کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
اخبار روز از پیک ایران
خلاصه اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه
نخست
______________________________________________________________
چرا در جامعه ما امثال پاک نژاد، تنها مى مانند؟
همنشين بهار
Hamneshine_bahar@hotmail.com
سخن از پرندهاى ست افسانهاى که درتمام زندگيش تنها يکبار مى خواند . آوائى دلنشين و بىهمتا . از آن لحظه که آشيانه را ترک مى کند در جستجوى درختى است با شاخههاى پرخار و تا يافتن از تلاش باز نمى ماند . آنگاه با آوائى جاودويى از لابلاى شاخههاى وحشى درخت َپرمىکشد ، اوج مىگيرد ، و بر بلندترين و تيزترين خار، تن به تصليب مى سپارد . در لحظه واپسين و با آوائى دل انگيزتر از ترنم کاکلى و ُبلبل از احتضارش فراتر مى رود .
آوائى طرب انگيز که زندگى بهاى آن است .
چنين است که جهان از حرکت باز مىايستد تا گوش فرا دهد و خداوند نيز در آسمان مسرور است ، چرا که خوبترين همواره به بهاى دردى جانکاه بدست مىآيد ... يا لااقل افسانه چنين مىگويد.
کالين مک کالو . ُمرغان شاخسار َطرَب ( ١ )
Colleen Mc Cullough , The Thorn Birds
تا کنون در مورد شهيد والا مقام « شکرالله پاک نژاد » بخشى از خاطراتى را که در اصل از آن مردم شريفى ست که همه ما در دامان ُپر مهرشان نشو و نما کرده ايم ( با عناوين زير ) آورده ام :
۱) اى عشق چهره آبى ات پيدا نيست ، ۲) هوا دلپذير شد ُگل از خاک َبر دميد ، ۳) بام بام تا ق تا ق ُشکرى سلام من کرامت دانشيان هستم ، ۴) پاک نژاد به زندان و زندانى سياسى آبرو ميداد ، و ۵ ) بهمن ... بهمن استبداد از راه مى رسد .
با اين يادآورى که آقاى « تى ِيرى مى نيون » وکيل فرانسوى که در دادگاه گروه فلسطين شرکت نمود ، از جمله کسانى بود که در خارج از ايران رودرروى رژيم شاه ، دفاعيه ُشکرى ( شکرالله پاک نژاد ) را همه جا عَلم کرد ــ ابتداء خلاصه اى از قسمتهاى پيش را مرور مى کنيم :
با اشاره به کتاب « ِفرد هاليدى » ، « اعراب منهاى سلاطين » از دفاعيه ُپرشور ُشکرى که َسند مشروعيت مبارزه قهرآميز عليه رژيم وابسته شاه و داد خواهى ِ مردمى بود که به آنها عشق مى ورزيد ، از واکنش اعليحضرت که امثال « پاک نژاد » را نجس نژاد ! ناميد و از دنائت ِ لاجوردى که بعد از اعدام او جا ر زد : « کسى را که شاه ميگفت نجس نژاده ، ما کشتيم » صحبت کرديم ...
همچنين از فداکارى ِ شهيد « يوسف آليارى » که دفاعيه ُشکرى را از زندان بيرون آورد ، ... از کرامت الله دانشيان و شور و شوقى که از ديدار پاک نژاد به وى دست داد ، از گروه فلسطين که چون ستاره تابناکى در آسمان ايران زمين درخشيد ، از چگونگى اسارت ُشکرى که راهى فلسطين بود و در لب مرز به تور ساواک افتا د ... از به اصطلاح دادگاه گروه که تا پاسى از شب ادامه داشت ــ به نقل قول زنده ياد صفر قهرمانى ( درگفتگو با آقاى على اشرف درويشيان) رسيديم که گفت : پاک نژاد به زندان و زندانى سياسى آبرو ميداد .
