجود دارد. اين خود اثبات می کند که می توان با نفرت مبارزه کرد. در غير اين صورت بشريت از مدت ها پيش نسل اش منقرض شده بود.

مقطعی در زندگی شما وجود نداشت که فعاليت روشنفکری شما ممکن بود در خشونت تغيير کند؟
قطعا. شما می دانيد که برخی از يهوديان تبعيدی می خواستند پس از رهايی شان آب آشاميدنی شهرهای آلمان را زهرآلوده کنند. يک خاخام يهودی در لحظه آخر آن ها را از اين کار بازداشت. اين را به اين خاطر ذکر می کنم چون نشان می دهد که نفرت وسوسه ای هميشگی است، و هيچ کس از آن مصون نيست. من ممکن بود پس از 68 تروريست بشم. اما درست به اين دليل که تروريسم آن قدر نزديک بود، من برخلاف آن تصميم گرفتم. من با آن مخالف بودم چون من وسوسه را حس کردم.

شما آندرياس بادر را می شناختيد...
بله، من آن زمان از معدود دانشجويان فرانسوی بودم که زبان آلمانی بلد بودند. بنابراين من با او و گودرون انسسلين بحث کردم. ما به آن ها پيشنهاد کرديم کمی فاصله بگيرند و تعطيلات را در فرانسه بگذرانند. در اين دوره آن ها هنوز مرتکب قتل نشده بودند. آن ها فروشگاه زنجيره ای کاوفهاوس را آتش زده بودند. به گمانم، آن ها ايده تعطيلات را خيلی وسوسه آميز دانستند، اما بعد به خاطر همبستگی دوباره به آلمان بازگشتند.

مسيو گلوکسمَن، چرا کسی تروريست انتحاری می شود؟
يک زن نظافتکار را تصور کنيد که در صبح يازده سپتامبر مشغول تميزکردن يک دفتر کار در برج های دوقلو است، و برای يک لحظه می تواند در چشم محمد عطا، خلبان مرگ، نگاه کند. آن زن ممکن بود سئوال کند: چرا؟ پاسخی که تروريست ممکن است بدهد فقط اين است: چرا نه؟ مرد اس- اس به پريمو لوی در آشويتس چه گفته بود؟ «اين جا چرا وجود ندارد».

پس درباره «چطور» سئوال می کنم. چطور آدم به حيوانِ ترور تبديل می شود؟
وقتی بر روی خود کار کرد. وقتی خود را برای آن آماده ساخت طعمه و محصولِ نفرت شد. سنکا اين را بسيار دقيق در نمونه مدئا توصيف می کند.

معمولا آدم بر روی خود کار می کند تا خود را کمال بخشد، تا انسان بهتری از خود بسازد...
خودسازی کردن در اين مورد يعني: خود را خالی کردن، خود را مانند مدئا توانمند ساختن برای کشتن فرزندان خود و آتش زدن شهری که او را در خود جای داده است. نفرتِ مدئا ميوه خودسازی است. اين تاحدی همنوايی سياه رنگ کسی است که بر روی خود کار می کند تا قديس شود.

وقتی برای اولين بار يک زن جوان فلسطينی در اسرائيل خود را منفجر کرد و يک دختر جوان اسرائيلی را به کام مرگ کشيد، به نظر رسيد تروريسم به مرحله جديدی رسيده است. ناگهان زنان در اين جنون شرکت کردند. آيا شما هم همين برداشت را ازاين موضوع داريد؟
نه. کسی که در اين باره حيرت کند دچار خوش بينی ساده لوحانه است. زنان و مردان برابر هستند. در نيکی و بدي. و من قطعا خود را ضدفمينيست لقب نمی دهم وقتی در اين رابطه هم برابری زن و مرد را طلب می کنم...

شما چه رابطه ای با يهوديت داريد، يهوديت برای شما معنی دارد؟
قطعا برای من معنا دارد. اما شما چه چيزی را «يهوديت» می ناميد؟ مشکل اصلا از همين جا شروع می شود.

