کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
اخبار روز از پیک ایران
خلاصه اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه
نخست
______________________________________________________________
از نگاه آن مادر
اکبر صادقی
از
اعدامهای دسته جمعی زندانيان سياسی ايران در تابستان 67، خاطرات زيادی نقل شده که
اگرچه در مقايسه با ابعاد فاجعه، کم بوده اند، ولی واقعيتهای تکاندهنده ای را هم
منعکس کرده اند.
من نمی خواهم و در واقع قادر نيستم اين فاجعه ملی را با تمام ابعادش تصوير کنم. از
وانت و تريلی کانتينرداری که از آمفی تآتر زندان گوهر دشت پيکرهای بی جان دوستان و
رفقايم را بعد از خفه کردنشان "با طناب دار" به بيرون حمل می کردند ديگر نمی گويم.
اينکه "لشگری جلاد" از ما يک به يک می پرسيد: سازمانتان را قبول داريد يا نه؟ و اگر
می گفتيم آری، قبول داريم ما را به هيئت سه نفره ی "امام خمينی" می سپرد و آنها می
پرسيدند، مسلمان هستی يا نه؟ و اگر ميگفتی نه، و يا می گفتی کمونيست هستم اعدامت می
کردند، نميخواهم بگويم.
اينکه به ما نمی گفتند "اگر بگويی مسلمان نيستم اعدام خواهی شد" بلکه طوری وانمود
می کردند که انگار همه اش يک سوال و جواب ساده است که حداکثر می تواند سبب طبقه
بندی زندانيان شود و به اين ترتيب ما را در بی اطلاعی کامل از وقوع کشتاری وحشيانه
قرار می دادند، نمی خواهم بگويم.
اينکه در روزهای اول مرداد ماه اگر مجاهدين- در پاسخ به سوآل آنها که ميپرسيدند
وابستگی گروهی ات چيست؟- می گفتند "مجاهد هستم" بلافاصله اعدام می شدند و بعد که
مجاهدين به شگرد خمينی چی ها در مورد شناسايی افراد مقاوم پی بردند، در پاسخ به
سوال آنها می گفتند منافق! واز مرگ نجات می يافتند. اينکه بعد از چند روز هيئت سه
نفره و بازجوها پی به تاکتيکی بودن اين پاسخ بردند و ديگر به منافق گفتن مجاهدين
رضايت نمی دادند و اين سوال را در مقابل آنها می گذاشتند که آيا همکاری می کنی يا
نه؟ که آنها بگويند نه و آنوقت آنها را اعدام می کردند نمی خواهم حرفی بزنم. اينکه
هر که را به دار نياويخته بودند به تخت شلاق می بستند و آنقدر کابل می زدند تا قبول
کند که نماز خواهد خواند و اينکه بسياری از ما به حال شهيدانی که اعدام شدند غبطه
ميخورديم که ايکاش ما هم از همان ابتدا گفته بوديم کمونيست هستيم و اعدام می شديم
تا ديگر مرحله کابل خوردن برای نماز خواندن و بعد از آن خفت پذيرش نماز خواندن را
بجان نمی خريديم.
اينکه همين ماها که چنين احساسی داشتيم وقتی فهميديم اين ها قصد دارند با شتابی
باور نکردنی هر روز و هر ساعت هر چه بيشتر از زندانيان را سر به نيست کنند، به اين
حالت روحی عجيب و غيرطبيعی رسيده بوديم که از صدای کابل بر کف پای رفقايمان خوشحال
می شديم، چرا که زير شکنجه بودن آنها نشانه ی آن بود که اعدام نشده اند و دارند
شکنجه می شوند که نماز را بپذيرند، آری صدای فرياد و شکنجه نشانه زندگی است. نشانه
شکست آرزوی اين هيولای کينه توز و ضدبشر است که به جان ملت ما افتاده و نيستی کامل
همه زندانيان سياسی و هر موجود غيرخودی موجوديت پليدش را معنا می بخشد.
نه من نمی خواهم اينها را بگويم. من فقط می خواهم از نگاه مادری حرف بزنم که يکی از
پسرانش را اعدام کرده اند و دومی را به کابل وشلاق بسته اند و اعدام نکرده اند.