با اين وجود ديديم که شکرى در زندان و در جمع رفيقان نيز ، در عين آشنائى ! احساس ُغربت ميکرد و رنجها يش ، فقط به آزار بازجويان و شکنجه گران محدود نمى شد . او صاحب نظريه بود ، به ُسنت هاى شايع ، انديشمندانه مى شوريد . پاسخ هر مسئله اى را از قوطى در نمى آورد ، و اينها همه ُجرم است ! و بايد تاوانش را پس ميداد !
همچنين با اشاره به ضربه خوردن زندان در ۵ تير سا ل ۱۳۵۲ ، که « باطوم بد ستان کلاه خود به سر » ُمغول وار به داخل بندها ريختند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند ، از انتقا ل زندانيان رده بالاى شهرستانها ( و از جمله پاک نژاد ) به زندان قصر ... از جنايت ساواک و به رگبار بستن ۹ زندانى سياسى بيژن جزنى و ذوالانوار و ... ، (٢)
از اصرار شکرى که مبارزه درونى همواره از مبارزه بيرونى ُمشکل تر است ، ازاينکه در نگاه و لبخندش که آغشته به غم هاى عزيز هم بود ــ شرف ، افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود ... از شم عملى او که دردام ُدگم ها نمى افتا د ، از « عام و خاص کردن مسائل » و تيز بينى اش ... و اين هشدار که « بهمن استبداد در راه است و به همه ما دوباره چشم بند و دستبند خواهند زد » ... گفتگو کرديم .
اين نکته ظريف را هم آورديم که گرد و غبار جامعه طبقاتى واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکرى نيز نشسته و همانند ديگر آحاد َمردم « ُگل بى عيب » نبود و از قضا خود وى نسبت به اين رفتار زشت که گاه برخى را به تاق آسمان مى چسبانيم و وقتش که برسد ! با َسر به زمين سخت مى کوبيم ... دافعه داشت . آرى او هم ، گاه جوش مى آورد ، اشتباه ميکرد و خوش باورى ، واقع نگريش را ُهل ميداد . از قضا چون طاقچه بالا نمى گذاشت و خود را تافته جدا بافته نميدانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد والهام ميگيرد ! دوست داشتنى بود ... فراموش نکنيم که « کسيکه نقطه ضعف ندارد ! خيلى خطرناک است »
... داستان ُشکرى ، و به قول کالين مک کالو اين « ُمرغ شا خسار َطرب » را پى ميگيريم. ، « پرنده خارزار » ى که مى دانست در کوچه باغ هاى عشق بلا مى با رَد و آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نيست .
چه دانستم كه اين ُسودا مرا زين سان كند مجنون
دلم را دوزخى سازد ، دو چشمم را كند جيحون
چه دانستم كه سيلابى مرا ناگاه بربايد
چو كشتى ام در اندازد ميان قلزم ُپر خون
زند موجى بر آن كشتى ، كه تخته تخته بشكافد
كه هر تخته فرو ريزد ز گردش هاى گوناگون
نهنگى هم برآرد سر ، خورد آن آب دريا را
چنان در ياى بى پايان شود بى آب چون هامون ( ٣ )
در شام
َيلداى ميهن مان که ُظلمت و تاريکى لباس نور پوشيده و ِکرمهاى شب تاب
خود را خورشيد جا ميزنند ، به راستى جاى امثال شکرالله پاک نژاد خالى
ست . خود ش نمى پسنديد او را به َعرش اعلا ببرند ، نبايد هم خوب را خوب
تر ديد ، حتى خادمان خرد و آزادى را هم نبايد بُت کرد و اصلا به قول
کارل پوپر « عادت چسبيدن به مردان بزرگ را
بايد ترک کنيم » ، اما اين واقعيت دارد که ُشکرى شعور سياسى
اجتماعى جنبش آزاديخواهى مردم ايران بود .