اجازه بدهيد طور ديگری سئوال کنم: خود را يهودی آلمانی احساس می کنيد؟
به منزله يهودی آلمانی؟ بله، تا حدی اين طور است. حتا خيلی زياد. شايد به اين جهت اين شعار دوران 68 من را اين قدر تحت تاثير قرار داه است. اما من بايد اضافه کنم: اگر من يهودی آلمانی هستم، پس من در همان حال ذره ای از بقايای آن چيزی هستم که ديگر وجود ندارد.

آيا آن زمان، شصت و هشت، دامنه و ابعاد اين جمله درک شد: «ما همه يهوديان آلمانی هستيم»؟
نه. ابن جمله کامل فهميده نشد. جالب توجه در واقع اين بود که آنانی که خود را يهوديان آلمانی خطاب می کردند، نه آلمانی بودند نه يهودی. درنتيجه يک لحظه اشتراک قوی در ميان دانشجويان فرانسوی بود. من يهودی هستم، يهودی نيستم؟ نمی دانم. در هر حال والدين من به چيزی پی می برند. قطعا نه به همه چيز، اما به امر ماهوی. آن ها در اورشليم با يک ديگر آشنا شدند. احتمالا آن ها صهيونيست بودند، هر چند من حتا نمی توانم همين را دقيق بگويم. مادر من صهيونيست بود. درباره پدرم اين را نمی توانم بگويم، من متاسفانه او را نديدم. 1930 آن ها تصميم می گيرند به آلمان برگردند چون آن ها اعتقاد راسخ داشتند که آن جا آينده رقم خواهد خورد، که سرنوشت يهود آن جا به مذاکره گذاشته خواهد شد و نه در اسرائيل. آن ها به هامبورگ و برلين می روند تا به سهم خود به «مقاومت» ياری برسانند، تا سال 1937. ايده رفتن به سوی کانون سرنوشت يهودی را درهر حال من بسيار تاثيرگذار می دانم.

سارتر می گويد که ضدصهيونيسم بيشتر درباره ضدصهيونيست می گويد تا درباره يهوديان. آنتی سميتيسم معاصر درباره آنتی سميت های امروز چه چيزی را فاش می کند؟
سرپيچی از به رسميت شناختن ساده هرج و مرج جهان. به جای آن، فرد مقصری برای آن جست و جو می شود.

شما در کتاب تان از اين هم فراتر می رويد...
صددرصد. يهودی امروز به دو دليل وجدان ما را تکان می دهد. نخست، از طريق وجود کشور اسرائيل. دوم، و اين ناخودآگاه است، چون او تجسم آشويتس است، و او اين کار را انجام می دهد، حتا وقتی با تمام وجود خود عليه آن برخيزد. آشويتس به اين معنی است که بشريت يک نسل کشی را به تماشا نشسته است، بدون اين که دست به اقدامی بزند. درسی که از اين ياد گرفته شد: هرگز! اين «هرگز نه!» به يک قطعيت بدل گشته است. و اين در حالی است که تعداد زيادی نسل کشی پس از آشويتس وجود داشته است. در رواندا برای مثال، جايی که مردم جهان همان سان خاموش نگاه کردند، هرچند آن ها درباره اين نسل کشی آگاه بودند. سازمان ملل دست روی دست گذاشت. يهودی تنها آشويتس را نمايندگی نمی کند، او فعليت آشويتس را هم مجسم می سازد. اين واقعيت را که هر دفعه ممکن است دوباره اتفاق بيفتد و اتفاق هم می افتد. از اين حيث، يهودی مزاحم است. او هيچ وقت به اندازه کافی صلح طلب نخواهد بود، او هيچ وقت به اندازه کافی خوش بين نخواهد بود، او به اندازه کافی نمی تواند تکرار کند که همه چيز تمام شده است، چون تمام نشده است!

منظور شما اين است آنتی سميت آنتی است، چون عذاب وجدان دارد و ناتوانی اخلاقی خود را به خاطر می آورد؟
می دانيد بهترين نوع ادای احترام به قربانيان «هولوکاوس» اين بود که جلوی نسل کشی قوم توتسی را گرفت. در هر دو مورد تشابهات قوی وجود دارد. امر غيرانسانی انسان آن جا برای دومين بار خود را متبلور می سازد. برای بار سوم، بار چهارم. به همين خاطر من بر اين عقيده ام که کيشِ يادمان به منزله بيدارکردن ساده گذشته کاملا ناکافی است. به جای حمايت و فعاليت در موزه های «شوا»، من بيشتر تمايل دارم در دفاع از حقوق چچن ها فعاليت کنم، که امروز تحت تعقيب هستند.