می خواهم از همسر خسرو که اعدام نشده و همسر انوشه که اعدام شده يعنی دو عروسِ اين
مادر داغديده حرف بزنم.
اوايل آذر ماه بود که پس از چهار ماه قطع ملاقات برای اولين بار اجازه ملاقات
دادند.
ما چه بگوييم به ملاقاتی ها؟ پشت شيشه از گوشی تلفن که دارد کنترل می شود چگونه می
توانيم با چند کلمه همه چيز را بگوييم؟
خواهرم بود که پس از چهار ماه و نيم پشت شيشه ايستاده بود. در مقابل برادرش را می
ديد با سبيلِ به زور تراشيده، صورت استخوانی و رنگ پريده و ريش نزده. با بغضی در
گلويش پرسيد شماها خوب هستيد؟ بقيه کجا هستند؟ من با اشاره ی دست گردنم را نشان
دادم و او فهميد که يعنی آنها را کشته اند. بلافاصله اضافه کردم، معلوم نيست همه را
کشته باشند. شايد در جای ديگری يا در انفرادی باشند. او اشگ می ريخت و مرا ورانداز
می کرد. ملاقات کوتاه بود و ما را به بند برگرداندند. چند هفته و شايد يک ماهی گذشت
که آن ملاقات عجيب رخ داد. ملاقاتی جمعی و حضوری. آنقدر تکاندهنده که هيچوقت
فراموشش نميکنم.
به ما نگفته بودند که ملاقات حضوری خواهيم داشت. طبق معمول چشم بند زده و ما را از
بند خارج کردند. ولی اين بار به جای اتاق ملاقات به سمت آمفی تئاتر کشاندنمان. "چرا
به اين طرف می برند!؟" نمی دانم. "يعنی ممکنست باز هم سوآل و جواب و بعد اعدام و يا
کابل در پيش باشد!؟" معلوم نيست.
در طول آن چند ماهِ بعد از اعدام ها، ما که کمی بيش از 150 نفر بوديم، همه ی ديده
ها و شنيده هايمان را به هم منتقل کرده بوديم. ما می دانستيم که اکثر اعدامها در
همين آمفی تئاتر انجام شده، رفقايمان را شش تا شش تا در همين جا به دار آويخته اند،
و حالا ما در مقابلِ درِ همين آمفی تئاتر چشم بسته به صف ايستاده بوديم.
ناگهان در باز شد. گفتند: برويد داخل. اوّلين نگاه ما به سمت سِن دوخته شد، آخر
همين جا بود که بچه ها را کشته بودند. رسول رضائيان، آتيک، کسری اکبری، کيوان
مصطفوی، حسين حاج محسن، ساسان محمودی، اکبر صادقی و صدها رفيق ديگر. درست همين جا
بود.
موضوع چيست؟ آيا باز هم شکنجه و اعدام در پيش است؟
بهت زده به قتلگاه می نگريستيم که يک باره درِ بزرگ، سمت ديگر سالن بازشد و خانواده
ها به سمت ما هجوم آوردند. باور کردنی نبود؛ خانواده ها را يدون هيچ مانع و رادعی،
نه از پشت شيشه و تلفن و نه از پشت توری اتاق ملاقات بلکه رودررو مستقيم در مقابل
خود می ديديم. همسرها، مادرها، پدرها، خواهرها و بچه ها و بچه های خردسال، اين رويا
بود؟ خيال بود يا واقعيت؟
ما که در تنهايی مطلق چندين ماهه هيچ انسانی جز بازجو و پاسدار نديده بوديم، هيچ
انسانی که لااقل بگوييم چه بر سر دوستان و رفقايمان آورده اند، حالا می توانستيم
عزيزان خود را در آغوش بگيريم، ببوسيم شان، با آنها حرف بزنيم، و درست همانجايی
آنها را در آغوش بگيريم که دوستان ما را اعدام کرده اند. بهتر است فقط نگاهشان کنم.