قلم ِقرشما ل ِ نوکران استعمار و
ارتجاع در غيبت امثال او بذر ياس مى کارند و َگرد محنت مى پاشند .
ُشکرى ، آن « غريبه آشنا » ! که هرکسى به قول مولوى از ظن خويش ، او
را مى شناخت ، گرچه صاف و ساده و زلال بود ، اما در گرد و خاک پيش
داورى ها ديده نمى شد . ( ٤
)
او را از زواياى گوناگون ميتوان ديد : رهبر گروه فلسطين ، يک شخصيت
مستقل ، يک زندانى سياسى و البته يک انسان شريف . در فضاى سرد و بى روح
زندان ، شور و نشاط و لبخندش به دل هر تازه واردى مى نشست و در بدو
ورود آدم را « تاچ » ميکرد . يعنى آن
نميدانم چه ئى که در نگاهش بود ، جاذبه داشت . با اين همه
به خاطر استقلال اش ، و اينکه قربانى آگاهى خويش بود و جواب هر مسئله
اى را از قوطى ها ! بيرون نمى کشيد ، در تعا د ل قواى زندان ضعيف بود .
اغلب دوستان و هم پرونده هايش نيز جذب دسته بندى هاى زندان شده و يا پس
از انقلاب به سوى گروههاى ديگر رفتند . من به تعليل و تحليل پرسش زير
که با شما در ميان مى گذارم اشراف زيادى ندارم ، از شما مى ُپرسم :
چرا در جامعه ما شکرى ها و شعاعيان ها ... که
مبارزه ملى و دموکراتيک مردم ايران را در گذشته درک ميکردند و مى
خواستند آنرا با جامعه ايران ، شرائط دوران جديد و روزگارى که در آن
زندگى ميکردند ، انطباق دهند ، وعلاوه بر حساسيت هاى انسانى ، يک
غريزه نيرومند سياسى و يک تخيل قدرتمند و سرشارنيز در درونشان مى جوشيد
ــ تنها مى مانند ؟
راستى بعد از آنکه « ُشکرى » َصد َکفن پوسانده و نزديک به ُربع قرن از تيربارانش مى گذرد و ما با مسائل جديدى روبرو هستيم ، ضرورت طرح اينگونه مباحث در کجاست ؟ اساسا چرا بايد ياد ِ َارانى ها ، مُصدق ها ، خليل َملکى ها ، شعاعيان ها ، دکتر اعظمى ها ... و امثال حنيف و بيژن و اشرف ربيعى و مرضيه اسکوئى و « الله قلى » و « شکرى » را زنده نگهداريم و چه مسئله اى از ما حل ميکند ؟
ُپر واضح است که اينگونه سئوالات در زمانه اى َسَرک مى کشد که عقل به تبعيدگاه رفته و ابتذال به ميدان آمده است . مگر نه اينکه ما در دنيا ئى بسر مى بريم که طالبان نفت و دلار و امثال « فوکومايا » که خواب « پايان تاريخ » مى بينند جار ميزنند آرمانگرائى ِول معطل است ؟ ( ٥ )
با يک نگاه کوتاه به « قرن » ى که گذشت ، خيلى چيزها دستگيرمان مى شود .
در قرن بيستم زنان و مردان آزاديخواه از ايران تا روسيه ، از کوبا تا کنگو، از شيلى تا آمريکا ، از يونان تا مصر، از ايرلند تا نيکاراگوئه ، از چين تا فلسطين ، چون شمع شبانه مى سوختند تا روشنى بخش محفل ديگران باشند . قرن بيستم به راستى آسمانى ُپرستاره بود .