يک زن منتقد جهانی سازی در فوروم اجتماعی در سنت-دنيس می پرسد چطور گلوکسمن می تواند به مساله چچن علاقمند باشد. آيا او نمی داند که آن ها مسلمان هستند. شما چه جوابی به اين زن جوان خواهيد داد؟
آيا می دانيد مردم در اين جلسه چه جواب دادند؟ آن ها گفتند: وقتی روشنفکر يهودی برای چچن ها فعاليت می کند، پس چون آن ها مسلمان واقعی نيستند.

و شما، جواب شما به او چيست؟
من از يک خلق تحت ستم دفاع می کنم. به عبارت ديگر: من ضدفاشيست، ضداستعمار و ضدکمونيست هستم. چچن ها را ارتش سرکوب می کند، شکنجه می کند، به گروگان می گيرد، اجساد را هم گم و گور می کند. موضوع بر سر يک جنگ استعماری است که نزديک به 300 سال ادامه دارد. رژيم پوتين هنوز دارای ويژگی های کمونيستی است. من واقعا از خودم سئوال می کنم چطور آلمانی ها می توانند پوتين را علی رغم جنگ در چچن اين قدر عزت و احترام بگذارند. نکند به اين خاطر که او آلمانی خوب حرف می زند؟ متاسفم که آلمانی من بدتر از آلمانی پوتين است، اما خانواده من مجبور بود آلمان را در سال 1937 ترک کند. پوتين آلمانی را در آلمان شرقی سابق به عنوان جاسوس خوب ياد گرفته است.

شما اين را برای خود چطور حلاجی می کنيد که نزاع در خاورميانه، که به مراتب خيلی کمتر قربانی داده است تا جنگ در چچن، افکار عمومی جهان را بيشتر به خود جلب می کند؟
چون خيلی ها اعتقاد دارند که سعادت مسلمانان فقط به آن بستگی دارد در اورشليم چه اتفاقی بيفتد. اما اين تنها يک شکل از خودآرام بخشی است. گفته می شود: مسلمانان به خاطر هسته کوچک يهودي، به خاطر چند ميليون يهودی که در خاورميانه زندگی می کنند،در چنين وضعيت ناگواری هستند. اما يهوديان ساکن اسرائيل، به پرسش کشيدن دولت اسرائيل تنها يک بهانه است. يک دستآويز. مساله بيشتر بر سر آن است چگونه يک ميليارد مسلمان آن چه ما جهانی سازی می ناميم را می پذيرد يا نمی پذيرد، يعنی نفوذ قدرتمند غرب را با جريان های کالايی، پولی و اطلاعات. آن جا علت را با معلول خلط می کنند.

هرچند شما مدعی هستيد که وجدان جهانی وجود ندارد، اما شما به عنوان روشنفکر درست همين نقش وجدان جهان را به دوش می گيريد...
من نقش ام را قبول دارم، اما اين نقش کوفی عنان نيست، که يک سال بعد از نسل کشی در رواندا بيايد و بگويد: «من وجدان جهان هستم».

يعنی سازمان ملل يک باشگاه سيگاری ها است، ناتوان و بدردنخور؟

سازمان ملل باشگاهی است که در آن مذاکره می شود. کسی با اين مخالفت ندارد. اما سازمان ملل نه وجدان جهان است، نه خدا و نه تقدير.

آيا سازمان ملل آينده دارد؟
طبيعتا. حتا ممکن است موفق شود پاره ای از قدرت های تيره و تاريک را مهار کند. الگوی آينده جهان همان چيزی بود که ما در اروپای پس از 1945 تحقق بخشيديم. ناکامی از پی ناکامی وجود داشت، اما با هر ناکامی موفق شديم يک بخش از اروپا را متحد کنيم.