اگر در آغوش شان بگيرم، چيزی نمی بينم. من نميخواهم در اين لحظه ای که نميدانم چقدر
به طول می انجامد فقط يک مادر را در آغوش بگيرم. کاش می توانستم در آنِ واحد همه را
بغل کنم، ببوسم، اشگ بريزم، گريه کنم. ولی نمی شود. خانواده ها به سمت ما ميدويدند،
با خودشان گل آورده بودند، گل به روی ما می ريختند. نمی دانم چرا دست می زدند. آيا
اين لحظه باشکوه است؟ لحظه وصال است؟ نه. چه وصالی؟! آنها که به وصال نرسيده اند
تعدادشان بيشتر است. لحظه شادی و سرور است؟ آری و نه. مادری که فرزندش را زنده می
بيند از صميم قلب خوشحال می شود. اشگ می ريزد و فرزندش بر گونه های مادرش بوسه می
زند و در آغوش گرم مادرانه اش می خزد ولی وقتی نگاهش را از زمين برمی دارد و چشمش
به سِن آمفی تآتر می افتد چهره استوار و زحمتکش اکبر صادقی را که با چشمان نافذش به
ناصريان نگاه می کند، می بيند. صدای اکبر را ميشنود که بر ناصريان فرياد می کشد
"شما فقط آدمکشانی حرفه ای هستيد ونه هيچ چيز ديگر. شما ضدبشريد. و اين تنها دارايی
تان است". و آنوقت اکبر پرپر ميزند.
نمی دانم اولين مادر و يا همسری را که بوسيدم که بود؟ اصلا مهم نبود. او مادر بود.
مادر ما زندانی ها بود. شايد همسر يکی ديگر از بچه ها بود. به خاطر ندارم ولی اين
را می دانم که تا پيدا کردن خواهرم که به ملاقاتم آمده بود شايد چهار پنج دقيقه ای
گذشت و من در اين مدت داشتم با ديگر ملاقاتی ها روبوسی می کردم. همه همين وضعيت
راداشتند. بغض گلوی همه را گرفته بود. اشگ و لبخند با هم می آمد. مادرها پسرانشان
را می بوييدند. بچه ها به گردن پدرانشان آويزان می شدند و بعضی ها يک گوشه کز کرده
بودند و اين صحنه ها را با تعجب تماشا می کردند. پاسدارها جلوی روبوسی نا محرمان را
می گرفتند و در مقابل دست زدن ها صلوات می فرستادند. ولی کسی گوشش به امر و نهی ها
و صلواتهای هيستريک و احمقانه ی آنها نبود.
مادر انوشه و خسرو را ديدم، او را در آغوش کشيدم. در يک آن احساس کردم احساس دو
گانه ای که ما زندانی های زنده مانده در خود داريم، عيناٌ و بسيار عميق تر در اين
مادر و مادرانی شبيه او که دو عزيزِ زندانی داشته، يکی کشته شده و ديگری زنده مانده
است، وجود دارد.
مادر نمی دانست چه احساسی دارد. اشگ می ريخت، می خنديد.
بايد از زنده ماندن خسرو خوشحال باشد، يا از مرگ انوشه گريان؟ کدام احساس در او
بيشتر می جوشد؟ اگر غم انوشه دارد می سوزاندش آيا بايد آن را پنهان بدارد و فعلاٌ
خسرو را در آغوش بگيرد. جواب همسر انوشه را چه بدهد که پشت درِ همين اطاق به اصطلاح
ملاقات (قتلگاه شوهرش) منتظر است و ديگر هيچوقت انوشه را نخواهد ديد. هيچوقت...
مادر نمی دانست که درست در همين اتاق انوشه را اعدام کرده اند. به او نگفتيم ولی ما
می دانستيم. فکر ميکردم اگر او بفهمدچه خواهد کرد.
بی اختيار به ياد مادر زيبرم افتادم. زيبرم چريک فدايی که در دهه ی 50 با ساواکی ها
درگيری مسلحانه داشت و در جنگ و گريز زخمی شده و مجبور شده بود وارد خانه ای شود.