با « مشروطيت » ( نخستين انقلاب قرن که از ايران زمين ، از فلات عشق و رنج َسر برآورد امثال ستارخان وعمواوغلو و خيابانى و... بذر ِاميد پاشيدند ... اندکى دورتر لنين و تروتسکى و ُرزالوکزامبورگ ، دنياى بهترى را نويد دادند . در کوبا رزمندگان دليرهمراه با کاسترو از کوه ها فرودآمدند واينجا و آنجا پرچم چه گوارا برافراشته شد . پاتريس لومومبا با از خود گذشتگى ، آزادى افريقاى سياه را فرياد زد . در شيلى ، سالوادورآلنده مرگ روى پاها را بر زندگى روى زانوها ترجيح داد و ويکتور خارا فرياد او را با زخمه هاى سا َزش به همه جهان کشيد .
در آمريکا مارتين لوترکينگ پرچم برزمين افتاده تام پين را به دست گرفت و ميليون ها سياه پوست را به ميهمانى فردا دعوت کرد . دريونان ُسرود مقاومت را تئودوراکيس ُسرود و « ملينا ِمرکورى » گفت : " من يونانى ، زاده شده و يونانى خواهم مُرد ، همچنان كه آقاى پاتاكوس ( رئيس حكومت سرهنگ ها ) ديكتاتور زاده شده و ديكتار هم خواهد مُرد . "
درعصر انقلاب ، عبدالناصر، توده هاى عرب را به حرکت درآورد و آواز ِسحرانگيز « ُام کلثوم » آن ها را به هم پيوند زد . عرفات ، حسن َسلاَمه و ابو اياد ، مقاومت و فلسطين را به هم دوختند . در ايرلند ، با بى ساندز مرگ را به ُسرود پيروزى تبديل کرد و همرزمانش درنيکاراگوئه چريکى را از زندان به کاخ رياست جمهورى بُردند .
همراه با « ما ئو » چينى ها بزرگ ترين پياده روى قرن را ترتيب دادند و ازفلسطين که ميهن مردمانش را ربوده بودند ، به قول « فيروز » خواننده شهير لبنانى ، فريادى برخاست که بر دل هاى سوخته و معنى ياب نشست ... در شرائطى که قرن "آرمان" ، قرن آزاديخواهان و شاعران بزرگ ، قرن آراگون و ريتسوس و نرودا، قرن غول هاى صحنه ، مارلون براندو ، سوفيالورن و پل نيومن ... و قرن رهبران فرهيخته ، ( نهايتا به قرن جديد ) به پوتين « مامور دست چندم ک . گ . ب » که برجاى لنين نشسته ، وبه نظائر « بوش » که با عربده کشى اداى آبراهام لينکن را در مى آورد ، تحويل ميشود ، ( ٦ )
در قرن جديد ، در زمانه اى که ابتذال به آرمان تى پا ميزند ــ چراغ روشنى بخش شهيدان و فرزانگان رابايد در دست گرفت و به جنگ جهل و تاريکى رفت و « يادمان » هائى را که هيچ دشمن پيروزى نميتواند از ما بستاند زنده نمود . چه راست ميگويد نيمايوشيج :
ياد ِ بعضى نفرات روشنم مى دارد . . . ُقوتم مى بخشد
َره مى اندازد وُاجاق ِ ُکهن ِ سرد ِ سرايم
گرم مى آيد از گرمى عالى َدمِشان
نام بعضى نفرات رزق ِ روحم شده است
وقت هر دلتنگى سويشان دارم دست
جرئتم مى بخشد ، روشنم مى دارد
از اين گذشته ، براى خلق دليرى که از پشت ُبته به عمل نيامده و ريشه در تاريخ دارد ، « علائم الطريق » يعنى « َره نمايان » وسرمايه هاى واقعى ، فرزانگان و شهيدانند . بهمين دليل هم ياد پاک نژاد وگريز زدن به رنجها و اميدهاى او ضرورى ست . چرا ؟ چون امثال او که در شرائط حضور و قدرت احزاب سياسى نيرومند نيز ، تعا دل ، استقلال و خلاقيت خود را از دست نميدادند ، پيش برندگان اصلى دموکراسى هستند . پاک نژاد برخلاف کسانيکه به دموکراسى به عنوان يک نظريه قدرت مى نگريستند ، معتقد بود آزادانديشى جوهر اخلاق است . به آزادى به صورت اخلاق نگاه ميکرد و راستش بسيارى از ما که حتى حاضريم از جان خويش نيز بگذريم از کنار اين مسئله به راحتى مى گذريم و آزادانديشى را ليبراليزم ! ، بى مَرزى و بى خطى تبليغ مى کنيم .