تا کجا بايد و جايز است با نفرت مقابله کرد؟ طور ديگری سئوال کنم: هدف وسيله را توجيه نمی کند؟
نخست مساله بر سر آن است به اندازه کافی بينا و هشيار باشيم تا اصلا نفرت را جدی گرفت. آدم در مقابل نفرت تسليم می شود وقتی برای مثال تروريسم عراقی را فقط به عنوان مقاومت عليه قدرت اشغالگر آمريکا تحليل کرد. مساله بر سر مقاومت نيست، چون اکثر قربانيان عراقی هستند. بنابراين بايد تروريسم را به نامش خواند: تروريسم حمله سنجيده به انسان های بی دفاع است.

دفاع از انسان های بی دفاع تا کجا مجاز است؟
تا آن جا که در مقابل نفرت سد کشيد.

اما حکومت آمريکا هم درست همين طور استدلال می کند، وقتی روش های غيرقانونی اش را در گوانتانامو توجيح می کند...
آن چه در گوانتانامو اتفاق افتاده، برخلاف همه مبانی اخلاقی است. شکنجه کردن انسان ها، تحت هيچ وسيله ای توجيه ناپذير است.

جنگ های عادلانه وجود دارد؟
بله، جنگ های عادلانه وجود دارد.

شما از اين چه می فهميد؟
جنگ عادلانه جنگ دفاع از خويشتن است. هدف اش از پا در آوردن قاتلان است. من کلمه عادلانه را در معنای مدرن آن استفاده می کنم، نه در معنای قرون وسطايی اش.

جنگ دوم عراق، به نظر شما، واقعا يک جنگ عادلانه است؟
من موافق مداخله نظامی عليه صدام حسين بودم، چون مساله بر سر قاتل خطرناکی است که مردم خود را کشته است. صدام در سرتاسر جهان يکی از خونين ترين ديکتاتورها بوده است. من هنوز هم اعتقاد دارم که اين جنگ ضرورت داشت، و مايه تسلی من است که 80 درصد مردم عراق با من هم عقيده اند. منظورم آنانی است که در انتخابات شرکت کرده اند، علی رغم اين که تروريست ها آن ها را تهديد به مرگ کردند.

و به اين جهت شما از يک جنگ عادلانه سخن می گوئيد؟
من نمی گويم عادلانه، که ضروری. به اين دليل ساده که برداشت نظری جنگ عادلانه طبعا کهنه و منسوخ شده است. به جای يک نظم جهانی ما حداکثر هرج و مرج ممکن را داريم. يک جنگ تحت شرايطی ضروری است که دفاع از خود به شيوه نظامی لازم است و خود جنگ غيرسازنده نيست. زيرا جنگی که خود از روی نجيب ترين دلايل شروع شود ممکن است به بدترين نتيجه راه برد....

اما اين درست در مورد عراق صادق است. به جای مقابله با تروريسم، اين جنگ انفجار تروريسم را به دنبال داشته است..
بستگی دارد چه چيزی را تروريسم خواند. تعريف من به شرح ذيل است: اقدام کاملا آگاهانه و ارادی انسان های مسلح عليه انسان های بی سلاح. رژيم صدام حسين رژيمی تروريست بود، حتا وقتی اين ترور توسط نيروهای انتظامی و ارتش اعمال گشت. بنابراين سئوال شما درست است، بايد اين سئوال را مطرح کرد.

و پاسخ؟
پاسخ من اين است: امروز تروريسم در عراق کمتر از دوران صدام حسين است. صدام هنوز سرنگون نشده بود که انسان ها استخوان ها و بقايای اجساد اعضای خانواده های خود را که سال ها قبل به قتل رسيده بودند از زير خاک بيرون کشيدند و در کيسه های پلاستيک جمع کردند. در زبان رياضی: تعداد مرده ها خيلی بيشتر از قربانيان ترور امروز است.

اگر شما را خائن لقب دهند آزرده خاطر نمی شويد؟
اين طور بگويم: اين الزاما بيانگر نزاکت فوق العاده نيست، اما علامت روشن بينی هم نيست. خائن بودن يعنی چه؟

برای شما چه معنايی دارد؟
چندان معنايی ندارد. من خيلی ساده هيچ وقت آن قدر جزم انديش در زندگی ام نبودم که جزم ها را انکار کنم. من ترديد کردم، قطعا، اما به نظر من ترديدکردن و تامل کردن در زندگی مايه خسران نيست.