او وقتی که از زن صاحبخانه چادری برای بستن زخم خود می گيرد پول چادر را ميدهد و
نهايتاٌ در همان کوچه به خاک می افتد. بعدها مادر زيبرم که زن زحمتکشی بود از شهادت
فرزندش مطلع می شود و به تهران می آيد. از زنان کوچه پرس وجو ميکند که پسرم کجا به
خاک افتاد؟ و از چه کسی چادر گرفته؟ وقتی مکان شهادت پسرش را نشانش می دهند خاک
آنجا را می بويد؛ می بوسد و به خاک می گويد خون پسر نازنينم روی تو ريخته، تو تبرک
هستی، تو بوی پسرم را می دهی. ولی آخر زيبرم چريک بود. اگر چه در نبردی نابرابر
شهيد شد ولی زمانی به خاک افتاد که فشنگ هايش تمام شده بود. او لااقل فرصت اين را
داشت که در لحظه ی مرگ آسمان را ببيند و سرودی بخواند. او تنها نبود. زن صاحبخانه
که او هم شايد مادری بود و خلاصه هموطنان کوچه و بازار او را که حاضر نبود چادری را
مجانی از زنی بگيرد، مشاهده می کردند. ولی انوشه را در آنجا، در آن سالن سرپوشيده،
پس از پنجسال و اندی زندان کشيدن بدون آن که هيچ وقت اسلحه ای به روی اين جانيان
کشيده باشد، صرفاٌ به خاطر عقايدش حلق آويز کرده بودند. نه سپيده دمی و نه فرمان
آتشی و نه آخرين جمله ای که به هر اعدامی فرصت گفتنش را می دهند...
وقتی من و دو تا از زندانيانی که اين دو برادر را از نزديک می شناختيم به دور مادر
انوشه حلقه زديم، او با بغض گفت: "قربان شما بروم، شما همه، فرزندان من هستيد،
انوشه را از من گرفتند ولی خسرو زنده است. شماها زنده ايد، شما به جای او زنده
مانديد، خسرو من هست."
نميدانم وقتی می گفت "به جای او زنده مانديد" زبانش با چه سختی ای خودش را مجبور می
کرد که اين کلمه را ادا کند ولی او می گفت و شايد هم از ته دل می گفت.
بعدها که از زندان آزاد شديم و نزد همسر مهران که يکی ديگر از رفقای اعدام شده در
آن روزهای سياه بود رفتيم، همسر مهران با روحيه ی عجيبی می گفت "من وقتی شماها را
که زنده مانده ايد می بينم، تحملم زيادتر می شود. رژيم می خواست همه را بکشد. هر يک
نفر هم که زنده مانده باشد داغی است بر دل قاتلان همسرم. مهران هم مثل شماها بود
ممکن بود شماها را بکشند و آنوقت مهران به ديدار همسران داغديده ی شما می رفت. فرق
نمی کند. شما از اينکه زنده مانده ايد و مهران شهيد شد نبايد پيش من احساس ناراحتی
داشته باشيد، شما همه برای من يکسان هستيد".
اين حرفها تحمل ما را هم زيادتر می کرد. آرزو می کرديم، ای کاش همه ی مادران و
پدران و همسران داغديده اين طور فکر کنند. ولی متاسفانه بعد از چند ماهی همسر مهران
در خود فرو رفت و ناگهان خود را از بقيه کنار کشيد.
مهران جزو آن دسته ی نادر از زندانيانی بود که قبل از اعدام، جريان اعدام مجاهدين
را با چشم خود ديده بود. او آگاهانه طناب دار را به جان خريد. انتخاب او نه فقط به
خاطر آرمانهای مردمی و سازمانش، بلکه در عين حال به خاطر خصلتهای انسانی و فداکاری
بيش از حدش بود که متاسفانه اکنون نمی توانم آنرا بازگو کنم.
من و خواهرم که در باره ی آن فجايع و مسائل ديگر زندگی با سرعت حرف می زديم دوباره
به سمت خانواده ی انوشه رفتيم. مادر با چشمان اشگ آلود ولی با لبخند به من گفت:
شماها زنده مانديد، بايد مواظب خودتان باشيد بايد زندگی کنيد، سالها و سالها، همه
بايد زندگی کنيم! "با همين ها که برايمان باقی مانده."
و من در دل و شايد هم به زبان جمله هايی را نجوا می کردم. "ما همه بايد زندگی کنيم
ولی نه به جای آنها و نه بعد از آنها ما بايد با آنها زندگی کنيم بايد آنها را
فراموش نکنيم، نبايد اين ددمنشی را از ياد ببريم، نبايد بگذاريم اين گونه انسانها
را تکه پاره کنند."
04.09.05