کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
اخبار روز از پیک ایران
خلاصه اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه
نخست
______________________________________________________________
هامون که خشک شد زندگی هامان رفت بر باد. هيچ نداريم ديگر اينجا. انگار آدمها همه اين را فهميدند که ديگر گذرشان اينجا نيفتاد. بعد از 5 سال ، شما اولين شهری ای هستيد که مي بينيم. شرمنده که هيچ نداريم ، شرمنده. صدها کيلومتر که دور شوی از تهران به استاني مي رسي که قديم سيستان بوده و حالا روي نقشه ها شده سيستان و بلوچستان. اين استان بزرگ که خيلي ها فقط اسمش را شنيده اند ، شهري دارد به اسم زابل و از زابل هم که دورتر شوي به روستاهايي مي رسي که هيچ ندارند بخورند اگه اشتباه نکنم 5 سال پيش بود از شهر آمدند که برايمان برق بياورند. فرياد زديم برق نمي خواهيم به ما کار بدهيد. اينجا 100 نفر آدم هستند که گرسنه اند. برق به کارمان نمي آيد. گفتند با برق کار مي آيد اما حالا 5 سال است که نه کار آمده ، نه غذا. اينجا آرام آرام همه مي ميريم. پير و جوان ، همه و همه...
بعيد است نام «محمدآباد گلزار» را شنيده باشيد. انگار هر چه راهها دورتر باشند ، نامها غريبه تر مي شوند. محمدآباد گلزار هم يکي از اين اسمهاست آنها که روزهاي ماضي مردند دق کردند. از بس دنيا شد برايمان جهنم. ما همه شيعه هستيم. آنها دايم قرآن مي خواندند برايمان و مي گفتند درست مي شود ، اما... آن سالها وقتي مردند آب نداشتيم روي خاکشان بريزيم ، هيچ نداشتيم ، هيچ...
محمدآباد گلزار حدود 50کيلومتر با زابل فاصله دارد ، اما در همين 50 کيلومتر دنيا رنگ مي بازد تا فقر، خودش را به همه نشان دهد. انتهاي جاده قديمي ، بخشي به اسم "پشت آب" به چشم مي خورد که محمدآباد گلزار ، آخرين روستاي آن است.
پشت آبي که در آن ، خبري از آب نيست. هامون که آب داشت همه شاد بوديم. سر سفره مان همه چيز بود. از ماهي بگير تا هر چه فکرش را بکني. حبيب خدا که مي آمد ، برايش گاو قرباني مي کرديم ، اما حالا ديگر نمي شود اين کار را کرد. چون در تمام روستا 5 راس گاو هم نيست. عباس سنچولي ، يکي از بزرگان ده اين حرفها را مي زند و دستش را بلند مي کند سمت بيابان تو را به خدا ، تو که شهري هستي ببين ، ما که اينقدر ديديم سوي چشم مان رفت.
آن موقع ها که هامون بود ، اينها همه سبز بود ، زمين بود، کشاورزي بود ، حالا اما.... هامون که رفت زندگي دامنش را از روي محمدآباد گلزار برداشت تا آفتاب سيستان مستقيم تر روي سر مردم بزند. مردمي که حالا سالهاست بي خيال دنيا شده اند. صبح تا شب مي نشينند کنار خانه هايشان و به هامون فکر مي کنند و به زندگي اي که هر دو گذشته و خشک شده است.
تا چشم کار مي کند، کوير است و کوير است و کوير. سختي زندگي براي مردم روستا همين جاست اصلا باورمان نمي شود. غرق نعمت بوديم اينجا تا هامون خشک شد. هامون زدگي ما بود که خشک شد. با امسال 8 سالي مي شود که خشکسالي بي سابقه اي گلوي سيستان را گرفته.