آيا اين واقعيت که شما هميشه با مساله شر درگير هستيد، با توتاليتاريسم و تروريسم، با داستان زندگی خانواده شما در ارتباط نيست؟
اين قطعا دليل آن بود. به عنوان جوان يهودی عضو مقاومت شر تا حدی خودش را به من تحميل کرد تا... اما اين يک تمايل فلسفی نيز هست. زيرا نقطه قوت بزرگ فلسفه چشم دوختن در چشم شر است. همچنين نقطه قوت ادبيات. نيچه گفت اخلاق گرايان فرانسوی دارای اين توانايی بوده اند نقطه تاريک روح انسانی را ببينند. اين قطعا به منزله تعريف و تمجيد بوده است. «ايلياد» هومر با يک ستيز ميان کالخاس روشن بين و آگاممنون شروع می شود. کالخاس مدعی است طاعون يک کيفر است و طبيعا به آگاممنون تلقين می کند که طاعون کيفر کردار اواست. آگاممنون خشمگين می شود و می گويد:«تو پيامبر شوربختی هستي!»

و شما، شما پيامبر شوربختی نيستيد؟
نه. من از زمره آن افرادی هستم که نزد شکسپير و داستايوفسکی ياد گرفتند چهره در چهره شر بدوزند و آن را اسم برند. وقتی من شر را ببينم، حتا به بهای اين خطر، که اشتباه کنم. درام های يونان باستان سرشار از اين اشخاصی هستند که با انگشت به شوربختي، به خطرات اشاره می کنند، به اين دليل ساده که هيچ کس نمی خواهد آن را ببيند.

نقش چندان مطبوعی نيست...
کل جهان غرب، پس از سقوط ديوار، رويای پايان تاريخ را در خواب می ديد. يعنی خواب پايان همه منازعات، همه جنگ ها، همه مجادلات بزرگ و چالش ها. اين آرمان وجود داشت که پيشرفت و تمدن آن گاه تنها موضوع مديريت می باشد. اما پيامد اين آرمان چه بود؟ ما خطرات پيرامون خودمان را ديگر درک نکرديم. به نظر رسيد سوقصد به برج دوقلو از اين آسمان بدون تاريخ يازده سپتامبر پائين افتاده است. بديهی است که همه غافلگير بودند و حيران. اما فقط کافی بود چرتکه بيندازيد تا ببيند که اين خطر وجود دارد. اما در لوای پايان تاريخ اصلا تصور خشونت بنيادين محو شد. نه آمريکائی ها نه اروپائی ها انتظار فجايع بزرگی داشتند نه چالش ها را تشخيص دادند. آن ها سر در آسمان صاف پساتاريخ داشتند.

آسمان امروز بوضوح تيره تر است. شما چه چيزی را در شرف وقوع می بينيد؟
من نمی خواهم سناريوی وحشت را بر ديوار بکشم. اين کار زائدی است. فقط ما بايد از ياد نبريم که آمادگی ذهنی و توانايی روشنفکری تروريست ها برای نابودی خودکامه انسان های بی گناه می تواند به ياری امکانات تکنيکی هم سطح بمب اتمی هيروشيما بزرگ ترين بلايا را بوجود بياورد. تهديد بالقوه امروزه بسيار بيشتر از قرن بيستم است، وقتی توتاليتاريسم انسان ها را بدون دليل نابود کرد و بعدا دو قدرت اتمی در مقابل هم ايستادند. هيتلر بمب اتمی در اختيار نداشت. اکنون هر دو قدرت بالقوه، يعنی نابودی خودکامه و سلاح های مخرب متحد هستند. اما نه در دست يک رئيس دولت، بلکه در دستان هر کسی که بخواهد اين قدرت را به تصاحب خود درآورد. اگر اين کافی نيست تا ادبار و وحشت را ترسيم کرده و متناسب با آن واکنش نشان داد، متاسف هستم.

 

منبع: اخبار روز