فرهيخته اى چون شکرالله پاک نژاد که به فرهنگ خويش و نيز به تمدن جهانى متکى بود بى توجه به نفرين ها و آفرين ها و بى هراس از اينکه به او بد و بيراه نثار کنند ،( ٧ ) روى اين مسئله قرص مى ايستاد که عدالت اجتماعى بايد بر محور دفاع ار آزادى بچرخد وگرنه کشک است . او اين اعتقاد را با زندگى و مرگ خويش امضاء نمود . تعريف ميکرد که « با برخى از مقامات بالاى رژيم شاه که ساز چپ هم ميزدند ، در دانشگاه و ... هم دوره بوده و آنها عملکرد خودشان را اينگونه توجيه ميکردند که ما ميرويم توى رژيم و از درون ، به آن ضربه ميزنيم . من به آنها مى گفتم روزمرگى و آلودگى در انتظار شماست . آنها نيز جواب ميدادند زندان و دربدرى هم نصيب جنابعالى ست ... »
در زندان ساواک جدا از رضا عطارپور( حسين زاده شکنجه گر معروف ) ، محمد حسن ناصرى (با اسم مستعار عضدى) که در سال ۴۱ دانشجوى حقوق دانشگاه تهران بود و توسط شکرالله پاک نژاد و ديگر دانشجويان مبارز رويش کم شده بود ، خيلى به َپر و پاى ُشکرى پيچيد و او را اذيت کرد . پاک نژاد در رژيم خمينى نيزکه شکنجه گرانش در قساوت و بى شرمى از بازجويان اداره سوم ساواک َصد پله « ِشمر » تر ! بودند ، روى اعتقادات خويش ايستاد . به قول آقاى ناصر کا خساز « ... دو غول بزرگ توحش و خشونت تمام زورشان را يکى کردند که پشتش را به زمين بسايند ( اما وى ) پشت هر دو را به زمين ماليد . »
تمام تجربه جنبش ملى در اومتبلور بود ، بى حرفى هايش را با پُرحرفى جبران نميکرد و جدى تر از آن بود که از آنچه نميداند سخن بگويد . مفهومى از چپ و انقلابى بودن را در جنبش ما معنا ميکرد که به آينده تعلق داشت ... ميگفت : مارکس با دگماتيسم ميانه خوشى نداشت و در پى ايجاد مبانى علمى درعرصه هاى علوم انسانى و علوم اجتماعى بود اما با گذشت زمان ، کسانيکه پوسته مارکسيسم را گرفتند و جوهرش را مَسخ ، آنرا به يک کيش مذهبى ، بدتر از کليساى کاتوليک تبديل نمودند که اولين چيزى که نشانه مى گيرد آزادگى و استقلال است . به شوخى و جدى ميگفت : اگر امروز مارکس زنده بود توسط هوادارانش بايکوت مى شد !
همه زندانيان سياسى که پاک نژاد را در زندان شاه يا خمينى ديده اند روى اين نکته که انسانى َخلاق و آزاده بود ، تاکيد ميکنند . شايد آقاى « يونس پارسا بناب » ، نويسنده کتاب با ارزش « تاريخ صد ساله احزاب و سازمانهاى سياسى ايران » ، يا همشهرى شکرى « آقاى غلامرضا بقائى » ، که خوشبختانه در باره ُشکرى تحقيق و با دوستانش در باره وى مصاحبه ميکنند نيز ، شنيده باشند که هويت مستقل شکرالله پاک نژاد را نه پليس ، نه دسته بندى هاى داخل زندان و نه حتى رابطه صميمى اش با مجاهدين و غير مجاهدين نمى توانست تحت تاثير قرار دهد . همين جا ياد آورى کنم که مُستقل بودن با ُقدبازى وخودرائى ، خود را محور عالم و آدم ديدن ، هميشه خر خود را سوار شدن و زير آب کار جمعى ، سازمانى و مبارزاتى را زدن ، بکلى متفاوت است . استقلال با منم منم کردن يکى نيست ...