هر چند، سال گذشته اندکي باران آمد؛ اما به هيچ جا نرسيد که نرسيد. هامون که خشک مي شود روزگار غمگين و غمگين تر مي شود تا زندگي در «پشت آب» به رويا تبديل شود. هامون که بخار شد ما حتي آب هم نداشتيم بخوريم. شما شهري ها نمي دانيد تشنگي يعني چه. پسر خود من که آمده بود شهر، مي گفت که شما اصلا سختي نمي دانيد، بيکاري نمي دانيد، تشنگي نمي دانيد. ما اما فهميديم. اگر به ما تا چند سال پيش ، آب نمي رساندند و شير لوله کشي توي روستا نمي فرستادند تا حالا مرده بوديم ؛ اما چه فايده؟ مردهامان آب کشاورزي ندارند. مي ميريم ، حالا کمي ديرتر. خديجه سنچولي اينها را مي گويد و دوباره رو به من مي کند خاله جان ! ما اينجا سواد نداريم که روزنامه بدانيم. آب لوله کشي خوب است اما کشاورزي خيلي بهتر است ! بگو به ما آب کشاورزي بدهند، بعد ما کلي از محصولمان را مي دهيم به خودشان. اين طوري زنده مي مانيم. ماه اول که آب لوله کشي به محمدآباد مي آيد ، مردم شير را به قصد سرازير کردن به زمينها باز مي کنند اما نه تنها کفاف نمي دهد که وقتي قبض آب را آخرماه دريافت مي کنند ، زندگي پيش چشمشان تيره و تار مي شود ما نمي دانستيم جايي که خودش به همه جا آب مي داده ، حالا بايد براي آن پول بدهد، وقتي فهميديم ، همه با هم در روستا گريه مي کرديم. پول جيب همه مان به قبض آب نمي رسيد. کار که نباشد سکه هم نيست.
با اين وضعيت ، کشاورزي در روستا از بين مي رود تا پلکهاي مردم سنگين شود و دايم بخوابند. چاه زدن هم ديگر جواب نمي دهد تا دنيا به آخر برسد قديم اينجا اگر کمتر از متري مي کنديم به آب زلال مي رسيديم ، آب شيرين شيرين. حالا اما هيچ نيست. چند سال پيش جوانان روستا گفتند تا مي توانيم چاه را مي بريم پايين تر تا به آب برسيم. يک ماه کندند. روز و شب.
خيلي کندند ، خيلي اما آخرش چه؟ به آب تلخ و شور و سياه رسيدند که به هيچ دردي نمي خورد. جوانان چند روز از خانه بيرون نيامدند. مي گفتند شرمنده ايم که ديگر آب نيست اما به آنها که ربطي نداشت. تقدير بود ديگر.
آب که مي رود، به جايش مريضي مي آيد؛ همه جا کثيف مي شود تا تخم بيماري پراکنده شود ما که نمي دانيم اسم اين مرضها چيست. يکدفعه ديديم بچه ها و زنهايمان مي ميرند. بعدا فهميديم اينها سرخک و سياه سرفه است. يکي از روستايي ها هم مي گفت شنيده ام اينجا طاعون هم داريم. ما که معني اين اسمها را نمي دانيم اما بالاخره از جمعيت ما کم مي شد. محمدآبادي ها ، مريضها را درمان هم نمي کردند نه اين که دلمان نمي خواست ، نمي توانستيم.
دوا درمان پول مي خواهد که ما نداريم. دکتر هم که به ما سر نمي زند. چاره اي نداريم. پسر خديجه ، کارت بهداشتش را از کيفش درمي آورد چند روز پيش کف پايم پاره شد، خودم را رساندم شفاخانه ، کارت را نشان دادم ، گفتند زمانش گذشته. ما که هيچ تاريخي روي آن نديديم ، اما از ما قبول نمي کنند. لابد مي ترسند نزديک ما بيايند ، خداي ناکرده مريض شوند.
اين روستا و چند روستاي اطراف ، خانه بهداشت ندارند. به گفته ساکنان ، هرچند روستا با فاصله هاي تقريبي 10 کيلومتر يک خانه بهداشت دارد که آن هم زياد به کار نمي آيد مي گويند آنها که در خانه بهداشت طبيبند، دکتر نيستند چند باري که رفتيم آنجا ، گفتند نمي دانيم اين درد چيست ، برويد از دکتر بپرسيد. بنده خداها خيلي هم اصرار کردند اما ما پول نان شب را هم نداريم چه برسد به دکتر. رمضان راهداري که از جوانان روستاست ، اينها را مي گويد و ادامه مي دهد چند روز پيش دل پسر رئيس شورا درد گرفت ، چند روزي بود حالش بد بود، به زور و از سر ناچاري و اين که ترسيديم بميرد ، رسانديمش دکتر، گفت آپانديسش ترکيده. گفتيم درستش کنيد ، گفت بايد بخوابانيدش بيمارستان ، 250هزار تومان هم خرجش است. رئيس. دار و ندارش را که فروخت ، نشد 250هزار تومان. بالاخره با بدبختي درست شد اما حالا هيچ ندارد. جاي خالي پزشک در روستا خيلي زود به چشم مي آيد؛ از زايمان هاي سنتي آن پيداست هنوز اعتماد زنها به قابله زيادتر است ، البته بي دکتري هم جاي خودش. هنوز کسي به خاطر بهداشت با زايمان نمرده اما زنهايمان ، مريضي هاي طولاني گرفته اند ؛ مريضي هايي که زياد با مردن فرقي ندارند.