َسر ِ صحبت که باز ميشد ، به جنبش مُستقل روشنفکرى که سرچشمه و َمنبع انديشه دموکراسى ست ، اشاره ميکرد و همواره چهره هاى برجسته ادبى و روشنفکرى را که محصول رشد فرهنگ مستقل در اين دوران بودند و به رشد ادبيات پويا و انديشه آزادى يارى کردند ، مثال مى زد و ميگفت روشنفکر خلاق و مُستقل را حکومت که جاى خود ، هيچ حزب و گروهى هم نمى تواند قورت دهد . روشنفکر مستقل و خلاق بَرچسب مى پذيرد اما خوارى هرگز
... ادامه دارد .
( پاورقى ١ )
There is a legend about a bird which sings just once in its life, more sweetly than any other creature on the face of the earth. From the moment it leaves the nest it searches for a thorn tree, and does not rest until it has found one. Then, singing among the savage branches, it impales itself upon the longest, sharpest spine. And, dying, it rises above its own agony to out-carol the lark and the nightingale. One superlative song, existence the price. But the whole world stills to listen, and God in His heaven smiles. For the best is only bought at the cost of great pain.... Or so says the legend .
Colleen Mc Cullough , The Thorn Birds
( پاورقى ٢ )
در ۳۱ فروردين ۱۳۵۴ نه نفر از زندانيان سياسى ( بيژن جزنى ، کاظم ذوالانوار ... ) را نا جوانمردانه در تپه هاى اوين به رگبار بستند .
در زندان قصر پليس به روال روزهاى پيش روزنامه کيهان و اطلاعات را ( که با ديکته ساواک خبر فاجعه را نوشته بودند ) در راهروى زندان انداخت و رفت . با خواندن خبر همه شوکه شدند و زندان در اوج فرياد ، مالاما ل سکوت شد .
در آن غروب ِغمگين ِحيات بند ۵ زندان قصر که زندانيان در يک کلاف سياه همه دوتا دوتا قدم ميزدند و ُبهت و حيرت مثل برف مى باريد ! يک زندانى ۱۹ ساله که به او محسن ميگفتند ( و او علاوه بر رابطه عاطفى با ذولانوار و خوشدل ، با « عزيز َسرمدى » در تيم واليبال زندان بازى ميکرده و با « حسن ظريفى » از ۵۲ تا زمان شهادتش ، در بند ۴ هم اتاق بوده و نيز با سعيد کلانترى که از زندان بندرعباس با هم بوده اند ــ خاطرات فراوان داشته است ) در اعتراض به وحشى گرى پليس سياسى و شوکى که ساواک وارد کرده بود ، عنان از کف داد و رو به برج نگهبانى ... فرياد زد : مادر قحبه ها ... بى شرفها ... فاشيست ها ...
موسى خيابانى و احمد کلاهدوز َجستند و با ِمهربانى دهانش را گرفتند . موسى ، هنگامه هشيارى را به وى تذکر داد و گفت : محسن در اين شرائط شعار مناسب نيست ، نه ... نه ، شعار نده ... همه را مى ُکشند . پليس زندان به هواى اينکه بند شلوغ شده دخالت کرد و بعد از آنکه حسابى خدمت « مُحسن » رسيدند وى را به مدت يکماه به انفرادى بردند ، تا اينکه يکروز که قرار بوده مبارز دلير « بهروز سليمانى » را از قصر به جائى ديگر ببرند و اشتباها به جاى او ، محسن را براى انتقال آماده ميکنند . ُشکرى از فرصت استفاده نموده و با توضيح به پليس که « نه بابا ، بهروز سليمانى که ايشون نيست » پيش مى آيد و دست محسن را مى فشارد و در ظلمت آن روز ! به وى اميد ميدهد . ناگفته نماند که مبارز دلير بهروز سليمانى در ضربه ۱۸ آبان سال ۶۲ به فدائيان خلق ، براى حفظ اسرار ، هنگام دستگيرى خود را با َسر از پشت بام يک آپارتمان ۵ طبقه پائين انداخت و به شهادت رسيد .
( پاورقى ٣ )
اين غزل زيبا که همايون شجريان ( در کاست نا شکيبا ) و شهرام ناظرى ( در کاست گل َصد برگ ) خوانده اند ، از مولوى ست . ديوان شمس غزل شماره ۱۸۵۵
( پاورقى ٤ )
خودش گفته است : « چون نسبت به کشورهاى سوسياليستى موضعى منطقى دارم و فى المثل سوسيال امپرياليست را در موردشان به کار نمى َبرم توده اى ام محسوب ميکنند ، اما چون معتقدم محور مبارزه بايد دموکراسى انقلابى و حقوق دموکراتيک توده ها باشد ليبرالم مى خوانند ، چون به مائو احترام ميگذارم ناگهان مائوئيست معرفى ميشوم و وقتى حرفم را در باره انقلاب فرهنگى چين ميزنم يکمرتبه جزو دار و دسته تنگ شيائوپينگ مى روم و از دکتر مصدق دفاع ميکنم مى شوم جبهه اى ... »
( پاورقى ٥ )
فرانسيس فوکومايا ، سياستمدار آمريکائى ، نويسنده کتاب پايان تاريخ ،
The End of History and the Last Man
سال ۸۹ مقاله جنجال برانگيزى نوشت و فتوا داد : تاريخ فاتحه َمع الصلوات ! تاريخ پايان مى يابد . چرا ؟ چون ( بنا بر نظر وى ) فروپاشى کمونيسم پس از نيم قرن از شکست فاشيسم ، نشانگر نابودى آخرين رقيب ليبراليسم است و اکنون استقراردموکراسى ليبرال در سرتاسر ُکره زمين اجتناب ناپذير شده و اين يک قانونمندى ست که َرد خور هم ندارد . تاريخ پايان مى يابد . بعد از پايان گرفتن جنگ سرد ، بازار تئورى پايان تاريخ فوکومايا و جهانى شدن ارزشهاى ليبرالى غرب و نظام بازار بشدت گرم بود و هنوز هم تئوريسين هاى سرمايه دارى از آن دل نمى َکنند . فوکومايا اصطلاح " پايان تاريخ " را از تفسيرى که " الکساندر کوژو " برانديشه هگل نوشته بود ، اقتباس کرد . در اين مورد و نقد نظريه او و ديدگاه " آلن دوبنوا " که به عکس ، " بازگشت تاريخ " را استدلال ميکند بسيار ميتوان گفت که جايش در اين مقاله نيست .
( پاورقى ٦ )
مردى از قبيله گمشده ، نوشته آقاى هوشنگ اسدى
( پاورقى ٧ )
به قول آقاى ناصر کاخساز ... در مقابل برچسب ها به جاى آنکه به واکنش هاى دلخواه حزب توده در غلطد ، تامل دوستانش را بر مى انگيخت و ميگفت : حقيقت تاريخى مستقل از نام ها تحول خود را طى ميکند ، تازه يک خرده بورژوازى پويا که در جنبش ملى – دموکراتيک ميهن خويش حل ميشود ، از يک به اصطلاح جنبش پرولتاريا که در مقابل آن مى ايستد ، مترقى تر است.