هر کدام از زنهاي روستا چندين فرزند دارند. به قول محمد سنچولي که از گنبد آمده تا به عمويش سر بزند و او را راضي کند تا پيش او برود، تفريح زنها بچه داري است. آنها در سن پايين ازدواج مي کنند و خيلي سريع بچه دار مي شوند. البته اين چند ساله هر وقت مي رويم خانه بهداشت روستاهاي دور ، به زنها قرص جلوگيري مي دهند تا اينقدر بچه نياورند تا بعد بزرگ شوند و بيکار شوند.
روستا، مدرسه ندارد. يعني خيلي گفته اند براي ما بسازيد؛ اما کي ساخته؟ پسرها بايد کيلومترها از روستا دورتر شوند تا به مدرسه برسند و دخترها هم که معمولا اجازه درس خواندن ندارند اگر مدرسه نزديک بود يک چيزي ، اما ما که نمي توانيم دختر را بفرستيم وسط بيابان درس بخواند، قديمي هاي ما مي گفتند دختر بايد بماند پيش مادرش و کار ياد بگيرد. راست مي گفتند علم در سينه مادرهاست. اما نسل جديد دختران روستا، مي خواهند درس بخوانند. مثلا عفت راهداري مي خواهد برود سراغ درس و مدرسه اما نمي شود: دخترها نبايد از روستا دور شوند. مشکل دخترها کم کم دارد به پسرها هم مي رسد. آن موقع که آباداني بود ، خيلي چيزها را مي شد تحمل کرد ، اما حالا: بالاخره هر چقدر هم مدرسه مجاني باشد اما ما بايد پول رفت و آمد را داشته باشيم به بچه هايمان بدهيم. هر روز که آنها نمي توانند 30 کيلومتر پياده بروند.- يعني پول رفت و آمد را هم نداريد؟ سوالها مي کني آقاجان. رفت و آمد مي شود روزي 200تومان.
تمام پول زندگي من الان 500 تومان هم نيست. مردان روستا معمولا همه همين حرف را مي زنند، همين مي شود که پسرها روزانه کيلومترها راه مي روند تا به مدرسه برسند و بعد، چند سال که گذشت نيمه کاره درس را رها مي کنند تا کنار پدران و برادرانشان به انتظار آينده بنشينند.
بچه ها بعد از فراغت از تحصيل ، گاهي سراغ محکم کردن خانه ها هم مي روند. خانه هاي روستا خشتي است و در سيستاني که بادهاي 120روزه اش هر سال زندگي را پيش چشم همه ناديدني مي کند ، اين کار خيلي مهم است.
همين پارسال خيلي از خانه ها خراب شد. خانه خشتي که قوت ندارد. مي خواهيم با آهن و سنگ بسازيم اما فعلا که پول نيست. خراب شدن خانه ها هم نتيجه بي آبي است.
اگر آب باشد با هر بادي گرد و غبار بلند نمي شود که به جان خانه ها بيفتد تا مردم را بي پناه کند.
حالا مي خواهيم نگاهمان را از هامون خشک شده برداريم و برگرديم. هاموني که با بخار شدنش ، زندگي هاي زيادي را هم بخار کرد تا به قول بخشدار "پشت آب" آمار بيکاري در محمدآباد گلزار به صد درصد برسد. پرمنفعت ترين کار روستا اين روزها کارگري است. رئيس و 2عضو شورا به شهر مي روند تا کارگري کنند اما چه کاري؟ از هر 20روز که مي رويم ، يک روز کار گيرمان مي آيد. اين که کار نيست. بدبختي است.
ديگر حتي نمي خواهيم فکر کنيم ، نان خشک و آب را مي خوريم و شب ، روز مي شود. مي دانيد اينجا مردم چطور مرغ مي خورند؟ گوشت که نيست ، مرغ را هم هر 2 ماه يکبار 10 نفر جمع مي شوند و مي خورند. خيلي ها ماههاست که اين 2 ماهها را ديده اند که مي آيد و مي رود و خبري از آن مرغها نيست.